eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
9.2هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، ورفت اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و حالم خوب نبودداشتم حرفهای خانومه روکه مثل پتک توسرم میخوردتوذهنم مرورمیکردم تو راه که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم چي ميگه اما داشت به من ميگفت ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ازدست ما ميگيره، اينارو ميگفت منم رانندگي ميکردم…. واردخونه شدم ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند هیئت تو خانواده مون فقط لات من بودم تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده...
پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگير یازهرا يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگير من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم. کسي تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم توسروصورت خودم میزدم گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم چون کسي نبودیه حس عجیبی بهم دست داده بودکه توی همه عمرم تجربه نکرده بودم احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولدشدم…. نیمه شب بود، باصدای بازشدن قفل در ازخواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بودپدر و مادرم از حسينيه آمدند تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت: رضا جان حالت خوبه؟چراچشمات قرمزه چراصورتت قرمزشده گفتم چیزی نیست گفت صدات چراگرفته همه نگران بودن دورموگرفته بودن گفتم چیزی نیست امشب براامام حسین عزاداری کردم همه ازتعجب مات مونده بودن مادرم گریه میکرد وخداروشکرمیکردمیگفت ممنونم خداکه دعاهای منومستجاب کردی و…
افتادم به پای پدر و مادرم، گريه…. تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخشید من اشتباه کردم بابام گريه میکردمادرم گريه میکرد خواهروبرادرام…. صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم سمت حسینیه محلمون تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم همه یه جوری نگام میکردن سرپرست هيئت آدم مسنیه آمد و پيشونيمو بوسيد و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي منم خجالت میکشیدم آخه یه عمرباعث اذیت وآزارمردم اون محله بودم…رفتم تودسته و هي زنجير ميزدم وبه ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به امام زمان زدم گريه ميکردم جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، سرپرست هيئت منو صدا زد گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!! گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
۱ وقتی پونزده سالم بود بابام ی معتاد الاف بیکار بود که بخاطر مواد منو داد به جمال ۴۵ ساله برام عروسی گرفتن و راهی خونه ش شدم با هووم توی ی خونه زندگی میکردم جمال چهارتا دختر از زن اولش داشت وقتی توحه جمال به خودم رو میدیدم فکر میکردم شدم سوگلی و خیلی کیف میکردم که انقدر بهم توجه داره تو سن هفده سالگی دوقلو باردار شدم و بچه هام شدن پسر جمال خیلی خوشحال بود از قبل هم براش عزیزتر شدم جشن گرفت و سورو ساط برپا کرد فکر میکردم که دیگه شدم ملکه و دوتا ولیعهد دارم اون احمق عوضی هم دلش خوش بود که نسلش ور نمیافته و ادامه دار میشه هووم از من بدش میومد و بدتر از قبل باهام بد شد هر جوری میتونست اذیتم میکرد در عوض جنال خیلی هوامو داشت
۳ چون مواد فروش بود و مواد زیادی توی خونه داشت مامورا ریختن خونمون رو گشتن و مکادو پیدا کردن جمالو بردن زندان و اوضاع من که فتر میکردم بهتر میشه بدتر از قبل شد افتادم زیر دست هووم و اونم خیلی اذیتم میکرد انگار هر بلایی سرم‌میاورد راضی نیست دست اخر نمیدونم از کجا فهمید که من جمالو لو دادم رفت و به پدر شوهرم گفت اونم بعد از اعدام‌جمال منو از خونه انداخت بیرون و بچه هامم ازم گرفت از سر بدبختی و بی سرپناهی رفتم خونه داداشم اما اونم گفت که زندگیش خراب میشه و منو انداخت بیرون جایی رو نداشتم ی مدتی تو خیابون میخوابیدم تا اینکه فهمیدم بهزیستی ی خونه هایی داره برای زنایی مثل من رفتم بهزیستی و شرایطم رو گفتم اونا هم بعد از ی سری مراحل اداری بهم سرپناه دادن ی مدتی رفتم جاهای مخالف برای کار تا یکم پول جمع کردم انا اقوام جمال پیدام کردن و اذیتم میکردن از سر ناچاری رفتم‌ تهران
۱ ۱۸ سالم بود بعد از گرفتن دیپلم دوست داشتم درسم رو ادامه بدم اما چند تا خواستگار داشتم که یکی از همشون سمج‌تر بود هیچ جوره بیخیال من‌ نمیشد قد بلندی داشت و حسابی لاغر بود انقدر که لباساش به تنش میرقصید، به خاطر ریش بلندی هم که گذاشته بود و شبیه بیمارها بود اسمش مجید بود پدرم زیاد تو قید وبنده تحقیق نبود و میگفت به تحقیق ربطی نداره به اینده ازدواج کلا بابام تو قید خانواده نبود. سپرد به خودم اون زمان کلاس گلدوزی و خیاطی میرفتم مجید پشت سرم میومد تا وارد آموزشگاه بشم بعد از تعطیلی هم دوباره دنبالم می اومد. نه حرف می‌زد نه نزدیک می شد هیچی نمیگفت و کاری بهم نداشت کم کم محبتش تو دلم جا شد ازش خوشم اومد به پدرم گفتم جواب من به مجید مثبته. دایی کوچیکم مخالف بود اومد خونمون و کلی باهام حرف زد که تو زیبایی، اون نیست بعد از یک مدت تو ذوقت میخوره اصلاً این پسره قیافش داره داد میزنه که معتاده گفتم اون فقط لاغره، زیبایی هم ماندگار نیست بهم‌گفت این مرد زندگی‌نیست ولی قبول نکردم وقتی دید پای انتخابم هستم‌ دیگه حرفی نزد
۴ البته مادرم ازین رفتارهای بابا نازاحت بود ولی کاری نمیتونست بکنه ولی سال قبلش بهترین سیسمونی و بهترین مارکها رو برای بچه ی خواهرم تهیه کرده بودند درسته بهم برخورده بود اما برای من این چیزها چندان اهمیتی نداشت، برادرم چندسال بود برای کار به شهرستان محل سکونت خانواده همسرش رفته بود و فقط سالی یکی دوبار اون هم بمدت یک هفته به تهران میومد، وقتی دوقلوهام چهارساله بودند پدرم حال چندان مساعدی نداشت و کلیه هاش رو از دست داده بود هفته ای سه مرتبه باید برای دیالیز به بیمارستان مراجعه میکرد
۶ ولی هربار با روی خوش و تواضع همسر دلبندم مواجه میشد حتی وقتی تصمیم گرفت بعنوان تشکر و جبران رفتارهای گذشته و کم کاریهایی که در جهیزیه و سیسمونی کرده بود تکه زمینی به نام من یا محمد حسین بزنه محمدحسین با دلخوری به بابا گفت از این کار ناراحت میشم من فقط وظیفه م رو انجام دادم پدر خودم و شما هیج فرقی برام ندارید هرکدوم نیاز داشته باشید من در خدمتتون هستم، وبابا بابت اینکه خیلی دیر تونسته بود این انسان پاک و بی الایش رو بشناسه همیشه ابراز پشیمونی میکرد. خداروشکر پدرم و محمدحسین رابطه ی خیلی خوبی باهم دارند تا جایی که گاهی بهشون حسادت میکنم من هم برای جبران محبتهای محمدحسین تا میتونم با پدرومادرش مثل دختر خودشون رفتار میکنم .
۱ پدرم ادم بددل و بداخلاقی بود خیلی مادرم رو خیلی اذیت میکرد تا اینکه زن دوم گرفت، مادرم خیلی غصه میخورد تا اینکه بخاطر سرطان از دست دادمش، چندماه بعد از فوت مادرم همون روزها یکی از اشناها اومد خاستگاریم چون همه از خودش و خونواده ش تعریف میکردند باهاش ازدواج کردم، اما یه اخلاق بدی که داشتند این بود که اصلا درکم نمیکردند چون پیش منی که مادرم رو پس از اون همه مصیبت و درد بیماری از دست داده بودم رابطه شون با مادرشون رو به رخم میکشیدند گویی عمدا اینکارو میکردند تا دل من رو بسوزونند، حتی جریان بداخلاقیهای پدرم و اذیت و ازارهایی که به مادرم میرسوند و ازدواج مجددش رو بهم یاداوری میکردند
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 _اونجا که بودم شنیدم بهادر خان زنده‌ست.‌ وقتی گفتم فخری غش کرد‌ ارباب هم فوری رفت شهربانی با چشم های گرد شده و دهن باز بهم خیره موند. _ولی پری اصلا نباید به کسی بگی! آب دهنش رو قورت داد _جواهر خانم میدونه؟ _آره.‌ پری اگر به کسی بگی به گوش عبدی خان برسه بهادر خان رو میبره یه جای دیگه فرهاد خان آزاد نمیشه‌ها! بدون اینکه ذره‌ای از تعجبش کم بشه گفت _نمیگم به کسی. تو از کی شنیدی؟ شروع به تعریف کردم. پری از خوشحالی اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود _اطهر تو رو خدا بزار به عزیزم بگم.‌نمیدونی شب ها تا صبح برای فرهاد خان چقدر گریه میکنه. _بگو ولی اگر دهن به دهن بپیچه خان من رو اذیت میکنه _دلم برای تو هم میسوزه. جای تو بودم و قرار بود تو اتاقی بخوابم که ارباب هم هست میمردم. چیزی بهت نمیگه! نگاهم رو ازش گرفتن و سرم رو بالا دادم _نه، نعیمه هم اونجاست. الانم که شکر خدا نیست. چندضربه به در اتاق خورد و باز شد و عمه طلعت با لبخند نگاهم کرد. _تو اینجایی عر... با دیدن پری حرفش رو خورد. _پاشو بریم بالا کارت دارم درمونده گفتم _به نعیمه خانم گفتم اجازه داد اینجا بمونم! متوجه درموندگیم شد و اصلا خوشش نیومد _بله میدونم. الانم نعیمه گفت اینجایی. کار واجب باهات دارم.‌بلند شو بیا پری با آرنج به پهلوم زد و آهسته گفت _پاشو برو الان ناراحت میشه غمگین همزمان‌که ایستادم آهسته لب زدم _از اون اتاق متنفرم.‌ همه‌ش باید یه گوشه بشینم _حرفش که تموم شد اجازه بگیر دوباره بیا. بغض توی گلوم‌گیر کدد _فکر نکنم‌دیگه اجازه بده. عمه کلافه گفت _بیا دیگه! آهی کشیدم و سمت در رفتم همراهش شدم.‌ نگاهی از گوشه‌ی چشم بهم انداخت _اینجوری خیره سر بازی در بیاری با فرامرز آبت تو یه جوب نمیره ها! وقتی میگم بیا، بیا ناراحت از اینکه نذاشت پایین بمونم با صدای گرفته گفتم _ببخشید _یه حرف‌هایی هست باید بهت بگم از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم.‌ اتاق بزرگی که برعکس اتاق نعیمه پر از نور هست و تمام وسایلش قشنگ. اما برای من حکم زندان رو داره _برو بشین‌ رو تخت نگاهی به تخت انداختم و دلهره سراغم اومد.‌جایی که خان نشسته اصلا دوست ندارم بشینم. روی پشتی که چند روزه روش زندگی میکنم، نشستم. پرده‌ی اتاق رو کنار زد و نگاهی به آسمون انداخت _تو چطوری دلت نمیگیره از صبح پرده ها رو کنار نزدی... برگشت و با دیدنم که روی پشتی نشستم نفس سنگینی کشید. _حرف گوش کن نیستی! کنارم نشست. _زندگی خونه‌ی هاشم با زندگی تو اینجا خیلی فرق داره. اونجا اگر لج‌بازی هم میکردی زری نازت رو میخرید. اشتباه میکردی برات لاپوشونی میکرد و نمیذاشت آقات بفهمه. ولی خونه‌ی شوهر از این خبرا نیست. نگاه نکن الان‌من اینجام و نعیمه هم هوات رو داره. ما نباشیم تو میمونی و ملوک و فخری. هر کاری کنی میزارن کف دست فرامرز. فرامرزم مثل بقیه‌ی مردا حرف مادر روش تاثیر میزاره. بعد زندگیت میشه جهنم        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
۱ ۱۸ سالم بود بعد از گرفتن دیپلم دوست داشتم درسم رو ادامه بدم اما چند تا خواستگار داشتم که یکی از همشون سمج‌تر بود هیچ جوره بیخیال من‌ نمیشد قد بلندی داشت و حسابی لاغر بود انقدر که لباساش به تنش میرقصید، به خاطر ریش بلندی هم که گذاشته بود و شبیه بیمارها بود اسمش مجید بود پدرم زیاد تو قید وبنده تحقیق نبود و میگفت به تحقیق ربطی نداره به اینده ازدواج کلا بابام تو قید خانواده نبود. سپرد به خودم اون زمان کلاس گلدوزی و خیاطی میرفتم مجید پشت سرم میومد تا وارد آموزشگاه بشم بعد از تعطیلی هم دوباره دنبالم می اومد. نه حرف می‌زد نه نزدیک می شد هیچی نمیگفت و کاری بهم نداشت کم کم محبتش تو دلم جا شد ازش خوشم اومد به پدرم گفتم جواب من به مجید مثبته. دایی کوچیکم مخالف بود اومد خونمون و کلی باهام حرف زد که تو زیبایی، اون نیست بعد از یک مدت تو ذوقت میخوره اصلاً این پسره قیافش داره داد میزنه که معتاده گفتم اون فقط لاغره، زیبایی هم ماندگار نیست بهم‌گفت این مرد زندگی‌نیست ولی قبول نکردم وقتی دید پای انتخابم هستم‌ دیگه حرفی نزد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 برگشت و پشت فرمون نشست. علی به من حرفی نمیزنه. از دهنشم نمیشه حرف کشید. پس سوال پرسیدن بی فایده ست.‌ بعدا از دایی میپرسم. ماشین رو جلوی آزمایشگاه نگه‌داشت. _وای علی استرس گرفتم لبخند مهربونی رو لب‌هاش نشوند _استرس چی! _نمی‌خواد بریم دکتر؟ _اگر باردار نبودی دکتر هم میریم. پیاده شو هر دو پیاده شدیم. دستم رو گفت و وارد ساختمون شدیم. سراغ نگهبان رفت سوالی پرسید و سمتم برگشت. _باید بریم طبقه‌ی سوم دوباره دستم رو گرفت و سمت آسانسور رفتیم. درش که بسته شد دستش رو جلو آورد و با محبت کنار روسریم روی صورتم کشید _موهات رو بکن تو تو آینه‌ی آسانسور خودم رو نگاه کردم. متوجه نگاه علی شدم.با لبخند بهم خیره بود. لبخندم دندون نما شد. _خوشگلی بانو! کوتاه خندیدم و گوشیم رو درآوردم _افتخار میدید یه عکس بندازیم جناب سروان؟ خودش رو بهم نزدیک کرد. _چرا که نه. سرم رو سمت قفسه‌ی سینه‌ش کج کردم _الان یکی بیاد تو خیلی ضایع میشه عکس رو انداختم و با خنده گفت _فقط تو آسانسور آزمایشگاه عکس ننداخته بودیم. اونم با این روحیه‌ای که دارم _چه روحیه‌ای؟ _ بزودی فرشته‌ی کوچولوم قراره یه فرشته مثل خودش بیاره چشمام برق زد و قلبم تندتر زد. حس عجیبی دارم، هم ترس و هم شادی. _ فکر می‌کنی باردارم؟ بالبخند سرش رو تکون داد و تایید کرد آسانسور ایستاد و درش باز شد. با هم خارج شدیم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم. علی بعد از سلام گفت _ خانمم رو برای انجام آزمایش بارداری آوردم. دختر جوونی که پشت میز نشسته بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت _ نسخه دارید؟ _ نه _ اسم خانمتون رو بگید علی اسمم رو گفت و وارد رایانه‌ش کرد و بدون اینکه نگاهش رو از رایانه برداره گفت _برید صندوق. اسم خانمتون رو بگید حساب کنید بیاید هر دو سمت صندوق رفتیم فیش رو از صندوق گرفتیم وسمت ایستگاه برگشتیم من رو سمت اتاقی هدایت کردن و علی بیرون منتظر موند.‌ انجام آزمایش خیلی طول نکشید و در حالی که به سفارش پرستار دستم رو روی جای آزمایش گذاشته بودم آرنجم رو روش خم کرده بودم تا جلوی خونریزی و به گفته پرستار کبود شدنش روبگیرم از اتاق بیرون رفتم. علی رو دیدم و کنارش نشستم از پرستار پرسید _جوابش کی اماده ست؟ _بشینید نیم ساعت دیگه آماده‌ست با لبخند نگاهم کرد _درد داشت؟ _نه _می‌خوای برم برات آبمیوه بخرم؟ _آره، سرم داره گیج میره. علی لبخندی زد و از جا بلند شد و رفت بیست دقیقه بعد، با یک پاکت آبمیوه برگشت. کنارم نشست و نی رو داخلش فرو کرد و آبمیوه رو دستم داد بدون معطلی شروع به خوردن کردم _مغازه‌ این اطراف نبود. ببخش دیر اومدم _عیب نداره ممنون، خیلی چسبید! _اسمش رو چی بزازیم نی رو از لب‌هام فاصله دادم. تا به انروز علی روانقدر خوشحال ندیدم _هر چی تو بگی _من نرگس و مهدی رو خیلی دوست دارم _من تا حالا به اسم بچه‌هامون فکر نکرده بودم.‌ ولی این اسم‌هایی که گفتی خیلی قشنگن _نطر تو مهمه. اصلا دوست دارم بدون در نطر گرفتن اسم‌های من دو تا اسم بگی. _خب هر چی تو بگی.... _هر چی من بگم نه.دو تا اسم بگو کنی فکر کردم و با لبخند گفتم _نرگس و مهدی نگاهش رو ازم گرفت و کوتاه خندید دستش رو گرفتم _به نظرت دختره یا پسر؟ _من دختر دوست دارم ولی هر چی خدا بده شکر _آره. هر چی خدا بده شکر می‌کنیم ولی من پسر دوست دارم‌ دلم می‌خواد مثل تو بشه. نگاه علی توی صورتم چرخید _چقدر کار رو بروی من سخت میکنی _آقای معینی... پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀