فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#میلاد_امام_صادق
میلاد باسعادت
امام جعفرصادق ﴿؏﴾
برتمامشیعیانجهانمبارڪ💐
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت122 شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند. ــ خانم موکل!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
پارت123
حق؛ رزق و روزیمونو...
تو؛ روضه میرسونه...
عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن...
عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن...
عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن...
کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی...
کاش میشد ، شبیه حجت اسدی...
رو قلبم ، مهر شهادت میزدی...
نغمه ی لبات، اعتقاد ماست...
راه سوریه، راه کربلاست...
کلنا فداک......
صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند.
احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...
آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.
به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود.
مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حرضت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود.
او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود
من ، خاک پاتم آقا...
باز ، مبتلاتم آقا...
حرف دلم همینه...
هر شب ، گداتم آقا...
عشق یعنی ، محافظ علم باشم...
عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم...
عشق یعنی ، مدافع حرم باشم...
نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ...
نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ...
کلنا فداک ......
دل خورده باز، به نامت...
هر شب میدم، سلامت...
شاهم تا وقتی که من...
هستم بی بی، غلامت...
عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین...
عشق یعنی ، میون بین الحرمین....
عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ..
من خداییم ... باز هواییم ...
از عنایتت ... کربلاییم ...
کلنا فداک ......
نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت.
مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد!
نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت.
به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت.
مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.
احساس خودخواهی او را آزار می داد.
آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم...
مهیا دستی بر موهای شهاب کشید. شهاب چشم هایش را از خستگی بسته بود.
بعد از مراسم تدفین، به مسجد برگشته بودند و بعد از نماز و نهار، و جمع کردن وسایل؛ با خستگی زیاد، به خانه برگشته بودند.
تا می خواستند وارد خانه شوند؛ شهاب دست مهیا را گرفت و او را به طرف تخت که در حیاط بود، برد
. مهیا که بر تخت نشست، شهاب سرش را بر روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست.
ــ شهاب زشته پاشو...
ــ کسی نیست! بزار یکم بخوابم. سرم خیلی درد میکنه...
به چهره شهاب؛ نگاهی انداخت. احساس کرد از تصمیمی که گرفته، مردد شده. در دلش گفت:
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 پارت123 حق؛ رزق و روزیمونو... تو؛ روضه میرسونه... عشق یعنی ، نوکر روسف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
قسمت124
ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!!
قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند
و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت:
ــ چرا گریه میکنی؟!
اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد.
ــ به مرضیه فکر میکردم!
ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟!
با بغض گفت:
ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد.
شهاب با اخم گفت:
ــ اولا بغض نکن!
دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش.
ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست.
شهاب لبخند خسته ای زد.
_ ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.. و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند.
دل مهیا آرام گرفت. جواب لبخند شهاب را با لبخند داد.
تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت
ــ شهاب!
ـ تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم...
مهیا موهایش را محکم کشید.
ــ ای خانم! موهام رو کندی!
ــ خوب کردم
سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد.
ــ شهاب!
اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت:
ــ جان شهاب؟!
مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت.
ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟!
شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت.
ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند
؟!
ــ برو...
آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید.
ــ چی گفتی؟!
مهیا با بغض و صدای لرزان گفت:
ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم.
شهاب سر جایش نشست.
ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه...
ــ مهیا باور کنم؟!
ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم.
شانه های هردو از گریه میلرزید.
ــ ولی قول بده زود برگردی!
شهاب سری به علامت تایید تکان داد.
ــ قول بده شهید نشی!
شهاب خندید.
ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟!
مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت.
ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری!
ــ برمیگردم مطمئن باش...
ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش!
مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند.
وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند.
مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد.
دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود.
مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت.
ــ بفرما!
شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد.
ــ آی دستت درد نکنه...
لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد.
ــ اِ شهاب...
ــ چته؟! خب خستم!
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت124 ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
قسمت125
ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه!
ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره!
ــ فوقش دو سه روز نیستی خب...
شهاب سرجایش نشست.
ــ دو سه روز؟؟
مهیا با صدای لرزان گفت:
ــ پس چند روز؟؟
ــ بگو چند هفته! چند ماه!
مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد.
شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد.
ــ برای امشب آماده ای؟!
ــ آره! کیا هستند؟!
ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن!
مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت.
شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ چرا ناراحتی؟؟
مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت.
ــ یعنی فردا میری!!
ــ آروم باش مهیا جان!
هق هق مهیا اوج گرفت.
ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟!
ــ میدونم سخته عزیزم!
ــ اگه برنگردی... من میمیرم!
ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالاها بهت نیاز دارم.
ــ قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟
ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم.
مهیا اشک هایش را با دست پاک کرد.
ــ آفرین دختر خوب! الان هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم.
مهیا ابروانش را بالا برد.
ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان می خوای بزاری بری؟؟
ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم.
مهیا لبخندی زد.
ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری...
شهاب نگاهی به مهیا انداخت. میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت...مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند. صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید.
شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این حسادت هایش بردارد...
تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود.
ــ سالاد میخوری؟!
ــ نه ممنون! نمیخورم.
شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت.
ــ مرسی...
شهاب لبخندی به صورت مهیا زد.
ــ خواهش میکنم خانمی!
مهیا گونه هایش رنگ گرفت.
ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه...
اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت
ــ اِ ! شهاب... زشته خب
ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم.
ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی!
مهیا با اخم اعتراض کرد.
ــ شهاب!
شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد.
بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند.
سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد.
مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوش رنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت125 ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه! ــ من نیستم. پس دیگه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
قسمت126
ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم.
ــ چشم مامان جون!
مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد. نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد؟
ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش...
مهیا لبخندی زد.
ــ مرسی... چشم!
ــ چشمت بی بلا عزیزم!
مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق شهاب رفت.
در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد.
ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ ادب حکم میکنه، در بزنم!
شهاب خندید و با دست روی تخت زد.
ــ بیا بشین اینجا با ادب...
مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت.
ــ به به! چاییش خوردن داره!
ــ نوش جان!
شهاب قندی تو دهنش گذاشت و استکان و برداشت.
مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت.
ــ اینا چین؟!
شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت:
ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم.
مهیا به طرف کوله رفت.
ــ خودم برات کولتو جمع میکنم...
مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود.
شهاب با صدای نگرانی گفت:
ــ دستات چرا اینقدر سردن؟!
مهیا، دستانش را از دست های شهاب کشید.
ــ چیزی نیست!
ــ مهیا، اینارو ول کن! خودم جمع میکنم.
مهیا، تند تند کارها را انجام میداد.
شهاب، متوجه استرسش شد.
دستان مهیا را، محکم با دست گرفت و به سمت خودش چرخاند. شهاب نگاهی به چشمان نمناک مهیا، انداخت.
ــ پشیمونی؟!
ــ نه اصلا!
ــ پس چرا اینقدر پریشونی؟!
مهیا قطره اشکی را، قبل از اینکه بر لباس شهاب بچکد مهار کرد.
ــ میخوای پریشون نباشم؟!
شهاب میدانست، دل مهیا پر از حرف های ناگفته است؛ اما برای مراعات حال خودش، مهیا به زبان نیاورد.
ــ میدونم کلی حرف داری! مراعات منو نکن حرفات رو بزن...
ــ نه چیزی نیست باور کن!
ــ مهیا خانومی اگه حرفای دلت رو به من نزنی؟! به کی میخوای بزنی؟!
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد. باز هم نتوانست از شهاب چیزی را مخفی کند.
ــ میترسم...
مهیا منتظر ماند تا شهاب چیزی بگوید. اما با نشنیدن حرفی از شهاب متوجه شد، که شهاب میدان را به او سپرده تا حرف هایش را بزند.
ــ میترسم از اینکه بری و زخمی بشی! تیر بخوری یا...
حتی فکرش او را آزار می داد. با صدای لرزانی زمزمه کرد.
ــ یا برنگردی...!
دیگر نتوانست سد راه اشک هایش شود. اشک هایش پشت سر هم، پیراهن سورمه ای شهاب را خیس می کردند.
ــ تو الان، تنها تکیه گاه منی! اگه نباشی... میمرم...
شهاب در دل خدانکنه ای گفت. خودش هم راضی به درد کشیدن مهیا نبود.
ــ وقتی فهمیدم میخوای بری سوریه... دیوونه شدم! میخواستم هر کاری کنم... که نری سوریه! جیغ بزنم... زار بزنم... کار دست خودم بدم که نری!
با دست های سرد و لرزانش اشک هایش را پاک کرد.
ــ اون شب که رفتم معراج؛ خیلی گله کردم. مثل یه طلبکاری که سهمشو ازش گرفته باشند. رفته بودم..
مهیا نگاهش به عکس شهاب وامیر علی افتاد.
ــ اما تو مراسم تشیع شهید موکل؛ وقتی بی قراری همسرش رو دیدم، با خودم گفتم... چطور شهید قبول کرده همسرش اینقدراذیت بشه؟! یعنی بدون اینکه همسرش قبول کنه رفته؟! اما با حرفی که مریم زد...شوکه شدم...
وقتی مریم گفت که خود مرضیه در مقابل مخالفت های خانواده شهید برای رفتن ایستاده و پا به پای همسرش بوده... و اون رو همراهی کرده... از خودم بدم اومد! احساس بدی بهم دست داد. احساس میکردم خودخواه شدم...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 @AhkamStekhare
✍️رسول خدا(ص) فرمودند
کسیکه نعمتش زیاد شد ذکر الحمدلله را بسیار بگوید و کسیکه اندوهش زیاد شد بسیار ذکر استغفار بگوید (استغفرالله ربی و اتوب الیه) و کسیکه فقر بر او فشار آورد ذکر «لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم» را بسیار بگوید که این ذکر فقر را از او برطرف میکنید
📚منبع:اصول کافی
همچنین از امام صادق(ع) در بحارالانوار جلد۸۶ صفحه۱۶۱ نقل شده است که هرکس هرروز صد مرتبه بگوید : لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم. فقر به او نخواهد رسید
🆔 @AhkamStekhare
سلام سید سادات_۲۰۲۱_۱۰_۲۳_۰۸_۴۰_۵۸_۷۵۸.mp3
5.16M
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
#میلاد_امام_جعفر_صادق(علیهالسلام)
سلام سید السادات...🌹🍃
سلام اعلم الاعلی...🌹🍃
🎤 :حاج محمود کریمی
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🆔 @AhkamStekhare
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷💐🌹🌺🌸🌺🥀🌹🌷💐🌷
✅ کلیپ زیبای «والا محمد(ص)» با صدای مهدی یغمایی به مناسبت عید 17 ربیع الاول؛
🌹 میلاد فرخندۀ پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
🌹 و سلالهی پاکش حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مبارک باد.
🌺 سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی، عشق محمد بس است و آل محمد
💎 اللّهم صَلّ علی محمّد و آل محمّد
#مناسبت
🆔 @AhkamStekhare
#مناجات
خدایا!
از بد کردن آدمهایت؛
شکایت داشتم به درگاهت؛
اما شکایتم را پس میگیرم …
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدم هایت، نگاهم به تو باشد …
گاهی فراموش میکنم؛
که وقتی کسی کنار من نیست،
معنایش این نیست که تنهایم …
معنایش این است که
همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت …!
با تو تنهایی معنا ندارد!
(مانده ام تو را نداشتم چه میکردم …!)
دوستت دارم، خدای خوب من …
#شهید_مصطفی_چمران🌷
🆔 @AhkamStekhare
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 معرفی خلبان شهید علی اقبالی دوگاهه؛ تنها خلبان ایرانی که صدام او را به طرز وحشیانهای به شهادت رساند...
#شهید_علی_اقبالی🌷
🆔 @AhkamStekhare
💌 #ڪــلامشهـــید
🔔 نگهبانی دل...
🌹از شهید عبــاس بابایی پرسیدند:
عباس چه خبر؟! چه کار میکنی؟
گفت: به نگهبانی دل مشغولیـم تا
ڪسی جز خدا وارد نشــود.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🆔 @AhkamStekhare