💠🌀💠🌀
🌀💠🌀 ﷽
💠🌀
🌀
#حلقه_نامزدی_پلاتین
❓مسئله ۱۵: حالا که انگشتر طلا برای مردها حرامه، اگه به جای طلا برای عروسی و نامزدی و... از انگشتر پلاتین استفاده کنن، حکمش چیه؟
📚 همه مراجع: پلاتين اشكال نداره.
↩️ نکته: پلاتين اصلاً طلا نيست و فلز ديگهایه و به همین خاطر، اشکال نداره. همونطور که نقره فلز دیگهایه
و اشکال نداره.
📓 مكارم، استفتائات، ج۱، س۸۱۱؛ تبريزى، استفتائات، س۲۱۹۳؛ امام، استفتائات، ج۱، س۵۰ (لباس نمازگزار)؛ سيستانى، Sistani.org، زينت، س۳۳؛ فاضل، جامعالمسائل، ج۱، س۹۶۹؛ خامنهاى، اجوبةالاستفتائات، س۴۴۳؛ صافى، جامعالاحكام، ج۲، س۱۷۳۹؛
دفتر: وحيد، بهجت، نورى.
💢 منبع : پرسمان احکام
🆔 @AhkamStekhare
🌀
💠🌀
🌀💠🌀
💠🌀💠🌀
🍃#يک_آیه🍃
🔸 سوره هود، آیه ٢١:
((أُوْلَـئِكَ الَّذِينَ خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا كَانُواْ يَفْتَرُون))َ
⚡️ ترجمه:
آنها كسانى هستند كه (سرمايه ى وجود و عمر) خويش را از دست داده و از آنچه به دروغ مى ساختند نيز بازمانده اند.
💥توضیح آیه :
در فرهنگ اسلام، دنيا بازارى است كه مردم فروشنده اند، و جان، مال و عمل، كالاى اين بازار است و خريداران دو دسته اند:
دسته نخست خدا كه به قيمت گران مى خرد
و دسته ديگر غير خدا، مانند: شيطان، هواى نفس كه به قيمت ناچيزى، اين كالاها را خريدارند.
🍁 هر ضرر و زيانى قابل جبران است، مگر گذران عمر كه ديگر باز نمى گردد و اين بالاترين خسارت است.
🆔 @AhkamStekhare
🔰خوشا به حال فروتنان
✍️امام على عليه السلام: خوشا به حال كسى كه (تلاش برای اصلاح) عيبهايش، او را از پرداختن به عيبهاى مردم باز دارد و بى آنكه او را نقص و كاستى باشد فروتنى كند.
📚ميزان الحكمه، ج13، ص217
🆔 @AhkamStekhare
#طنز_جبهه
🌸جک گفتن در میان آتش
يادش بخیر.. از بچه های زنجان بود.. اگر کنارش بودی دائم برایت جک می گفت
عملیات کربلای ۵ بود و آتش دشمن سنگین.. دیدم بی سیم صدايم می کند
فلانی می خواهی برایت یک جک تعريف کنم گفتم ول کن تورو خدا.. گفت نه جان تو.. این جدیده ☺️☺️☺️
اکنون سالهاست که می گذرد و هنوز جکش یادم هست..
معلم سر کلاس داشت درس بهداشت می داد دید یک گربه دارد با زبانش خودش را تمیز می کند .. گفت بچه های عزیز ببینید حیوانات هم بهداشت دارند.. ناگهان یکی از بچهها گفت آقا معلم ما عقلمان مرسد اما زبانمان نمرسد 😂😂😂😂
نمیدانستم در آن شرایط چکار کنم اما در آن آتش وقتی برای بچه ها گفتم کلی انبساط خاطر شد...
دلاور رزمنده: حمید روشنایی
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: ارزش عجیب خانه!
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🆔 @AhkamStekhare
✨﷽✨
#پندانه
🔴خراشهای لذت بخش
✍چند سال پیش در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که بهسوی پسرش شنا میکرد. وحشتزده بهسمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود، تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید. به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چقدر دوستداشتنی هستند.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🆔 @AhkamStekhare
🚫 آقا فرمودند: «این قانون رو ما خودمون هم قبول نداریم»!
🔸سال ۱۳۷۷ به عنوان رایزن فرهنگی در کشور بوسنی و هرزگوین مشغول خدمت بودیم.
🔸برادران سپاه آن جا عملیات بازسازی به عهده شون بود و بعد از جنگ، در حال بازسازی بودند. یک بار حاج قاسم تشریف آوردند آن جا و شب مهمان ما شدند. سوال کردم از تعداد فرزندانشان. دهه هفتاد بود.
🔸حاج قاسم گفت: ما رعایت قانون جمهوری اسلامی رو نکردیم. (یعنی کنترل جمعیت که دوتا بیشتر نشه)
بعد خاطره ای نقل کرد که:
«من خدمت مقام معظم رهبری رسیدم، بحث فرزند شد من گفتم که ما رعایت قانون جمهوری اسلامی رو نکردیم. آقا فرمودند:
این قانون رو ما خودمون هم قبول نداریم.»
📚منبع: کتاب «خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی»
اثر علی اکبری مزدآبادی
#حاج_قاسم
#کنترل_جمعیت
#مهدوی_ارفع
🆔 @AhkamStekhare
#فرزند_پروری
‼️اگر والدین به مطالعه و ادامه تحصیل علاقه و اهمیت نشان ندهند،
❗️ کودکان آنها نیز برای علماندوزی و کسب دانش ارزشی قائل نمیشوند
و در نتیجه کودکان آنها نیز برای ادامه تحصیل بیانگیزه خواهند شد،
✍ بنابراین والدین باید با مطالعه روزانه و تشویق فرزندان خود برای ادامه تحصیل، این علاقه را در آنها ایجاد کنند.
📝 #روز_دانش_آموز را به تمامی دانش آموزان ایران زمین تبریک میگوییم و برای تک تک آنها آرزوی موفقیت و شادکامی داریم.
🆔 @AhkamStekhare
🦋واسطهگری، ازدواج را تسهیل میکند
❣یکی از مسائل مهم این است که
رسم خواستگاری رفتن و وساطت کردن برای ازدواج دخترها، متأسفانه کمرنگ شده؛ این چیز لازمی است. افرادی هستند -سابقا همیشه معمول بود، حالا هم با کثرت نسل جوان در جامعهی ما، باید این رواج داشته باشد- پسرهایی را میشناسند، به خانوادهی دختر معرفی میکنند؛ دخترهایی را میشناسند، به خانوادهی پسر معرفی میکنند؛ تسهیل میکنند و آمادهسازی میکنند ازدواج را؛ این کارها را بکنند.
هرچه که ما بتوانیم در جامعه مسئلهی مشکل جنسی جوانها را حل کنیم، این به نفع دنیا و آخرت جامعهی ما است؛
به نفع دنیا و آخرت کشور ما است.
🦋۱۳۹۴/۰۴/۲۰
☘ همراهان عزیز،
جمعهها روز خانواده است...
👋🏻 لطفا امروز کمی از کار و
شبکههای اجتماعی فاصله بگیرید..
❤️ همه اعضای خانواده به بودن شما
در کنارشون نیاز دارند...
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و هفتم ولی شاید او به
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هشتاد و هشتم
باورم نمیشد چه میگوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند. احساس میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریهای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت میکردم: «محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟» و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا اینهمه ذوقزده شده بودم. محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و عطیه فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزادهام را کرده بود که یوسف یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار میخواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم. مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمیتوانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد: «آقا مجید! شرمندم!» و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانیاش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانوادهاش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمیدانست با چه زبانی از اینهمه بیوفاییاش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!» نمیدانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان میکنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی میدانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکردهام که صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!» عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمیزد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمیتونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
🆔 @AhkamStekhare