فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍️سخنرانی استاد عالی
🎬موضوع: علت عدم رشد روح انسان
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
بسم رب العشق #قسمت_هشتادودوم- 😍 #علمدارعشق😍# وارد بیمارستان شدیم چون آقا مجتبی انترم اون بیمار
بسمـ رب العشق
#قسمت_هشتادوسوم -
😍 #علمدارعشق#
مرتضی بردن اتاق عمل
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست
به خاطر شوکی بهش واردشده بود
مجبور شدن دستشم قطع کن
ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود
-الو سلام داداش
••سلام خواهر
-داداش صدات چرا گرفته
••نرگس بیا قزوین
بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببین
گوشی تلفن ازدست افتاد
ازمن چه توقعی داشتید
برادرزاده ام .شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بی خبری رفتم
فقط چشمام باز کردم
مادرشوهرم کنارم بود
با چشمای اشک آلود
عزیزمادر صبور باش
به مجتبی گفتم تو رو برسونه
برگرده تا الان عمل مرتضی خوب بوده
برو خداحافظی برگرد عزیزم
سوار ماشین شدیم
سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم
مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه
-بله آقا مجتبی
""زنداداش روسری مشکی خریدم براتون
تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته
شما سرش کنید
بالاخره به خونه خودمون رسیدیم
مجتبی گفت:زنداداش من واقعا شرمندم باید برگردم
شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید .
یا زنگ بزنید آژانس
وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی
اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تا چشماش به خورد
عمه دیدی سیاه بخت شدم
عمه سیدهادیت پرپر شد
عمه نمیذارن ببینمش
عمه زینبم بی پدرشد
خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
عمه فدای مظلومیت بشه
آروم باش عزیزم
عمه دخترم حتی روی پدرش ندید
مراسم به سختی تموم شد
مائده سادات جیغ نمیزد
اما بارها بارها بیحال شد
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد
فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم
با آژانس رفتم
تا وارد حیاط بیمارستان شدم
زهرا دیدم
نزدیکش شدم
زهرا چی شده
چرا اینطوری هستی
صداش به زور دراومد
داداشم
ترسیدم
داداشت چی
خودش انداخت تو بغلم
نیم ساعت پیش نبضش ایستاد
-یعنی چی
دستش تکان دادم
زهرا بگو مرتضی زنده است
تروحضرت زهرا بگو زنده است
نویسنده :بانو......ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پاسخ به احکام و معارف
بسمـ رب العشق #قسمت_هشتادوسوم - 😍 #علمدارعشق# مرتضی بردن اتاق عمل بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم
بسم رب العشق
#قسمتهشتادوچهارم -
#علمدارعشق#
نرگس سادات عزیزم
آروم باش
بیا بریم ببینن داداش😭😭😭
وارد راهرو سردخانه
یاد خوابم افتاد
حرکاتم دست خودم نبود
تو راهرو داد زد
امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت
چرا شهیدشد
چرا
برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم
زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونید
یخچال بازشد
زیب کاور پایین اومد
یهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده
یاامام رضا
مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه
سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش
-مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا
-چشم
وارد خونه شدم
نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود
تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
-سلام آبجی خانم
چه عجب از اینورا
&&سلام عجب به جمالت
-چیه آبجی خانم قرمزشدی
&&🙈🙈من مامان شدم
-ای جانم
عزیزم
امروز چه روز خوبیه
مرتضی هم قراره بخش
من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران
بهش قول دادم زود برگردم
&&نرگس لباسات جمع کردی
قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم
-چشم
لباسام جمع کردم
گذاشتم تو ماشینم
-آبجی خانم بفرمایید بنده در خدمتم
&&نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟
-یعنی چی حرفت ؟
&&تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری -نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم
اشکام جاری شد
اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه
نفسم به نفسش وصله
شیمیایی ،پیوند و قطع دست چیزی نیست که
اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بود
فهمیدی نرجس خانم
خواهرت انقدر نامرد فرض کردی
&&نرگس
من منظورم این نبود،
- بسه
به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله
پس فکر بیخود نکنن
راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم
سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم
وارد بخش شدم
پرستار :خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون
-چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
چشمام قرمز بود
لب زد طوری که مادر نبینه چیزی شده
سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه
با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم
رو کردم به مادر :مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم
مادر: آره عزیزم
درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید
-خانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون
خانم دکتر:آره دخترم بشین
ببین دخترگلم
معجزه است شوهرت برگشته شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم
خانمی ببین شوهرت از اینجا رفت تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده
-چشم ممنونم
خاستم خارج بشم
صدام کرد
دخترم
-بله
میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده
با تعجب نگاش کردم گفت میشه بشینی چندلحظه
-بله
۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد
مردمنم رفت جبهه
الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده
سرم انداختم پایین گفتم چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
مادر داشت میرفت
از ما خداحافظی کرد رفت
+ساداتم چی شده خانم
-مرتضی من عاشقتم قبول کن
+میدونم عزیزم
-پس چرا ازم میخان نرن
+کی گفته
گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم
سرم گذاشت
رو سینه اش گفت میدونم
نویسنده بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پاسخ به احکام و معارف
بسم رب العشق #قسمتهشتادوچهارم - #علمدارعشق# نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببینن داداش😭😭😭
بسم رب العشق
#قسمتهشتادوچهارم -
#علمدارعشق#
نرگس سادات عزیزم
آروم باش
بیا بریم ببینن داداش😭😭😭
وارد راهرو سردخانه
یاد خوابم افتاد
حرکاتم دست خودم نبود
تو راهرو داد زد
امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت
چرا شهیدشد
چرا
برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم
زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونید
یخچال بازشد
زیب کاور پایین اومد
یهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده
یاامام رضا
مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه
سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش
-مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا
-چشم
وارد خونه شدم
نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود
تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
-سلام آبجی خانم
چه عجب از اینورا
&&سلام عجب به جمالت
-چیه آبجی خانم قرمزشدی
&&🙈🙈من مامان شدم
-ای جانم
عزیزم
امروز چه روز خوبیه
مرتضی هم قراره بخش
من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران
بهش قول دادم زود برگردم
&&نرگس لباسات جمع کردی
قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم
-چشم
لباسام جمع کردم
گذاشتم تو ماشینم
-آبجی خانم بفرمایید بنده در خدمتم
&&نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟
-یعنی چی حرفت ؟
&&تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری -نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم
اشکام جاری شد
اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه
نفسم به نفسش وصله
شیمیایی ،پیوند و قطع دست چیزی نیست که
اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بود
فهمیدی نرجس خانم
خواهرت انقدر نامرد فرض کردی
&&نرگس
من منظورم این نبود،
- بسه
به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله
پس فکر بیخود نکنن
راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم
سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم
وارد بخش شدم
پرستار :خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون
-چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
چشمام قرمز بود
لب زد طوری که مادر نبینه چیزی شده
سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه
با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم
رو کردم به مادر :مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم
مادر: آره عزیزم
درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید
-خانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون
خانم دکتر:آره دخترم بشین
ببین دخترگلم
معجزه است شوهرت برگشته شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم
خانمی ببین شوهرت از اینجا رفت تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده
-چشم ممنونم
خاستم خارج بشم
صدام کرد
دخترم
-بله
میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده
با تعجب نگاش کردم گفت میشه بشینی چندلحظه
-بله
۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد
مردمنم رفت جبهه
الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده
سرم انداختم پایین گفتم چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
مادر داشت میرفت
از ما خداحافظی کرد رفت
+ساداتم چی شده خانم
-مرتضی من عاشقتم قبول کن
+میدونم عزیزم
-پس روشنائی:
بسم رب العشق
#قسمتهشتادوچهارم -
#علمدارعشق#
نرگس سادات عزیزم
آروم باش
بیا بریم ببینن داداش😭😭😭
وارد راهرو سردخانه
یاد خوابم افتاد
حرکاتم دست خودم نبود
تو راهرو داد زد
امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت
چرا شهیدشد
چرا
برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم
زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونید
یخچال بازشد
زیب کاور پایین اومد
یهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده
یاامام رضا
مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه
سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش
-مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا
-چشم
وارد خونه شدم
نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود
تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
-سلام آبجی خانم
چه عجب از اینورا
&&سلام عجب به جمالت
-چیه آبجی خانم قرمزشدی
&&🙈🙈من مامان شدم
-ای جانم
عزیزم
امروز چه روز خوبیه
مرتضی هم قراره بخش
من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران
بهش قول دادم زود برگردم
&&نرگس لباسات جمع کردی
قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم
-چشم
لباسام جمع کردم
گذاشتم تو ماشینم
-آبجی خانم بفرمایید بنده در خدمتم
&&نر گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم
سرم گذاشت
رو سینه اش گفت میدونم
نویسنده بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پاسخ به احکام و معارف
بسم رب العشق #قسمتهشتادوچهارم - #علمدارعشق# نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببینن داداش😭😭😭
بسم رب العشق
#قسمتهشتادوچهارم -
#علمدارعشق#
نرگس سادات عزیزم
آروم باش
بیا بریم ببینن داداش😭😭😭
وارد راهرو سردخانه
یاد خوابم افتاد
حرکاتم دست خودم نبود
تو راهرو داد زد
امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت
چرا شهیدشد
چرا
برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم
زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونید
یخچال بازشد
زیب کاور پایین اومد
یهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده
یاامام رضا
مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه
سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش
-مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا
-چشم
وارد خونه شدم
نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود
تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
-سلام آبجی خانم
چه عجب از اینورا
&&سلام عجب به جمالت
-چیه آبجی خانم قرمزشدی
&&🙈🙈من مامان شدم
-ای جانم
عزیزم
امروز چه روز خوبیه
مرتضی هم قراره بخش
من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران
بهش قول دادم زود برگردم
&&نرگس لباسات جمع کردی
قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم
-چشم
لباسام جمع کردم
گذاشتم تو ماشینم
-آبجی خانم بفرمایید بنده در خدمتم
&&نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟
-یعنی چی حرفت ؟
&&تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری -نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم
اشکام جاری شد
اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه
نفسم به نفسش وصله
شیمیایی ،پیوند و قطع دست چیزی نیست که
اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بود
فهمیدی نرجس خانم
خواهرت انقدر نامرد فرض کردی
&&نرگس
من منظورم این نبود،
- بسه
به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله
پس فکر بیخود نکنن
راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم
سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم
وارد بخش شدم
پرستار :خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون
-چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
چشمام قرمز بود
لب زد طوری که مادر نبینه چیزی شده
سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه
با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم
رو کردم به مادر :مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم
مادر: آره عزیزم
درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید
-خانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون
خانم دکتر:آره دخترم بشین
ببین دخترگلم
معجزه است شوهرت برگشته شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم
خانمی ببین شوهرت از اینجا رفت تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون قم
-چشم ممنونم
خاستم خارج بشم
صدام کرد
دخترم
-بله
میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده
با تعجب نگاش کردم گفت میشه بشینی چندلحظه
-بله
۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد
مردمنم رفت جبهه
الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده
سرم انداختم پایین گفتم چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
مادر داشت میرفت
از ما خداحافظی کرد رفت
+ساداتم چی شده خانم
-مرتضی من عاشقتم قبول کن
+میدونم عزیزم
-پس چرا ازم میخان نرن
+کی گفته
گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم
سرم گذاشت
رو سینه اش گفت میدونم
نویسنده بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پاسخ به احکام و معارف
بسم رب العشق #قسمتهشتادوچهارم - #علمدارعشق# نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببینن داداش😭😭😭
بسم رب العشق
#قسمت_هشتادوپنجم-
#علمدارعشق#
روزها از پی هم میگذشتن
و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم
ازش دور نمیشدم
چون طاقت دوری هم نداشتیم
اگه نبودم غذا نمیخورد،
و این براش خیلی ضرر داشت
دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش نگه نداره چون باعث ناراحتیش میشه
باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم
-مرتضی
+جانم خانم
-از شهادت سیدهادی بگو برام
چطوری شهید شد
+نرگس خیلی سخت و تلخ بود
طاقت شنیدنش داری؟
-آره
میخام بشنوم بگو
+ما که از اینجا راه افتادیم
بعداز چندساعت رسیدیم سوریه
نرگس تا روزی میخاستیم بریم حمص همه چیز خوب بود
اما اونروز
نزدیکای حرم
صدای مرتضی بغض آلود شد
نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن
چندصد متری حرم
این دوتا داداش شهیدشدن
نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد
یکیشون هم سر در بدن نداشت
نرگس ما بدون اونا رفتیم حمص
نرگس هادی جلو چشمای ما مثل ارباب سر بریدن
ما کاری نتونستیم کنیم
نرگس من مرده بودم
تو یخچال
یهو چشمام باز شد
دیدم تو یه باغم
همه همرزهای شهیدم بود
خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچه ها بود
امام رضا اومدن سمتم دستش گذشت سر شانه ام
گفت به خانمت بگو من مادرم قسم نمیدادی هم به حرمت سادات بودنت شفای همسرت میدم
آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم
یهو مرتضی با دستش محکمـ تکونم داد
سادات
سادات
حرف بزن دختر
یهو به خودم اومدم
سرم گذاشتم رو پاش
گریه کردم
-گریه کن خانمم
سبک میشی
نویسنده بانو.......ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پاسخ به احکام و معارف
بسم رب العشق #قسمت_هشتادوپنجم- #علمدارعشق# روزها از پی هم میگذشتن و من همچنان کنار مرتضی تو بیم
بسم رب العشق
#قسمت_هشتادوششم -
#علمدارعشق#
یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه
رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم
-سلام خانم دکتر
~~سلام عزیزم
داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه
-إه چه عالیه
ممنونم بابت زحماتون
~~وظیفه ام بوده
به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید
سوار ماشین شدیم داشتم ماشینو روشن میکردم
که مرتضی گفت
سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ما
تا هم امانتی هادی بهش بدم هم سفارشو
فقط بگو دم غروب بیاد
قبل از خونه هم برو مزار هادی
-چشم قربان
به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر ردکردیم ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم
میدونستم مرتضی میخاد الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه
تو اون عملیات ۱۳۰نفر از سراسر کشور شهیدشدن
که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم
البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم
نزدیک مزارشهدا که شدیم
به مرتضی گفتم
من میرم پیش شهیدم تو راحت باشی
+ممنونم
یهو باد وزید
همزمان که چادرم به بازی گرفت
ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خود،
دلم خالی شد
چه ابوالفضلی شده
آستین خالی بوسیدم
گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا
ازش دورشدم
یه نیم ساعت بعد
رفتم پیشش
چونـ ممکن بود هیجانی بشه
و این براش خیلی ضرر داشت
-آقا بریم خونه ؟
+بله بی زحمت برو خونه
الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه
وارد خونه مرتضی اینا شدیم
صدای زهرا و علی آقا بلندشد خوش اومدی فرمانده
مرتضی خندید گفت شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم
خطات قاطی کرده برادر
بعد رو به زهرا گفت مجتبی کجاست؟
به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن یا نجف اشرف هستن؟
زهرا:مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن
مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه
+صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت
به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه
-خب خداشکر
آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه
مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان
+چشم فرمانده 😍😍
یه نیم ساعتی میگذشت
صدای زنگ در بلندشد
سلام عزیزعمه
زینب ماشاالله بزرگ شدی
@@(مائده سادات ): سلام عمه
آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه
-بیا تو عزیزم
@@عمه آقا مرتضی کجاست؟
- تو اتاق الان صداش میکنم
در زدم وارد اتاق شد
- إه بیداری بیا سادات اینا اومدن همسری
+الان میام
مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت
بعداز احوال پرسی نشست
+مائده خانم
من لایق شهادت نبودم
موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلم آتیش بزنه
هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص
این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت
هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت
ازم خاست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید
و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید
مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود
اینم انگشتر امانتی سیدهادی
با اجازتون
@@آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟
چرا نذاشتن در تابوت باز کنم
+مثل سیدالشهدا 😔😔😔
چون تو اون تابوت فقط یه سر بود
برای همین اجازه ندادن
اومدم پشت مرتضی برام اتاق
که گفت لطفا تنهام بذار سادات
با زهرا به سمت مائده دویدیم
مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود
هادی خیلی بی انصاف
من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت
بی انصاف منو با یه بچه ۷تنها گذاشتی رفتی پیش عممون
هادی دلم برات تنگ شده
من میترسم نتونم زینب خوب بزرگ کنم
هادی دوماهه ندیدمت
نمیخای بیای خوابم بی معرفت
پاشد زینب سادات بغل کرد
-مائده کجا داری میری عزیز عمه 😭😭😭
@@میخام برم پیش هادی
باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست
زهراجان مراقب مرتضی باش
سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم
-مائده اون ماشین پسرعمو بود
@@نمیدونم عمه
من حواسم نشد
مائده بردم مزارشهدا
وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا
دست میکشید رو مزار هادی میگفت
درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن
مادرمون اومده بود پیشت
سرتو به دامن گرفته بود
-مائده پاشو بسه دختر
خودتو اذیت میکنی
ببین زینب ترسیده
بیا بریم خونه داداش اینا تو بذارم اونجا خیالم راحته
مائده گذاشتم خونه برادرم
خودم برگشتم خونه مرتضی اینا
زهرا با قیافه بهم ریخته در باز کرد
-زهرا چی شده
""زن عموت اینجا بود
به داداشم زخم زبون زد
داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران
الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده
داداش برای اهواز بلیط گرفته
-میدونم کجا رفته
الان میرم به سیدمحسن میگم منو برسونه تهران
نویسنده بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹@AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازهای قضا را چطور حساب و کتاب کنیم؟
┏━💠💠🆔💠💠━┓
🌟@AhkamStekhare🌟
┗━💠💠🆔💠💠━
❌حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند… 😳😳😳
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی💄، مانتوی تنگ👗🕶و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.👰
اخلاقشان را هم که نپرس…😡😡 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند😀😀😀 و مسخره میکردند😜😜😝😍 و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد!
گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...
باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند😁😁😁 و گفتند: اِاِاِ …
حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟🤔🤔
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.🥀
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم🥀🥀
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😄😃😀😜😎😏
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از
جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...🙏🏻🙏🏻
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته 🔥و قبرهای آنها بیحفاظ است…🥀🥀🥀
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم …
اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف🤗و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.😜
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا😭🎋😭🎋😭🎋🎋
!
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏
برای آخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...😭🎋😭🎋
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…😭😭😭😭😭😭
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود😳😳😳😳.
طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند😌😌😓😓😭😭😭😭😩😫😩😩!
سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند … 😭😭😭😭😭
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد.🎋🎋🎋🎋
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم...
به اتوبوس🚌🚌 که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ 🤔🤔🤔
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعةالزهرای قم رفتهاند …
آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏👏
اگر دلت لرزید یه صلوات برا سلامتی آقا امام زمان بفرست😭
حتما حتما نشر دهید ♻️
کپی این پیام با لینک کانال 🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋
#سرباز_سیدعلی
❄️🌨☃️🌨❄️
@AhkamStekhare
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓آیا گوش کردن آهنگ حرام است؟
∞═┄༻•✾✿💚✿✾•༺┄═∞
@AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دوستان عزيز بعلت حذف اين كليپ توسط دشمنان ایران زمین از اينستاگرام،تا ميتوانيد اين كليپ را به گروهها ارسال نماييد.*
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
بسم رب العشق #قسمت_هشتادوششم - #علمدارعشق# یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه رفتم نماز خونه نمازم
بسم رب العشق
#قسمت_هشتادوهفتم -
#علمدار عشق#
راوے مرتضے
تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی نرگس سادات
و دوران عقدمون فڪر میکردم
از روزای اول دانشگاه یه حسی نصبت به این دختر داشتم 🙈🙈
اما نه حس گناه
این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود
که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد
فکر گناه بکنه
جریانـ محجبه شدن که توفیق شهدایی بود
این دختر عطر و بوی زهرایی میداد
وقتی تو سردخونه چشمام بازکردم
و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم
نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد
نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش
عطر سیب قرمز🙈🙈🙈
من عاشق این دخترم
الانم دارم میرم طلائیه میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه
هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست
اول رفتم یه هتل
یه دوش گرفتم
با ماشین خودت هتل راهی طلائیه شدم
اینجا معقر قمربنی هاشمه
اینجا بوی حضرت عباس میده
نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم 😍😍😍
اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد
اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش
یه دور تو طلائیه زدم
شروع کردم با شهدا حرف زدن
چرا منو باخودتون نبردید
رسم این نبود
بمونم هی زخم زبان بشنوم
نرگس من عاشقه عاشق
چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن
چندساعتی گذشت
صدای داد نرگس به گوشم رسید
مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی
آقــــــــــــــــــــــا
همســــــــــــــــــــر
کجای ؟
رفتم پیشش تو از کجا میدونستی من اینجام
-فکر کن من ندونم تو کجایی
نشست کنارم
سرم گذشتم رو پاش
نرگس خیلی دوستت دارم
نویسنده بانو......ش
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
بسم رب العشق #قسمت_هشتادوهفتم - #علمدار عشق# راوے مرتضے تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی نرگ
بسم رب العشق
#قسمت آخر - علمدارعشق#
۲سال بعد
حتما میگید تو این دوسال چی شد
وقتی از طلائیه برگشتیم
رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون
نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن
اسمشون گذاشتم حسن و حسین گذاشتم
و نرگس بخاطر شفای من اسم آخری گذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس رو
+نرگس صدای پسرا میاد
-اول همسر بعد فرزند
تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم
صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته
نرگس دستم فشار داد گفت
مرتضی
تو علمدار عشقی
پایان
نویسنده
بانو......ش
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹@AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد رفیعی
✍️موضوع: خدا که بچه نیست!
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@AhkamStekhare
ـ🌼☘️🌼☘️🌼
ـ☘️🌼☘️🌼
ـ🌼☘️🌼
ـ☘️🌼
ـ🌼 #شیردادن_بعد_دوسالگی
✍️ میخواستم ببینم که بیشتر از دو سال شیر دادن به بچه اشکال داره؟🤔
📚 همه مراجع (به جز زنجانی و سیستانی): شیر دادن به بچه بیشتر از دو سال اشکالی نداره.
📚 آیت الله زنجانی: نباید به بچه بیشتر از دو سال شیر داد.
📚 آیت الله سیستانی: بهتره که بیشتر از دو سال به بچه شیر داده نشه.
🔺شبیری، رساله، ص540،م2500؛ مکارم، صافی، وحید، رهبری، جوادی، سبحانی، رساله، م2580و 2130؛ سیستانی، رساله م2508
🌼
☘️🌼
🌼☘️🌼@AhkamStekhare
☘️🌼☘️🌼
🌼☘️🌼☘️🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃در اولین پنجشنبه
اسفند ماه جهت شادی روح
تمام مسافران آسمانی
فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸
روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸
🌸🍃@AhkamStekhare
#غسل
💬سوال:
كسي كه نمي دانسته شستن كف پا در غسل لازم است، مدتي به اين ترتيب غسل مي نموده، نسبت به نماز و روزه هاي گذشته چه تكليفي دارد⁉️⁉️⁉️
✅پاسخ:
📝همه مراجع:
اگر مى داند كه آب به كف پا نمى رسيده، بايد نمازهايى را كه خوانده، قضا كند؛ ولى روزه ها قضا ندارد.
منبع : ( امام، استفتاءات، ج 1، س 101، روزه؛ فاضل، جامع المسائل، ج 1، س 560؛ صافى، جامع الاحكام، ج 1، س 108؛ نورى، استفتاءات، ج 2، س 69؛ تبريزى، استفتاءات، س 682 و دفتر: سيستانى، بهجت، مكارم، وحيد.)
┏━💠💠🆔💠💠━┓
🌟@AhkamStekhare🌟
┗━💠💠🆔💠💠━
13.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#احکام_شرعی
#احکام_وضو
⭕️🎥 سوال
⁉️ چرا اهل تسنن پاهای خود را می شویند و شیعیان پاهای خود را مسح می کشند؟
🎙 استاد محمدی شاهرودی
♡••♡••♡••♡••♡
🌺🌿 @AhkamStekhare
✨﷽✨
🌺️ هفت عبارت نیروبخش که در زمان های سختی باید به خودمون بگیم
1.هیچ چیز دائمی نیست:
هر شب سیاهه اما روز بعد، خورشید طلوع میکنه
2.زخم های ما نشانه ی قدرته نه ضعف :
خیلی از مردم خیال میکنند تجربه های بد بهشون آسیب میرسونه اما در واقع اون هارو قوی تر میکنه
3.زمانی که بقیه منفی بافی میکنن،من میتونم مثبت باقی بمونم: بعضی وقتا تو زندگی ، مردم تلاش میکنن که شما را پایین بکشن اما شما نباید بهشون گوش بدید
4.عبور از رنج منو دانا تر میکنه:
هر تجربه دردناک، درسیِ که شما میتونید اون رو یادبگیرید
5.حتی زمانی که در حال کشمکش هستم رو به جلو حرکت میکنم : کشمکش ها به شما کمک میکنه که تو زندگی پیشرفت کنید تا به شادمانیِ حقیقی دست پیدا کنید
6.ترس هیچ چیز را عوض نمیکند: اگر همیشه روی اتفاقات بدی که میتونه بیوفته تمرکز کنید،هیچوقت به حداکثر توانتون دست پیدا نمیکنید
7.بهترین گزینه ادامه دادنه:
زندگی ما رو به زمین میزنه اما ما باید بلند شیم
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@AhkamStekhare