eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
676 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراء دِیْن یعنى چه؟ و آیا عدول قابل برگشت هست یا نه؟ ــــــــــــــــ ☘️ سلام علیکم ☘️ یعنى گذشتن از بدهىِ شخصی که بدهکاره🤗 یعنی کسی به‌شما بدهکاره و شما از گرفتن اون بدهی صرف‌نظر کنید 🙃 و ذمه اون فرد را بَری کنید و بگین که اون طلب را نمی‌خوام و ازش گذشتم. اون‌وقت دیگه کار تمومه و چیزی طلب ندارید؛ پیشمون شدن هم سودی نداره ☺️ ❄️أللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمًَدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم❄️ 🌹 کانال احکام و معارف 🌺 ⭐️🌺 🌺⭐️🌺 @AhkamStekhare
سلام: بله خدا بزرگه وحکیم وتوانا... وبراش اصلا کاری نداره که یه دفعه ورق رو برگردونه وجمعیت مسلمان رو زیاد کنه به روش های مختلف مثل دوسه قلو دادن به یکی 💐 مثل بچه دارشدن اون خانم که گریه میکرده وشاید البته شاید اگه از اول میفهمیده بچه رو سقط میکرده مثل باردارشدن اونایی که مشکل دارن..... ولی میخواد بقیه رو امتحان کنه. خانم گلی ها! خدا منت هیچ کدوممون رو نمیکشه ولی بهمون فرصت میده اون که براش کاری نداره یه دفعه نسل رو چند برابر کنه مثل کربلا که براش کاری نداشت از زمین آب بجوشه و همه سیراب بشن یا دشمن رو سنگ کنه ولی نکرد تا سره از ناسره مشخص بشه. الان داره دلبری میکنه تا ببینه ما چقدر قبولش داریم...بیشتراز وام های بلاعوض وتامین مسکن وپوشک یاکمتر. خدا جون میگه: من روزی بچه رو میدم ولی ما بهونه میگیریم😔 خدا جون میگه: برکتش بامن ولی ما بهونه میگیریم وباز هم خداجون صبر میکنه شاید ما بزرگ بشیم. زوایای زیادی رو برامون روشن میکنه؛ یه دفعه میبینی کلی پیام روشنگری برات میاد راجع به فرزند آوری بعد بعضیا میگن اینا چیه چرا مردم رو دچار عذاب وجدان میکنین؟! اول شرایط اقتصادیشون رو خوب کنین بعد... درصورتی که این یه پیام از طرف خداجون از زبان بنده هاش بود برای رشد من برای اینکه بگم: خدا جونی میدونم سخته میدونم گرونیه💶 میدونم ... ولی چون تو میخوای ومن به قول هات یقین دارم چشم.❤️ بچه میارم ولی خداجون تنهام نزاری هااااا.... بدن ضعیفم رو قوی کن به داشته هام برکت بده وبا سلامت جسمم طعنه ها رو ازم دور کن و بچم رو سالم وقوی بدار خدا خودت نگام کن.... اون وقته که خداجون میگه: فرشته ها ببینین این بنده ی منه و جلوی فرشته هاش به ما مباهات میکنه.💫 حالا بریزید روی سرش برکات من رو. البته همیشه رزق، پول نیست ممکنه حتی رزق رد شدن از کنار چاله و نیفتادن توش باشه. ممکنه رزق ایجاد محبت شدید بین زوجین باشه💑 ممکنه رزق ندیدن سختی ها باشه و هزار هزار رزق دیگه... مهم اینه که خداجون راضی هست و داره میبینمون و خوشحالم فقط موقع مشکلات بهش رجوع نکردم وحرفشو گوش دادم...🌟 حالا دیگه مختاریم که چی انتخاب میکنیم. ولی یه نکته به اونایی که دارن جهاد میکنن وفرزند آوری شده اولویتشون وخداجون رو دوس دارن و حرفاش رو بیشتر از بنده ها قبول میکنن و بعضی وقتا طعنه میشنون، بعضی صاحب خونه ها بهشون خونه نمیدن و ممکنه بعضی وقتا مجبور بشن کمتر بخورن و محدود تر زندگی کنن😔 البته بعضی وقتا... 🌼 نسل بعدی ان شاءالله یه نسل بی ادعا ویه دست و ولایی میشه چون افراد بی اطلاع، الان داره براشون حجت تموم میشه و راه درست رو انتخاب میکنن افراد بهانه جو هم که خب بچه نمیارن. پس تو نسل بعدی نیستن. یه عده هم که اصلا سگ رو جای بچه میخوان شکر خدا دیگه نسلشون رو خودشون از بین میبرن. پس پیش به سوی دنیایی با یکدستی وهمدلی. 👏👏👏یه دنیایی که توش به اصول پرداخته میشه نه موضوعات پیش وپا افتاده یه دنیایی که انرژی افرادش صرف قانع کردن اطرافیان نمیشه ادما توجیهن ودارن باتمام قوا برای امامشون میدون یه دنیایی که ان شاءالله منتهی میشه به ظهور @AhkamStekhare
به نام خدا . ❤قسمت اول❤ . وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید دلم شور میزد نگرانی ک توی چشم های و زهرا می دیدم  دلشوره ام را بیشتر میکرد به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند م از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است! چطوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود اورا از برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای .وپدر و مادرش تعریف کرده بود ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.. . @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
به نام خدا .#شهیدایوب_بلندی ❤قسمت اول❤ . وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود مادر صفورا دستش را گذاشت روی
❤قسمت دوم❤ . رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می امد و روبرویم مینشست،انوقت نگاهمان ب هم می افتاد و این را دوست نداشتم همیشه ک می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداداین مرد من نیست ایوب امد جلوی در و سلام کرد صورت قشنگی داشت یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،ولی چهار ستون بدنش سالم بود وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست بسم الله گفت و شروع کرد دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم بحث را عوض کرد _خانم غیاثوند ،حرف های امام برای من خیلی سند است +برای من هم _اگر امام همین حالا فرمان بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم +اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم _شاید روزی برسد ک بنیاد ب کار من جانباز  رسیدگی نکند،حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در کنیم +میدانید برادر بلندی ،من ب بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر پای انقلاب می ایستم ک حتی بگیرند و اعداممان کنند...! . . .@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#شهیدایوب_بلندی ❤قسمت دوم❤ . رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می امد و روبرویم مینشست،انوقت ن
❤قسمت سوم❤ این را به اقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات با جانباز میگفت اقاجون سکوت کرد سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم بعد رو ب مامان کرد و گفت: شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد  کسی ب شهلا کاری نداشته باشد . ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت زده اند ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد نفس عمیقی کشیدم و گفتم : برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما نابینا بشوید چشم های من میشوند چشم های شما ‌‌❤ کمی مکث کرد و ادامه داد: موج انفجار من را گرفته است گاهی به شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم +اگر منظورتان عصبانیت است ک خب من هم عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم ا.ینها را میگفت ک بترساندم حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند . . ... @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#شهیدایوب_بلندی ❤قسمت سوم❤ این را به اقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات #زندگی با جانباز میگف
❤️قسمت چهارم❤️ . گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم: ولی یک شرط و شروطی دارد! ارام پرسید: چه شرطی؟؟ + نمیگویم یک جلد ! میگویم "ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم. ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار قبول نکردید. _ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند! چند لحظه مکث کرد. شهلا؟ موهای تنم سیخ شد. از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت چهارم❤️ . گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضع
❤️قسمت پنجم❤️ . پرسیدم: چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات...!😦 نفس توی سینه ام حبس شد. انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. ادامه داد: تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من... پریدم وسط،حرفش: از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید. _باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد. حق که داشت. ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. _ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من... خیره به دیوار مانده بودم. دست هایم را به هم فشردم. انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم . چند ثانیه ای گذشت. گفت: خب کافی است. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تو کوچه و خیابون چیزی پیدا کردیم، چیکار کنیم؟ ┏━💠💠🆔💠💠━┓ 🌟@AhkamStekhare🌟 ┗━💠💠🆔💠💠━
📌 اثبات ایمان ابوطالب (علیه السلام) 🔹 یکی از اعتقادات شیعه، ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام) به اسلام و پیامبر است و این اعتقاد را با دلایل محکم به اثبات رسانده است. 🔸 یکی از مهم‌ترین ادله اثبات ایمان ابوطالب(علیه السلام)، که در بیان امام سجاد(علیه السلام) آمده است به شرح ذیل می‌باشد: 🔹 به اعتراف شیعه و سنی، فاطمه بنت اسد(همسر ابوطالب) مسلمان بوده و مسلمان از دنیا رفته است. از آنجایی که طبق احکام اسلامی، زن مسلمان نمی‌تواند در نکاح مردی کافر باقی باشد(شوهر کافر) و باید از او جدا ‌شود، اگر حضرت ابوطالب(علیه السلام) مسلمان نبود، فاطمه بنت اسد باید از او جدا می‌شد. 🔸 اما در تاریخ نداریم که پیامبر، فاطمه بنت اسد را امر کرده باشند که از همسرش جدا شود و بیان شده که تا آخر عمر با هم زندگی کردند. 🔹 در نتیجه حضرت ابوطالب علیه السلام به قطع و یقین مسلمان بوده است و در توصیف ایمان ابوطالب همین بس که امام باقر(علیه السلام) فرمودند: «اگر ایمان ابوطالب در یک کفّه ترازو و ایمان این مردم در کفّه دیگر قرار گیرد، ایمان او سنگین تر است.» 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 ۲۶ رجب . مثل پسرت علی، فضیلت داری در روز جزا، حق شفاعت داری تو یار محمدی و بابای علی حق پدری گردن امّت داری در یاری مصطفی ز جان راغب بود دینداری او بر همگان غالب بود حیدر که جهانیان به او می‌نازند پرورده ی دستان ابوطالب بود حیدر که ازو دین خدا کامل شد قرآن خدا برای او نازل شد هر چیز که داشت از ابوطالب داشت از فضل پدر، فضل پسر حاصل شد اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 اصل و نَسَبِ شیعه از آنِ شماست و من، سخت دل‌بسته‌ى ایل و تبارى هستم که پدر، عشق است و پسر... ▪️بیست و شش رجب، سال روز وفات جناب -پدر امیرالمومنین و عموى پیامبر- تسلیت باد! 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به_نوجوان_خود_چقدر_اعتماد_دارید؟!.mp3
6.36M
⛔️ فکر میکنید فرزندتان استقلال طلب شده است؟! 🔰 آیا به فرزندتان اعتماد دارید؟ @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت پنجم❤️ . پرسیدم: چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر م
❤️قسمت ششم❤️ . . مان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ی ما. از سر شب یک بند میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه رسمی باشد. زنگ در را زدند. اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار... 🌹 ... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑📸 اعمال عبادی روز مبعث @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت ششم❤️ . .#شهیدایوب_بلندی #دعای_کمیل مان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
❤️قسمت هفتم❤️ حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت از هر راهی رفته است. بسیج، جهاد و . حالا هم توی کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد، آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود. جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم.❤️ مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه جانتان این طور شده. توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید. هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. 🌹 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت هفتم❤️ حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت.
❤️قسمت هشتم❤️ . وقتی مهمانها رفتند. هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود. گفت: مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید.😄 ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها... آقا جون به من اخم کرد. ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما ! چند باری رفت و آ مد و به من چشم غره رفت. کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه. مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد. اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم. بعد از شام ایوب پرسید: الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟ مامان لبخندی زد و گفت؛خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. یک دفعه صدای در آمد. اقا جون بود. 🌹 . رمان های عاشقانه مذهبی با ما همراه باشید @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت هشتم❤️ . وقتی مهمانها رفتند. هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی ا
❤️قسمت نهم❤️ . صدای در امد. آقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟ از دوازده هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: "اولا این بنده ی خدا است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟ مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید. سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود. صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می گرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم چی؟!؟؟؟ با ما همراه باشید @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت نهم❤️ . صدای در امد. آقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد. آمد توی ات
❤️قسمت دهم❤️❤️ + مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟ خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت... مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟ گفتم: صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است . قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده." یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم. می دانستم از عملش گذشته و می تواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی. شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید: شمااا؟؟ خشکمان زد. مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد. . رمان های عاشقانه مذهبیون باماهمراه باشید @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 سخنان زیبای استاد انصاریان در شب مبعث پیامبر صلی الله علیه و آله در خصوص معجزه بودن مولا علی علیه السلام برای رسالت و شعر زیبای مدح مولا ◽رجب ۱۴۰۰ / شب مبعث ◽عراق / نجف اشرف / شبستان حضرت زهرا(س) 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشاره رهبر انقلاب به دفاع هندی‌ها از شهید سلیمانی امام‌خامنه‌ای: 🔹در فاصله چند هزار کیلومتری تهران در کشوری دیگر به عکس شهید سلیمانی اهانت می‌شود و مردم واکنشی نشان می‌دهند که پلیس که خودش آن اهانت را انجام داده، مجبور به عذرخواهی می‌شود. 🔹همان پلیس با مردم همراهی می‌کند و آن عکس را در جاهایی از شهر نصب می‌کند، که نشان می‌دهد این الگو، الگوی جذاب و پرکششی است. 🔹اگر بتوانیم راه را خوب ادامه بدهیم و کار را با اتقان پیش ببریم، یک الگوی بسیار جذاب و پر تحرکی در دنیا به وجود خواهد آمد و ملت‌ها به سوی آن حرکت طبیعی خواهند کرد. اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رو نمازت چقدر غیرت داری... 🎙حضرت استاد قرائتی 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است 👉 اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍مرحوم اسماعیل دولابی: 🌸صلوات خیلی کارها میکند ظرف انسان را بزرگ میکند صلوات به آدم قوت میدهد 👌هم در امر آخرت و هم در خوشی و ناخوشی به انسان قوت میدهد و بهجت می آورد و غم را زائل میکند صلوات در راه خدا به انسان خیلی کمک می کند. صلوات هم در بین دعاها برای رفع خستگی و باز شدن نطق و راه افتادن است. هر وقت با خدای خود صحبت میکنی، اگر دیدی تعطیل شد و نتوانستی حرف بزنی صلوات بفرست، دوباره نطقت باز میشود. ❁اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّـدٍ وآل مُحَمَّد❁ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── @AhkamStekhare