eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
675 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
حکم چرک زیر ناخن برای وضو؟ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ ✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف: 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت پنجاه و دو چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد: (برین روی تختتون استراح
قسمت پنجاه و سه مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود...همان که دانیالم را مسلمان کرد.. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم.. که نشد... که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم.. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم... پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم.. کاش میدانستم جرمم چیست؟! موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه ،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند... تنم کوفته و پر درد بود.کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم. اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود.. ریش داشت اما کم..سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حسِ اطمینان داشت، درست ماننده روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال.. چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟ دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد:( یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟) حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد:(خوبم حاج خانووم..فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه..) این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت.. مسلمانان را باید از ریشه کَند! به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت:(بی زحمت بذارینش تو کتابخونه..خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه) سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم:(مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری.. مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا..) صدای حسام پر از خنده بود:( عه.. عه.عه..حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین..) پیرزن پر حرص ادامه داد:( غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه.حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو) حسام باز هم خندید اما کم توان:( اولا که چشم.. اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.. دوما،حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..) هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام. این جوان دیوانه بود..درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمیافتم.. با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم.. رفت.. بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم..  برایم  قرآن خواند و رفت.. اگر باز نمیگشت؟؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟؟ باز هم برزخ.. باز هم زمین و آسمان.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ  درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن.. بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان! ادامه دارد...... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت پنجاه و سه مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را
قسمت پنجاه و چهار سنگینی ابهام،ترس، و سوال شانه هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم. بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید.. با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین.. یعنی زخمش خوب شده بود؟؟ یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد. بی جواب،نگاهش کردم:( گفتی همه چیزو بهم میگی.. بگو.. میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟؟) مکث کرد:(میگم.. اما الان نه.. فعلا نمیتونم چیزی بگم..)خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم:( شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی..اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی..؟؟ احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره..منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری..) میتوانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم:(من عاشق دانیالم.. دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی.. نه رفیق وحشی تو..برادرم مرده.. یعنی کشتنش..یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید..) انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید:( توئه عوضی.. اون مسلمونی.. تو کشتیش.. من، با تو هیچ جا نمیام..من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم.. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه.. پس گورتو گم کن..) دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد:( من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم..) وبه سرعت اتاق را ترک کرد.. چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود. کاش میماند و میخواند... بعد از آن هروز با مقداری خرید به خانه مان میآمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد. بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتیکه برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد. و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرد با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند.. این جوان نمیتوانست بد باشد.. او زیادی خوب بود! در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است. و این نگرانی و کلافه گیم  را بیشتر و بیشتر میکرد. آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.. لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد... اما جریان همینجا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمیفهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم! ادامه دارد.......... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت پنجاه و چهار سنگینی ابهام،ترس، و سوال شانه هایِ نحیفم را به شدت می
قسمت پنجاه و پنج آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت.  اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم.دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد! به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان:(جایی تشریف میبرین سارا خانوم؟؟) ابرو گره زدم:(فکر نکنم به شما مربوط باشه..اینجا خونه ی منه..و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..) زبانی به لبهایش کشید:(هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.به صلاح نیست تنها برید..چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید..) برزخ شدم:(صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار..) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول  خودشان نامحرم خنده ام گرفت. قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد:(حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟) شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست:(اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. ) معده ام درد میکرد:(چرا امن نیست؟؟ هان؟؟  تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان) دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید:(فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره..فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. ) سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد:( دانیال نگرانتونه..) ایستادم:( چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه..) به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد. هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟ هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد. و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم. و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک  چند روزی در بیمارستان بستری شوم. آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت.  تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد.  گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی…خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش .. دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن... نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد.حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است،سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود.ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟  خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی،روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت:( سارا.. منم، صوفی!سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید: (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد: (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست!)  ادامه دارد.......... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا قسمت پنجاه و پنج آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فر
قسمت پنجاه و شش موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه..تو فردا مرخص میشی.. این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم.. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره.. بخصوص اون سگه نگهبانت..  دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه.. فعلا بای) اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟؟ او و دانیال در ایران چه میکردند؟؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها ی او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟؟ فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد.. نگران بودم .چه چیزی انتظارم را میکشید.تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد. بعد از یک روز گوشی روشن شد. صوفی بود:( سارا تو باید از اون خونه فرار کنی.. در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه.. اون خونه به طور کامل تحتِ نظره..) ابهام داشت دیوانه ام میکرد:( من میخوام با دانیال حرف بزنم.. اون کجاست؟؟) با عجله جواب داد:( نمیشه.. من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما) نقشه؟؟ چه نقشه ایی؟؟ حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟؟ اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم. ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد. دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود. به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم:(چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال  سرت آورده از من بگیری ؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده.. ) لحنش آرام اما عصبی بود:( سارا، الان وقتِ این حرفا نیست..حسام بازیگر قهاریه.. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت.. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام.) دیگر نمیدانستم چه چیز درست است:( شاید درست بگی.. شایدم نه..) تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی... حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد.. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند.. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ  انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم.. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟؟ حسام یا صوفی..؟؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد. و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی... آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود. اما باز هم میترسیدم.. زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد.. مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟! صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید.. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود.. او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ  افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟  نمیدانم.. شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود.. اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این  جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد.از گرفتن دستهایم تا نوازش..اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من داده ومن آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش... بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد! ادامه دارد........ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا قسمت پنجاه و شش موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل م
قسمت پنجاه و هفت دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ  جا نمازِ حسام نشستم. با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند.. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال. به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم: ( چرا نماز میخوونی..؟؟) لبخند زد:(شما چرا غذا میخورین؟؟)  به پشتی مبل تکیه دادم:(واسه اینکه نمیرم.. ) مهرش را در دستش گرفت:( منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره..) جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شو م.. اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت... جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم  که صدایم زدو من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید:( این مُهر مال شما.. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه..)معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم. اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس  آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است.... یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود... نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم. جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد! او دیگر در اینجا چه میکرد؟؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران... (الو.. سارا جان.. منم عثمان..) یعنی صوفی راست میگفت؟؟ چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت.. خودش بود. عثمان!با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند...حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟ (سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره.. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی..ما کمکت میکنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی) راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود.. صدایم لرزید:( اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره.. اینجا چه خبره؟؟) بی تعلل جواب داد:( سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست..بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم..سارا، تو به من اعتماد داری؟؟ ) من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کردم.. جوابش را ندادم.. (سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم..به من اعتماد کن..) عثمان خوب بود.. اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود... باید تصمیم میگرفتم. پایِ دانیال درمیان بود:(باید چیکار کنم؟؟) دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید.. کاش میشد که صدایش را بشنوم.. نفسی راحت کشید:( ممنونم ازت.. به زودی خبرت میکنم..) بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت.. نه از بیماریم.. نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود... دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم..شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد!! ادامه دارد........... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا قسمت پنجاه و هفت دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پرو
قسمت پنجاه و هشت سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد. دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت.. حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم.. کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد.. آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم. صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید.. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان..  کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم.. به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد. ( حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین..) به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان  شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان،  درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت.. چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا.. (من از چایی متنفرم.. جمعش کن..) لبخند زد ( متنفرین؟؟ یاااا.. ازش میترسید؟؟) ابروهایم گره خورد. ( میترسم؟؟ از چی؟؟ از چایی؟؟) لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد ( اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم..) سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟؟ این را فقط دانیال میدانست..  اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟؟ ( من از مسلمونا نمیترسم..) دستی به صورتش کشید. لبانش کمی  جمع کرد ( از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟) میترسیدم؟؟  من از خدایشان میترسیدم؟؟ ( نه.. من فقط از اون  نفرت دارم). رو به رویم، رو زمین نشست (از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست.. ترس هم که تکلیفش معلومه.. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد.. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه..) راست میگفت.. من از خدا میترسیدم.. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم.. با انگشتان دستش بازی میکرد ( گاهی.. بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن.. بعضی ها هم.. فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا..) حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود ( اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ  خودِ خدا بخوره..) شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم.. سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب.. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم.. ) لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم.. فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه استکان را از دستش گفتم. لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم.. مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد.. یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟؟ حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد.. ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 ╭─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╮ 🌸چرا هر رکعت نماز دو سجده دارد؟ 🌾از اميرالمؤمنين امام على(عليه السلام) از فلسفه سجده اول سؤال شد، حضرت فرمود: 🌿سجده اول به اين معنا است که خدايا اصل ما از خاک است. 🌿و معناى سربرداشتن از سجده اين است که خدايا ما را از خاک خارج کردى. 🌿و معناى سجده دوم، اين است که خدايا دو باره ما را به خاک برمى گردانى. 🌿 و سربرداشتن از سجده دوم به معناى اين است که خدايا يک بار ديگر در قيامت از خاک بيرونمان خواهى آورد. 📚علل الشرايع، شيخ صدوق، ج ۱، ص ۲۶۲ 📚مجلسي، محمد باقر، بحار الأنوار، ج ‏۸۲، ص ۱۳۹ ╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯ 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عاقبت مسخره کردن ✍️ استاد حسینی قمی ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ ✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف: 🆔 @AhkamStekhare
-1709629695_-210189.mp3
1.11M
✴️ میخوای خودت رو در برابر عذاب قیامت بیمه کنی❓ 👆 استاد مهندسی ویژه حافظان قرآن....چ @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
꧁༼﷽༽꧂ ❤️ شــبــے یــه ❤️ 🎥 بعضی وقت‌ها کوتاه آمدن هم خودت را نجات می‌دهد هم دیگران را! 💕 💕 🔺:لطفا تو ڪانال خودتون نذارید. @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام صادق(ع) گرانی و تورم، اخلاق و رفتار مردم را بد می کند، و مردم مسلمان را دلتنگ و پریشان می سازد. 📚فروع کافی؛کتاب المعیشه ح164 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳ فوران رحمت خدا با برداشتن یک خار از سر راه مردم! ✍آیت الله سید حسن عاملی: گاهی رحمت خدای متعال با یک چیز کوچکی فوران می‌کند و به جوش می‌آید. با یک چیز ساده؛ برداشتن یک خار! روایت هست یک خاری سر راه افتاده است. یک کسی می‌آید آن را برمی‌دارد و کنار می‌گذارد که به پای کسی نرود. خدا به‌خاطر همین یک کار، تمام حساب و کتاب او را پاک می‌کند و او را به بهشت می‌برد! به‌خاطر این‌که نسبت به راحتی_مردم حساس بوده است. 📚سمت خدا | ۹۹/۱۲/۲۸ 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺صفر تا صد ماجرای ارز ترجیحی در ۳ دقیقه ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ ✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف: 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 شرعی | غسل با وجود موی مصنوعی «اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج» ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ ✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف: 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا قسمت پنجاه و هشت سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا
قسمت پنجاه و نه نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم ( پس مادرم چی؟ اونم اینجاست ..) صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد. اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند..؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم. اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟؟ باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد.. و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد.. کدام یک درست بود؟؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم.. کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند.. حالم بدتر از هر روز دیگر بود. میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد.. بی رمق از اتاق بیرون رفتم.. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت.. یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟؟ چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد.. کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد. بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ ( از اون صبحونه ی دیروزی میخوام..) سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند ( با چایی شیرین یا..) حرفش را کور کردم ( اگه نیست، میرم اتاقم..) از جایم بلند شدم که خواست بمانم (حاج خانووم.. بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید..) و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم ( و یه استکان چایی با طعم خدا..) چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد . آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. (خب.. یاعلی.. بفرمایید..). پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود..؟؟ خوردم.. تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت.. صدایش بلند شد ( پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش.. خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین.. امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟؟) درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود.. اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود.. نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال.. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم. هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باور نمیشد که زندانیش باشم.. در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد ( سارا خانووم..). ایستادم. (من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته.. تا پایِ جوونمم سر قولم هستم..) نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند.. ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا قسمت پنجاه و نه نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده ن
قسمت شصت اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند.. منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد ( نوبت شما.. حالتون خوب نیست؟). با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم. دو مرد دعوایشان بالا گرفت.. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم.. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند. آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد.. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید.. ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی.. ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم. حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید.. و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم.. صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند.. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.. در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟؟ ) . نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟ ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند.. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت ( سرت کن.. ) مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد.. مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد ( عجله کن.. چته تو؟؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد.. دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد ( کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.. ) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر.. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود.. من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم.. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا قسمت شصت اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند.. منتظرِصدا زد
قسمت شصت و یک مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد. به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه.. چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید. درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم.. بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟ دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم. نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم.. بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم. چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی.. دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد.. بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟) رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..) لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ ) خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..) ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_يک_فنجان_چاي_با_خدا قسمت شصت و یک مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به
قسمت شصت و دو صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد ( و احمق.. ) لحن هر دو ترسناک بود.. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت. صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن.. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش.. اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود..) صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟؟ باورم نمیشد.. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم. عثمان دست صوفی را جدا کرد ( هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی.. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین.. بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم.. الانم زندست.. ) پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه.. صوفی به سمتم آمد ( تو پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟؟) با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد.. درد نفسم را تنگ کرده بود. با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم ( احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده میخوام..) درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید.. اینان از کفتار هم بدتر بودند.. عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد ( من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح.. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن.. پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ.. خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت.. ) باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد.. صوفی در چشمانم زل زد ( دعا کن دانیال کله خری نکنه..) در را با ضرب بست. حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست.. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_يک_فنجان_چاي_با_خدا قسمت شصت و دو صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد ( و احمق.. ) لحن ه
قسمت شصت و سه درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. (حسام.. حسااااام..). نفسم حبس شد.. چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بیرمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد ( نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام.. من میترسم..) لبخند زد.. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. (اینجا چه خبره .. دانیال کجاست؟) و در جواب، باز هم فقط لبخند زد.. چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم.. ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم.. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود ( طاقت بیار.. همه چیز تموم میشه.. من هنوز سر قولم هستم.. نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته..) فریاد زدم ( بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ اینا عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟) لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم ( اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن..) منظورش را نفهمیدم.. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟؟ دلیلش چه بود؟ جیغ زدم ( درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمیدارید.. برادرمن کجاست؟؟ اصلا زنده ست؟؟) صدایِ بی حال حسام را شنیدم ( آرووم باش.. همه چی درست میشه..) دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفیِ ؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟؟ تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود.. صوفیِ مظلوم، ظالم.. عثمانِ مهربان، حیوان.. و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه.. صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد.. با موجی کم جان، قرآن میخواند.. نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت.. دردم از بین نرفت اما کم شد.. انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. (ببین بچه .. ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟؟) حسام خندید ( شما رو هم پیچونده؟؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه.. ) ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
#رمان_يک_فنجان_چاي_با_خدا قسمت شصت و سه درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ
قسمت شصت و چهار عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد ( باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه..) چرخی به دورم زد.. باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد.. دو زانو روبه رویِ حسام نشست ( اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه اش میکنم تا دانیال خودشو برسونه.. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟ ) قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد ( فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟ ) آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟؟ جریان رابط چه بود؟؟ صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را ازبین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده ( با ما بازی نکن.. ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام.. خوده خودشو..) و باز حسام خندید ( کجایِ کارین ابلها.. اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد.. خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن..) با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟ باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد.. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند.. و حسام هم یکی از آنها.. ادامه دارد…. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا