فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ 🎙شهید مطهری 💯
✨ مکتب عشق علی علیهالسلام✨
✨*مکتب عجیبی است...*✨
#عید_غدیر
#امام_علی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
36.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" دست نوشته گوته برای نجف"
(مستند کامل)
🔺جالب است بدانید که برای تحقیق و تولید این اثر ۴ سال تلاش و زحمت کشیده شده است.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺جیگر شیعیان امیرالمونین حال بیاد
📹 استاد کاشانی
🌸عیدتون مبارک 😍
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 دوربین مخفی| چگونه با دست خالی میتوان برای عید یک جشن راهاندازی کرد؟
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتبیستوچهارم با
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝
#اینک_شوکران۱
قسمتبیستوپنجم
ظهر فردا دیگه نمیتونست بشینه...😔
گفت: "میرم حرم"😢
خلوت میخواست که خودش رو خالی کنه. 😭
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز اومدن.
وقتی میخواستن برگردن، منوچهر منو همراهشون فرستاد تهران....🚕
قرار بود لشگر بره غرب...🚎
نمیتونست دو ماه به ما سر بزنه، 🙁اما دیگه نمیتونستم بمونم...😣
بعد از اون دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم🚙 دزفول.
اما زیاد نموندیم....
حالم بد بود....🤕 دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز رو جمع کردیم و اومدیم ...💼👜
《هوس هندوانه🍉 کرد... وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی میکرد و هوسش😋 را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمیفروخت...😮
بار را براي جایی میبرد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانهاش را خرید...☺️
فرشته گفت"اوه،تا خانه صبر کنم؟! همین حالا بخوریم."😋
ولی چاقو نداشتند...!🤔
منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.😌 سرش را تکان داد و گفت (چه دختر ناز پروردهاي بشود😘... ! هنوز نیامده چه خواهشها که ندارد!!)》
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.☺️ به صبوري و توداري منوچهره. هرچه قدر از نظر ظاهر شبیهشه اخلاقش هم به اون رفته...
هدي فروردین به دنیا اومد.👶 منوچهر روي پا بند نبود. تو بیمارستان🚑 همه فکر میکردن ما ده پونزده ساله ازدواج💑 کردیم و بچهدار نشدیم. دوتا سینی بزرگ قنادي شیرینی🍞🍰 گرفت و همهی بیمارستان رو شیرینی داد....
یه سبد گل💐 میخک قرمز🌹 آورد...
انقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمیومد...!😯
هدي تپل بود و سبزه..!😍
سفت میبوسیدش.😘 وقتی خونه بود، باعلی کشتی میگرفت،👬 با هدي آب بازی🛀 میکرد. براشون اسباب
بازی⚽️🏸 میخرید...
هدي یه کمد عروسک👧 داشت..
میگفت: (دلم طاقت نمیاره شاید بعد، خودم سختی بکشم😔، ولی دلم خنک میشه که قشنگ بچه ها رو بوسیدم، بغل گرفتم، باهاشون بازي کردم.😍)
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتبیستوپنجم ظهر
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتبیستوششم
دست روی بچهها بلند نمیکرد.👋
به من میگفت: (اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچهها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...)🤕
باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی میخواست غذاشونو🌮بده، میپرسید میخوان بخورن؟ سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق🍴 میذاشت دهنشون...
از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه.
علی همون سال رفت مدرسه...📚
عملیات کربلای پنج، حاج عبادیان هم شهید🌹 شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد. وقتی میخواست قربون صدقهی😘 حاجی بره میگفت: (قربون بابات برم.)!😉
منوچهر بعد از اون شکسته شد...😭
تا آخرین روزم که ميپرسیدی: (سختترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟)
میگفت: روز شهادت حاج عبادیان...😢
راه میرفت و اشک😥 میریخت و آه میکشید..
دلش نمیخواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه...
منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد. تنش تاول میزد و از چشم هاش آب💧 میومد، اما چون با گرهایی که میکرد همراه شده بود نمیفهمیدم...
شهادتهای پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما میرسه و موشک بارون تهران افسردهام 😞کرده بود...
مینشستم یه گوشه، نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار میرفت... منوچهر نبود....
تلفنی📞 بهش گفتم میترسم..
گفت: اینم یه مبارزست. فکر کردی من نمیترسم؟
منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان🏅 بود.
گفت: آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛ زندگی رو هم دوست داره. همین باعث ترس میشه. فقط چیزی که هست؛ ما دلمون رو میسپاریم به خدا...🙏
حرفهاش انقدر آرامشم داد که بعد از مدتها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم👝 خونهی خودمون...
دو سه روز بعد دوباره زنگ☎️ زد..
گفت: فرشته، با بچهها👩👧👧 برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید.
چرا باید این کار رو میکردم؟!🤔
گفت:برای اینکه ببینید چقدر آدم خودخواهه...🙄
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...😒
نه اینکه ناراحت شده باشم، خجالت میکشیدم از خودم...😓
با علی و هدی رفتیم🚶 جایی رو که تازه موشک زده بودن. یه عده نشسته بودن روي خاكا...
یه بچه🙇♀ مادرش رو صدا📣 میزد که زیر آوار مونده بود، اما کمی اونطرفتر، مردم سبزه🌿☘ میخریدن و تنگ ماهی🐠 دستشون بود...
انگار هیچ غمی نبود... من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهیه. منوچهر میخواست اینو به من بگه...👌
همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی میزد که من رو به خودم میآورد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتبیستوششم دست
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتبیستوهفتم
منوچهر سال شصت و هفت 7⃣6⃣مسئول👮 پادگان بلال کرج شد. زیاد میومد تهران و میموند. وقتی تهران بود صبحا☀️ میرفت پادگان و شب🌙 میومد...
《نگاهش کرد... آستینهاش را زده بود بالا و میخواست وضو بگیرد. این روزها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم😔 میشد. انگار تحملش😩 کم شده باشد. منوچهر سجادهاش را پهن کرد. دلش میخواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشهی اتاق میایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد!
چشمهایش را بسته بود و اذان میگفت.
به (حی علی خیر العمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش!!😘
منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...!
گردنش را کج کرد😏 و به فرشته نگاه کرد: عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟🤔
میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان👺 میشوی؟
فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت:به نظر خودم که بهترین کار را میکنم...!!!》😉
شاید شش6⃣ ماه اول ازدواجمون💑 که منوچهر رفت🚶جبهه برام راحتتر گذشت، ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم. 😩هر روز که میگذشت وابستهتر میشدم. دلم میخواست هر روز جمعه🔚 باشه و بمونه خونه.
جنگ که تموم شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری👮 میرفت منطقه. هربار که میومد لاغرتر و ضعیفتر شده بود. غذا🍲 نمیتونست بخوره...
میگفت: "دل و رودم رو میسوزونه."
همهی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔
دکترا هم تشخیص نمیدادن. هر دفعه میبردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم🤒میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه...
اون سالها فشار اقتصادی💰 زیاد بود. منوچهر یه پیکان🚕 خرید که بعد از ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست. ترافیک و سر و صدا🎵📢 اذیتش میکرد. پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی🍽 داشت.
بعد از ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.
نمیدونستم. وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار رو میکنی؟☹️
گفت: "تا حالا هر چی خجالت😓 شماها رو کشیدم بسه...
پرسیدم: "معذب نیستی؟"
گفت: "نه، برای خونوادم👨👩👧👦 کار میکنم."
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 آبرودار
🔹شعرخوانی جدید صابر خراسانی به مناسب فرارسیدن عید غدیر با عنوان آبرودار
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare