پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتبیستوهفتم من
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتبیستوهشتم
درس خوندن📚 رو هم شروع کرد. ثبت نام✍ کرده بود هر سه ماه، درس یه سال رو بخونه📖 و امتحان📝 بده. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته....!📒
《کتاب فارسی را باز کرد📖 و چهار، پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود!😕
گفت: حالا فکر کن درس خواندهای. با این خط بدی که داری معلمها نمیتوانند ورقهات را صحیح کنند!🙃
گفت: یاد میگیرند...!😉
این را مطمئن بود. چون خودش یاد گرفته بود نامههای✉️ او را بخواند «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و هزار کلمهی ديگر که خودش میتوانست بخواند و فرشته....!!!😳
غلطها را شمرد، شصت و هشت غلط...!
گفت:رفوزهای!😠
منوچهر همانطور که ورقها📑 را زیر و رو میکرد و غلطها را نگاه میکرد، گفت: آنقدر میخوانم تا قبول شوم.
این را هم میدانست منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی میگرفت به پاش میماند...》
صبحها☀️ از ساعت چهار و نیم میرفت پارك🏞تا هفت درس📓میخوند. از اون ور میرفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش📚 رو هم میبرد تا موقع بیکاری بخونه...
امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.😍 کیف🤗 میکرد از درسخوندن...! اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...
امتحان سال دوم رو میداد و چند درس سال سوم رو خونده بود که سردردهای🤕 شدید گرفت. از درد خوندماغ👃 میشد و از گوشش👂 خون میزد. به خاطر ترکشهایی که توی سرش داشت و ضربههایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار میآورد...
بعضی از دوستاش میگفتن (چرا درس میخونی؟ ما برات مدرك جور میکنیم. اگه بخوای میفرستیمت دانشگاه)
این حرفها براش سنگین میومد.😤 میگفت: دلم میخواد یاد بگیرم. باید یه چیزی توی مخم باشه که برم دانشگاه. مدرك الکی به چه دردی میخوره؟😶
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتبیستوهشتم درس
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتبیستونهم
بعد از جنگ💣 و رحلت حضرت امام😔 زندگی ما آدمهای جنگ وارد مرحلهی جدیدی شد. نه کسی ما رو میشناخت و نه ما کسی رو میشناختیم. انگار برای اينجور زندگی کردن ساخته نشده بودیم...😟
خیلی چیزها عوض شد...
منوچهر میگفت: "کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت🍲 میخوردیم، حالا که میخوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..."🏷
بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات📚 و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه میدادن. منوچهر هیچ مدرکی رو نکرد. سرش رو انداخته بود پایین😔 و کار خودش رو میکرد، اما گاهی کاسهی صبرش لبریز میشد...😤
حتی استعفا📝 داد فکه قبول نکردن...
سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. انقدر حالش خراب شد که خون بالا میآورد. با آمبولانس🚑 آوردنش تهران و بیمارستان🏥 بستری شد.
از سر تا پاش عکس گرفتن، چندبار آندوسکوپی کردن و از معدهاش نمونه برداری کردن، اما نفهمیدن چشه...
یه هفته مرخص شده بود.
گفت: فرشته، دلم یه جوريه. احساس میکنم رودههام داره باد میکنه. 😦
دو سه تا توت سفید🍓 نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که میکشید، شکمش میومد جلو و بر نمیگشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رسوندیمش بیمارستان....
انسداد روده شده بود. دوباره از رودهاش نمونهبرداری کردن.💉 نمونه رو بردم آزمایشگاه🔬 تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی. دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت.
گفت: خانوم مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن. میخوان شکمش رو باز کنن و ببینن غده کجاست...
گفتم: مگه من میذارم..؟😭
منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل. 🛋
گفتم: دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه میکنم.😡
پنبهی الکل رو برداشتم، سرم رو از دستش کشیدم و لباسهاش رو تنش کردم. زنگ زدم☎️ پدرم و گفتم بیاد دنبالمون...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتسیام
میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم...
دکتر که سماجتم رو دید، یه نامه نوشت،📝 گذاشت روی آزمایشهای📑 منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم...
اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خوند. خیلی گریه کرد.😭 سلام نمازش رو که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: "خدایا🙏 گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا منو کشوندی اینجا، روی تخت بیمارستان؟ من از اینجور مردن متنفرم"😭
بعد نشست روی تخت و گفت: یه جای کارم خراب بود.😔 اونم تو باعثش بودی.😑 هر وقت خواستم برم اومدی جلوی چشمم 👁سد شدی. حالا دیگه برو ...
همهی بیمهری و سرسنگینش😑 برای این بود که دل بکنم. میدونستم...😢
گفتم: منوچهرخان همچین به ریشت چسبیدم و ولت نمیکنم...حالا ببین.😉
ما روزای سخت جنگ🔫💣 رو گذرونده بودیم. فکر میکردم این روزها هم میگذره...
ناهار 🍲 بیمارستان رو نخورد. دلش غذای امام حسین (علیه السلام) رو میخواست.😥
دکترش گفت: هر چی دلش خواست بخوره. زیاد فرقی نداره...
به جمشید زنگ زدم و از هیئت غذا 🍪و شربت🍹 آورد. همهی بخش رو غذا دادیم...
دو تا بشقاب موند برای خودمون. یکی از
مریضها اومد، بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش رو داد به اون و سهتایی از یه بشقاب خوردیم.😊
نگران بودم😟 دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود.🙂
گفت: از یه چیزی مطمئنم. نظر امام حسین (ع) روی منه. فرشته، هر بلایی🤕 سرم بیاد صدام در نمیاد...😤
《تا صبح🌤 بیدار ماند... نماز میخواند، دعا میکرد،🙏 زل میزد به منوچهر که آرام خوابیده بود، انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود. کاری که هرگز فکر نمیکرد بتواند. این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه😭 کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود.😊 دکتر تشخیص🔬 سرطان روده داده بود. سرطان پیشرفتهی روده که به معده زده بود.
جواب کمیسیون سپاه ✉️ هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماریها از عوارض جنگ باشد...
با این همه باز بنیاد گفته بود بیماریهای منوچهر مادرزادی است. همه عصبانی😡 بودند، فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش میخندید😃 که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود!
خب راست میگویند...!
هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند...》
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتسیام میخواس
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتسیویکم
صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم✋ رو گرفت و گذاشت روی سینش...😭
گفت: "قلبم❤️ دوست داره بمونی، اما عقلم میگه این دختر از پونزده سالگی به پای تو سوخته.💔 خدا زیباییهای زندگی 🛤 رو برای بندههای خوبش خلق کرده. اونم باید ازشون استفاده کنه. شاد🤗 باشه..."
لباش میلرزید...
گفتم: "من که لحظههای شاد😃 زیاد داشتم. از جبهه برگشتنهات،🚶زنده بودنت، 💁♂ نفسهات،💗 همه شادی زندگی منه... 💕 همین که میبینمت شادم..."☺️
گفت: "من تا حالا برات شوهری نکردم.😕 از این به بعد هم شوهر خوبی نمیتونم باشم. 😔تو از بین میری."😣
گفتم: "بذار دوتایی با هم بریم ."😭
همون موقع جمشید و رسول اومدن. پرستارها هم برانکارد🛏 آوردن که منوچهر رو ببرن. منوچهر نذاشت. گفت پاهام سالمه میخوام راه برم🚶 هنوز فلج نشدم..
جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید.😙 دست✋ من رو دو سه بار بوسید😘 گفت این دستها خیلی زحمت کشیدن. بعد از این بیشتر زحمت میکشن...😓
نگاهم کرد و پرسید: "تا آخرش هستی؟"
گفتم: "هستم."✌️
و رفت...🚶
حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه...
《نکند برنگردد؟ .......😞
لبهی تخت منوچهر نشست، مثل ماتمزدهها.😣
باید چه کار کند؟......🙄
فکرش کار نمیکرد. همهی بدنش گوش👂 شده بود. بیایند خبر📣 بدهند منوچهر...😢
دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل. به فرشته گفته بود به توسل🙏 خودتان برمیگردد...
چند بار وضو گرفت؛ اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت.🙇♀ حال خودش را نمیفهمید...
راه میرفت،🚶مینشست. چادرش را برمیداشت، دوباره سرش میکرد.😞 سر ظهر صداش زدند. 🔊
پاهایش را همراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریضها داد میزدند.😫 یکی استفراغ 🤑میکرد. یکی اسم زنی را صدا میزد و دو نفر دیگر از درد به خودشان میپیچیدند.😫 تخت🛋 آخر دست چپ منوچهر بود. به سینهاش
خیره شد. بالا و پایین نمیآمد. برگشت به دکترش نگاه👁 کرد و منتظر ماند....
دکتر گفت: موقع بیهوشی روح آدم ها🗣 خودش را نشان میدهد. روحش صاف صاف است.
گوشش👂را نزدیک لبهای👄 منوچهر برد که داشت تکان میخورد. داشت اذان🙏 میگفت....》
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتسیویکم صبح ق
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتسیودوم
تمام مدت بیهوشی👳 ذکر میگفت. قسمتی از کبد و روده و معدش رو برداشته بودن.😑 تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد. تا دو هفته نمیتونست چیزی بخوره. 😨 یواش یواش مایعات🍹 می.خورد. منوچهر باید شیمی درمانی میشد.😷 از آزمایش💉 مغز استخوان، پیش رفت سرطان رو میسنجن و بر اساس اون شیمی درمانی میکنن...
دکتر شفاییان متخصص خونه که آقای دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش ✉️ کرد. روز آزمایش نمیدونم دردی😤 که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید....😥
دلم میسوزه.😓 میگم ای کاش یه بار داد😫 میزد. صدای نالش بلند میشد. دردش رو بیرون میریخت. همین صبوری و سکوتها😤، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود.
هر کاری از دستشون برمیومد دریغ نمیکردن...
تا جواب آزمایش🔬 آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن.
روزهایی که از بیمارستان🏥 میومدیم، روزای خوش زندگیم بود. همه از روحیهام تعجب😳 میکردن. نمیتونستم جلوی خندههام☺️ رو بگیرم. با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور. گفت میخوام خودم راه برم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم. سه تا ماشین🚗 اومده بودن دنبالمون. دم خونه🏡 جلوی پای منوچهر گوسفند🐐 کشتن. مادرش شربت🍷 میداد.
علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن. از دم در تا پای تخت🛏 منوچهر شاخههای گل🌹🌷 چیده بودن و یه گلدون پر از گل💐 گذاشته بودن بالای تختش...
جواب آزمایش که اومد،📃 دکتر گفت: باید زودتر شیمی درمانی بشه. با هر نسخهی دکتر کمرم میلرزید که اگه داروها گیر نیان چی؟...😞
دنبال بعضی داروها💊 باید توی ناصرخسرو میگشتیم. صفهای چند ساعتهی هلال احمر و سیزده آبان و داروخونههای🏚 تخصصی که چیزی نبود.
دوستای منوچهر پروندهاش📋 رو بیرون کشیدن و کارت🏷 جانبازی منوچهر رو از بنیاد گرفتن. اما این کارها طول کشید...
برای خرج💰 دوا و دکتر منوچهر خونمون🏡 رو فروختیم و اجارهنشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی میشد. داروها رو که میزدن💉 گر میگرفت...😨
میگفت: انگار من رو کردن توی کوره، بدنم داغ میشه...😡
تا چند روز حالت تهوع🤑 داشت. ده روز دهان و حلقش👅 زخم میشد. آب💧 دهانش رو به سختی قورت میداد و به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت....😶
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتسیودوم تمام م
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمت سی وسوم
《منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت😞 و فرشته موهای سرش رو با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام،🛀 موهاش تکه تکه میریخت. موهای ریزی که مانده بود، توی سرش فرو میرفت و اذیتش میکرد. گفت:با تیغ بزندشان. حتی ریشهایش را که تنک شده بود.
یک ریز حرف میزد. گاهی وقتها حرف زدن سخت است؛ اما سکوت سنگینتر😤 و تلختر. آینه را برداشت و جلوی منوچهر ایستاد...
( خیلی خوش تیپ شدهای😌. عین یول براینر. خودت را ببین.)
منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به صورت و چانهاش دست کشید و روی تخت دراز کشید.》
منوچهر رو با خودم مقایسه میکردم. روزهایی که به شوخی😜 دستم رو میبردم لای موهاش و از سر بدجنسی میکشیدمشون.😱 و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت.
منوچهر بود، کنارمون بود، نفس میکشید..
همهی زندگیم شده بود منوچهر💖 و مراقبت ازش انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه 🏣 بنویسم...
علی کلاس اول راهنمایی میرفت و هدی اول دبستان...
جام کنار تختش بود. شبها همون جا میخوابیدم، پای تخت....🛏
یه شب از (یا حسین) گفتنش بیدار شدم...
خواب دیده بود....
خیس عرق شده بود.😓 خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده.
"چل چراغ سنگین بود. استخونام می شکست. صدای شکستنشون رو میشنیدم. همهی دندونام ریخت توی دهنم..."😦
آشفته بود.😵 خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد.
برگشت گفت: "تعبیرش اینه که شما از
راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون"☹️
اون روزها خیلیا به ما ایراد میگرفتن. حتی تهمت میزدن.😒 چون ریشهای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود😷 و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار.😣
نمیتونستم ببینم اینطوری زجر بکشه.
تلفن☎️ زدم به کسی که تعبیر خواب میدونست.
خواب رو که شنید دگرگون شد. به شهادت🌹 تعبیرش کرد، شهادتی که سختیهای زيادی داره.....😱
حالا ما خوشحال😃 بودیم، منوچهر خوب شده. سر حال بود. 😊بعدازظهرها میرفت بیرون قدم میزد.🚶روزهای اول پشت سرش راه میافتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه.
میگفت: "از توجهت لذت😍 میبرم تا وقتی که ببینم توی نگاهت☺️ ترحم نیست."
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمت سی وسوم 《منو
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتسیوچهارم
نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی🤒 میشه. گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید....🤔
رفته بود سینما،🖥 فیلم📽 از کرخه تا راین رو دیده بود. غروب🌒 که اومد دل خور😠 بود. باور نمیکرد بهش دروغ گفته باشم. خودش رو سرزنش میکرد که (حتما جوری رفتار کردم که ترسو😨 به نظر اومدم)
《اما سرطان یعنی مرگ. چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر🤔 کند. دیده بود حسرت خوردنش😞 را از شهید نشدن و حالا اگر میدانست سرطان دارد.....
نمیخواست غصه😔 بخورد. منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ میگفت...
میگفت (خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش🙏 کنم و نماز بخوانم.)
فرشته محو😮 حرفهای او شده بود. منوچهر زد روی پایش و گفت: مرثیه خوانی بس است. حالا بقیهی راه را با هم میرویم ببینیم تو پُرروتری یا من ...!》😎
و من دعا🙏 میکردم. به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت. گمون میکردم فنا ناپذیره. تا دم مرگ میره و برمیگرده..
هر روز صبح نفس راحت میکشیدم که یه شب دیگه گذشت.😌 ولی از شب بعدش وحشت داشتم😱 به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی بستری شه🛌 و چند واحد خون بهش بزنن...💉
خونریزیها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن...😬
اینا رو دکتر شفاییان میگفت. دلم میخواست آنقدر گریه کنم😭 تا خفه شم...😤
دکتر میگفت: "هر چی دلت می خواد گریه کن،😢 ولی جلوی منوچهر باید بخندی😃... مثل سابق...باید آنقدر قوی💪 باشه که بتونه مبارزه کنه... ما هم با شیمی درمانی💊 و رادیو تراپی🔬 شاید بتونیم کاری بکنیم "
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتسیوچهارم نذاش
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتسیوپنجم
میدیدم منوچهر چطور آب میشه...😭
از اثر کورتنها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی💉 کرده بود آنقدر سبک شده بود که میتونستم به تنهایی بلندش کنم.😞 حاضر نبودم ثانیهای از کنارش جم بخورم. میخواستم از همهی فرصتها استفاده کنم. دورش بگردم...💁
میترسیدم از فردا که نباشه، غصه😥 بخورم چرا لیوان آب🍸 رو زودتر دستش ندادم...
چرا از نگاهش نفهمیدم درد😤 داره...
هر چی سختی بود با یه نگاه☺️ میرفت.
همین که جلوی همه بر میگشت میگفت: «یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم».😘 خستگیهام رو میبرد...😌
میدیدم محکم پشتم ایستاده.💁♂ هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد....
گاهی یادمون میرفت چه شرایطی داریم...😄
بدترین روزها رو با هم خوش بودیم...😃
از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...😜
《یک جوك😛 گفت از همان سفارشیها که روزی سهبار برایش میگفت...
منوچهر مثلا اخمهایش را کرد توی هم😠 و جلوی خندهاش را گرفت...
فرشته گفت: اینجور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!😣
و منوچهر پقی خندید.😝
(خانوم من، چرا گیر میدهید به مردم؟☹️ خوب نیست این حرفها!)😳
بارها شنیده بود.....
برای اینکه نشان دهد درسهای اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت (یک آدم خوب...) اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!😶
گفت: تو که مال هیچجا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همهی هم ولایتیهات بهت زدهاند....!!!😯
و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی🇮🇷 خالصم !》😎
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتسیوپنجم میدی
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمت سی و ششم
به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن....😊
به چیزایی توجه میکرد و حساس بود🤔 که تعجب میکردم.😳
گردش🏞 که میخواستیم بریم اولین چیزی که بر میداشت کیسهی زباله بود. مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزهایی که میخوریم🍎🍊🍌 آشغالش آب داشته باشه....!
همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.
اما من پر حرفی میکردم...!!😮
میترسیدم😨 در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.......😱
نمیذاشتم وصیت بنویسه...📝
میگفتم: "تو با زندگی و رفتارت وصیتهاتو کردی. از مال دنیا💰 هم که چیزی نداری."
به همه چیز متوسل میشدم🙏 که فکر رفتن رو از سرش دور کنم.....
همون روزا بود که از تلویزیون📺 اومدن خونمون....
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن🎬 منوچهرم گفت...
دو سه ماه خبری از پخش برنامه📀 نشد....
میگفتن (کارمون تموم نشده.)💽
یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامهای از شهید مدنی نشون میداد.🎞
از بیمارستان🏥 تا شهادت🌹 و بعد تشییعش رو نشون داد....😔
او هم جانباز شیمیایی بود...😭
منوچهر گفت: "حالا فهمیدم...🤔 اینا منتظرن کار من تموم شه..."😢
چشمهاش پر اشک شد....😭
دستش رو آورد بالا☝️ با تاکید رو به من گفت: "اگه این بار زنگ زدن📞 بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه....😡 هیچ وقت بخشیدنی نیست..."😣
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمت سی و ششم به هم
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمت سی و هفتم
《فرشته هم نمیتوانست ببخشد...
هر چيزی که منوچهر را میآزرد،😑 او را بیشتر آزار میداد. انگار همه غریبه شده بودند...🙄
چقدر بهش گفته بود گله کند و حرفهایش را جلوی دوربین 🎥 بگوید...
هیچ نگفت😶 اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد کسی زنگ بزند☎️ و بگوید یادشان هست...
چه قدر منتظر مانده بود....🤔
همهجا را جارو کشیده بود، پلهها را شسته بود. دستمال کشیده بود، میوهها🍌🍊🍎🍓 را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب🌙 مانده بود.
فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.....👤
نمیخواست بشنود👂 "کاش ما هم رفته بودیم."
نمیخواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمیآید، که زیادی است...😞
نمیخواست بشنود «ما را بیندازید توی دریاچهی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."》😟
همهی ناراحتیش میشد یه حلقه اشک توی چشمش😢 و سکوت میکرد.😷
من اما وظیفهی خودم میدونستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم😲 توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو میزنید «اولویت با جانبازان♿️ است»، اما نوبت ما رو میدید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان🏥 بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن که ریههاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....🛌
منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد،💉 تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که میکشید میگفت: "بوی گوشت سوخته رو از دلم حس میکنم."🙊
این دردها رو میکشید😤 اما توقع نداشت از یه دوست بشنوه "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."🙄
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمت سی و هفتم 《فرش
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمتسیوهشتم
منوچهر دوست نداشت ناله کنه،😩 راضی میشد به مرفین زدن.💉 و من دلم میگرفت این حرفها رو کسی میزد که نمیدونست جبهه کجاست و جنگ💣 یعنی چی....
دلم میخواست با ماشین🚗 بزنم پاشو خرد کنم ببینه میتونه مسکن نخوره💊 و دردش رو تحمل کنه؟
ما دو سال تو خونههای سازمانی🏡 حکیمیه زندگی میکردیم.
از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن.
ماشین🚗 رو فروختیم، یه وام💵 از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.
دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...🏞
هوای تمیزی داشت...🌫
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده میکرد...
بعدازظهرها با هم میرفتیم توی تپهها پیادهروی.🚶🚶♀
یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابهای🍳 که به اندازهی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه.🍶
دوتایی میرفتیم پارك قیطریه...🏞
مثل دوران نامزدی......💑
بعضی شبها چهارتایی👨👩👧👦 میرفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه🚴 خریده بود.
پشت دوچرخهی هدی🚴♀ رو میگرفت و آهسته میبرد و هدی پا میزد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.
اگه حالش بد میشد🤕 میموندیم چکار کنیم...
زمستونهای سردی داشت....🌨🌊آنقدر که گازوییل یخ میزد. سختمون بود.
پدرم خونهای داشت🏚 که رو به
راهش کردیم و اومدیم یه طبقهاش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقهی دوم و ما طبقهی سوم اون خونه....
منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد میرفت اون بالا...
《دستهایش را دور دست🙏 منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا میکرد،🔭 حلقه کرد...
گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا میکند.👥 بیا برویم پایین.😔
نمیتوانست ببیند آسمان☀️و پرواز چند پرنده🕊 منوچهر را بکشد بالا و ساعتها نگهش دارد.
منوچهر گفت: "دلم میخواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."😎
فرشته شانههایش را بالا انداخت؛🙄 "همچین دوربینی وجود ندارد! "😳
منوچهر گفت: "چرا هست. باید دلم❤️ را بسازم، اما دلم ضعیف است."
فرشته دستش را کشید👋 و مثل بچههای بهانهگیر گفت:😩 "من این حرفها سرم نمیشود. فقط میبینم اینجا تو را از من دور میکند، همین. بیا برویم پایین"😢
منوچهر دوربین🔭 را از جلوی چشمش👁 برداشت و دستش را روی گره دست فرشته گذاشت✋ و گفت: "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا👆 هستم."》
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #اینک_شوکران۱ قسمتسیوهشتم منو
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #اینک_شوکران۱
قسمت سی و نهم
دلم که میگیره،😔 میرم پشت بوم...
از وقتی منوچهر رفت🚶 تا یه سال آرامش نشستن نداشتم.🙇♀ مدام راه میرفتم🚶♀ به محض اینکه میرفتم بالا کمی که راه میرفتم، مینشستم روی سکو و آروم میشدم،😌 همون که منوچهر روش مینشست...
روبروی قفس کبوترها🕊 مینشست، پاهاش رو دراز میکرد و دونه میریخت🍟 و کبوترها میومدن روی پاش مینشستن و دونه بر میچیدن...
کبوترها سفید سفید بودن🕊 یا یه طوق گردنشون داشتن. از کبوترهای سياه و قهوهای خوشش نمیومد..😒
میگفتم: تو از چیه این پرندهها خوشت میاد؟
میگفت: از پروازشون.🕊
چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه.
دوست نداشت توی خواب بمیره.
دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمیکرد شب🌙⭐️ بخوابه...
شهید ساعد جانباز بود. توی خواب نفسش گرفت😷 و تا برسه بیمارستان شهید شد.😔
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا میکنه. بیخوابه....
بدش میومد هوشیار نباشه و بره...
شبا بیدار میموندم تا صبح⛅️ که اون بخوابه.
برام سخت نبود با اینکه بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت میخوابیدم،😴 کسل نمیشدم.
شب اول منوچهر بیدار موند. دوتایی مناجات حضرت علی🙏 میخوندیم. تموم که میشد از اول میخوندیم، تا صبح.....🌤
شبهاي دیگه براش حمد میخوندم تا خوابش ببره.😴
مدتی بود هوایی شده بود.
یاد دوکوهه و بچههای جبهه🔫💣 افتاده بود به سرش. کلافه بود.
یه شب تلویزیون📺 فیلم🎥 جنگی🔫 داشت. یکی از فرماندهها با شنیدن اسم رمز فریاد زد😲 «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید »....✌️
یهو صدای منوچهر رفت بالا که «خاك بر سرتون با این فیلم ساختنتون!😑
کدوم فرمانده جنگ میگفت حمله کنید؟😠 مگه کشورگشایی بود؟ چرا همه چیز رو ضایع میکنید؟....»
چشماشو بسته بود و بد و بیراه میگفت....😵
تا صبح☀️ بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون.🚶
باغ🌴🌲🌳 فیض نزدیک خونمون بود.
دوتا امامزاده داره.
میرفت اونجا. وقتی برمیگشت چشمهاش پف کرده بود....🤕
نون بربری🍕 خریده بود. حالش رو پرسیدم گفت: خوبم، خستم، دلم میخواد بمیرم...☠
به شوخی گفتم: آدمی که میخواد بمیره نون نمیخره!😉
خندهاش گرفت.....!🙂
گفت: یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!🤗
اما اون روز هر کاری کردم، سر حال نشد.
خواب بچهها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....🤔
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
❣
✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✳️ کانال پاسخ به احکام و معارف:
🆔 @AhkamStekhare