لطفا در زیر مجموعه کانال هم عضو شوید
https://eitaa.com/joinchat/958726263Ccfdb9fd6a6
📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
📝 قسمت #چهارم 👇
🔍فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است.😢
🔮مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!😭
✅اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم.😭
دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم.😭
🍀 بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم.😢
💥 زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.😭
🔰آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود.😢
♦️در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم.
چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم😢
🔅 در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.😱
🔥به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود.😰
حرارتش را از دور احساس میکردم.
🔺️به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.😊
✨ به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد.
منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد👌.
♻️ آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت:
کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی،هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است.👌
🔰 چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا"😄
♦️نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم:
☘بالای سمت چپ صفحه اول
با خط درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
🔆از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است.😢
شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
⚠️در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.😔👌
🌸 قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...
♦️پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است.😊👌
🔰 قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.☺️
❤️ یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد.☺️
☘من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود.😢
❎اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.👌☺️
🌿 وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
🌼 اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود...😰
🌾خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی!👌
💥هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند.😳
ادامه دارد..
@AhkamStekhare
✨💫✨💫✨💫
💫✨💫✨💫
✨💫✨💫
💫✨💫
✨💫
💫
💢سوال :
👶🏻 تطهیر ادرار کودک شیرخوار که غذاخور نشده 👶🏻
✅ پاسخ: 👇👇
✍ ایت الله خامنه ای: اگر چيزى به بول پسر شيرخوارى كه غذا خور نشده، چنانچه يك مرتبه آب قلیل روى آن بريزند كه به تمام جاهاى نجس آن برسد، پاك مىشود(استفتاء)
✍آیت الله سیستانی: مسأله ۱۵۵ ـ اگر چیزی به بول پسر یا دختر شیرخواری که غذا خور نشده، نجس شود، چنانچه یک مرتبه آب ـ هرچند کم باشد ـ روی آن بریزند که به تمام جاهای نجس آن برسد پاک میشود، ولی احتیاط مستحب آن است که یک مرتبه دیگر هم آب روی آن بریزند. و در لباس و فرش و مانند اینها فشار لازم نیست
✍آیت الله وحید: مسأله ۱۶۲ ـ اگر چيزى به بول پسر شيرخوارى كه غذا خور نشده نجس شود ، چنانچه يك مرتبه آب روى آن بريزند كه به تمام جاهاى نجس آن برسد پاك مى شود ، ولى احتياط مستحبّ آن است كه يك مرتبه ديگر آب روى آن بريزند ، و در لباس و فرش و مانند اينها فشار لازم نيست.
✍ایت الله مکارم : ادرار نوزاد از هنگام تولد، نجس است و تفاوتي ميان نوزاد دختر و پسر نيست. البته براي تطهير لباس نجس شده با ادرار بچه شيرخواري که غذاخور نشده، چنانچه يک مرتبه آب روي آن بريزند پاک مي شود و در لباس و فرش و مانند آن فشار لازم نيست، ولي احتياط مستحب آن است که دومرتبه آب بريزند.
#احکام_ادرار_کودک_شیر_خوار
#احکام_کودک_شیر_خوار
#ادرار_کودک_شیر_خوار
----------------------
سوالات دیگران هم هستند پس به اشتراک بذاریم👌
@AhkamStekhare
🔴 #نقش_حوصلۀ_پدر
🔰 آیت الله حائری شیرازی:
💠 #پدر وقتی خوش اخلاق و با تحمل و #باحوصله باشد، بچه باشخصیت میشود. حوصلۀ پدر، حوضی است که بچه در آن رشد میکند. بچه، مثل «ماهی» است و «حوصلۀ پدر» مثل حوض. آن پدری که حوصلهاش زیاد است، مثل #دریاچه است و بچه تا حدّ ماهیهای دریاچه رشد میکند و بزرگ میشود. پدری که از این هم باحوصلهتر است، مثل یک دریاست، بچه مثل ماهی در #دریا، به اندازۀ #نهنگ قدرت و جرأت پیدا میکند.
@AhkamStekhare
سوال مخاطبان
آیا می توان از وسائل تکیه، حسینیّه و هیأت در محل دیگر ـ اعم از حسینیه و هیأت یا غیر آن ـ استفاده کرد؟
✅ج: تابع کیفیت وقف و قصد اهدا کنندگان است، اگر برای استفاده در هیأت یا حسینیه خاص وقف یا اهدا شده است، نباید به جای دیگر ببرند.
@AhkamStekhare
✍محسن حججی
۱۸ مرداد شهادت این شهید سر از تن جدا با خنجر داعش وحشی را بزرگ میداریم علت ماندگاری او چهره چون عباس او حین اسارت بود.
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و سوم نگاهها به سمت در چرخید
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و چهارم
ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد: «هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه.» جملهای که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانیترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بیپروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت: «کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟» و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونهتون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس!»
مادر با نگرانی پرسید: «مگه رفتارش چطوریه محمد؟» که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: «تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!» از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونههایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: «راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!»
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: «حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!» ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن «نوش جان پسرم!» جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: «شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟» و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: «من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد!» و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: «راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد!» سپس با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد: «نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت.»
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریههای هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت: «اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!» و محمد جواب داد: «چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد.» عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: «راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد.» از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد.
محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: «الهه! نظر خودت چیه؟» و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: «الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده!» و هرچند نگاه غضبآلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانهای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@AhkamStekhare