#داستان_عبرت_آموز
#ناسپاس
✅ قسمت دوم
شوهرم ثبت نامم کرد و من مشغول درس شدم. چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف شد و او گاهی از روی رضایت وقتی میدید، درس میخوانم تبسم معناداری میکرد، برام چایی، بیسکویت و… میآورد. صدای تلویزیون همیشه پایین بود. زندگیم روی شیرینش را به من نشان داده بود البته بماند که گاهی هم گرگ غم هنگام یادآوری خاطرات گذشته به گله حواسم میزد و بعد قطرات اشک از ناودان چشمانم سرازیر میشد.
در دانشگاه زود با چندتا خانم دوست شدم گاهی با هم سالن مطالعه میرفتیم و زمانی نیز در پارکی با هم قدم می زدیم. یک روز منتظرشون بودم، دیر کرده بودند. با خودم گفتم تماس بگیرم ببینم کجایند و چرا تا حالا نیامده بودند. وقتی تماس گرفتم پسر جوانی جواب داد تازه متوجه شدم که شماره را اشتباه گرفتم. چند کلامی بین ما رد و بدل شد. او چند تا تکه بارم کرد و من هم جوابش را دادم.
یک روز وقتی در سالن مطالعه بودم برای رفع خستگی مونده بودم چکار کنم که به ذهنم زد که اس ام اسی به آن پسر بدهم. بعد از چند ثانیه پس از ارسال او تماس گرفت. قصد خاصی نداشتم با خودم گفتم کمی سر کارش بگذارم ازم پرسید چه کارهام واقعیت را گفتم. پرسید چند سال دارم گفتم: ۲۳ سال ولی الکی به او گفتم ازدواج نکردهام.
ادامه دارد..
🆔 @AhkamStekhare
✅فرازی از دعای افتتاح
🤲🏻 خداوندا با ظهور حضرت مهدی، سختی های مارا آسان گردان🤲🏻
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 به مناسبت ۱۰ شهریور؛ سالروز تشکیل نیروی پدافند هوایی ارتش
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅روایت امام باقر علیهالسلام درباره انقلاب اسلامی ایران و اتصالش به انقلاب امام زمان(عج)
🎙 استاد عالی
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بازهم تقطیع برای تخریب استاد رائفیپور / طالبان از دیده رائفی پور
👈 قسمت های سانسور شده صحبت های استاد #رائفی_پور درباره #طالبان
🆔 @AhkamStekhare
‼️مشاهده مانع پس از وضو یا غسل
🔷س 5587: اگر بعد از وضو و یا غسل، مانعی در اعضای وضو و یا غسل دیده شود، چه وظیفه ای داریم؟
✅ج: اگر ندانید مانع موقع غسل یا وضو وجود داشته یا بعد از وضو یا غسل ایجاد شده است، غسل و وضو و نماز صحیح است.
📕منبع: leader.ir
🆔 @AhkamStekhare
⚜️حکایتهای پندآموز⚜️
«تو دلداده ی او باش، او به مشکلاتت رسیدگی میکند ....» امام زمان ارواحنافداه فرمودند: وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....
✍️حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان میکند : من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود.
خیلی کمکم کرد و همه ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه السلام) بود. ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می پرسیدم، نمی دانست. خسته شدم و گوشه ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می گذرد. بی اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم.
او به هنگام خداحافظی فرمود:
👈«وظیفه ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم».
👈«در طول عمر ما شک نکن».
👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان».
برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دستهای خویــش و دامـان توام آمد به یاد
📚نقل از کتاب میرِ مهر صفحه۳۵۵
🆔 @AhkamStekhare
🍃#يک_آیه🍃
🔸سوره یونس، آیه ۶٩:
قُلْ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللّهِ الْكَذِبَ لاَ يُفْلِحُونَ
⚡️ ترجمه کوتاه :
بگو: همانا كسانى كه بر خداوند دروغ مى بندند، رستگار نمى شوند.
💥توضیح آیه :
سؤال: اگر افترازنندگان رستگار نمى شوند، پس چرا در زندگى مادّى آنان را در رفاه بيشترى مى بينيم؟
پاسخ: اين رفاه و كاميابى موقّت است، «متاع فى الدنيا» ولى كيفر اصلى آنان در آخرت و زمانى است كه به سوى او بازگردند.
🍁 دروغگو به رستگارى نمى رسد.
🆔 @AhkamStekhare
#حدیث
✍امام علی(ع): سیاست و برنامه ریزی نادرست، کلید فقر است.
📚غررالحکم،ح5572
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍️موضوع: اگه جامعه فاسده...
🆔 @AhkamStekhare
#داستان_عبرت_آموز
#ناسپاس
✅ قسمت سوم
پسر خوبی بود کمی من را نصیحت کرد و گفت که این کار عاقبت خوبی ندارد و نباید با پسران ارتباط داشته باشم. خلاصه دلسوزم بود و به حرفهایم گوش میداد. هرباری که حوصلهام سر میرفت با او تماس میگرفتم از این که میدیدم بین ما جملات عشقی رد و بدل نمیشود و گناهی نمیکنیم خیالم راحت بود به همین دلیل نگرانی خاص و احساس گناهی نداشتم.
از بیست بار که تماس میگرفتیم حدود هفده بارش را من تماس میگرفتم. اس ام اس زیادی برایش میفرستادم. شوهرم کاری به گوشی من نداشت و من از اعتمادش خیالم راحت بود وقتی صدای رسیدن اس ام اسی در خانه میپیچید میگفت: خیلی خوشحالم که تونستی زود چندتا رفیق صمیمی برای خودت پیدا کنی…یک روز صبح شوهرم طبق معمول بلند شد و برای نماز من را صدا کرد من هم مدتی بود که حال حوصله نداشتم، با بلند میشم بلند میشم گفتن میدیدم که نمازم قضا شده او هم با مهربانی نصیحتم میکرد که نسبت به نماز بیتفاوت نباشم. آن روز وقتی بلند شدم وقت نماز گذشته بود رفتم در آشپزخانه صبحانه رو آماده کردم و بعد آمدم صدایش کنم، دیدم به سجده رفته و در حال دعا کردن است. در دعایش از خدا تشکر میکرد که خانم خوبی خدا نصیبش کرده است
ادامه دارد...
🆔 @AhkamStekhare
1_674227451.mp3
5.54M
📗#کتاب_صوتی
📒#خاطرات_مستر_همفر
✅ قسمت هفتم
👌خاطرات مستر همفر عنوان کتابی است که به شرح خاطرات مِستِر همفر مامور دولت بریتانیا در کشورهای اسلامی در قرن ۱۸ میلادی پرداخته و به تشریح نقش او در شکلگیری دیدگاه وهابیت در کشورهای مسلمان میپردازد. او در این کتاب از مأموریتش به کشورهای مصر ، عراق ، ایران، حجاز و استانبول مرکز خلافت عثمانی می گوید و هدفش از این مأموریت را که جمع آوری اطلاعات کافی به منظور جستجوی راه های درهم شکستن مسلمانان و نفوذ استعماری در ممالک اسلامی است بیان کرده و از مسائلی که در این مأموریت برای او پیش می آید، یاد می کند.
مطالعه این کتاب جهت پی بردن به نقشه های روباه پیر انگلستان در پیدایش وهابیت و برای غلبه بر مسلمین و همچنین شناخت راه های نفوذ غرب به جهان اسلام و برای عبرت گرفتن و دشمن شناسی لازم است.
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هشتادم وهشتادو یکم ساعتی نشستیم و در
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت_هشتاد_و_دوم
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتیاش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: «الهه جان!» به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم: «مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟»
نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتیاش را از لرزش نفسهایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود.
ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقدههای دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته تغذیهاش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور» که ردّ اشکِ روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: «مجید من نمیتونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم...» از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداریام داد: «الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!»
از شدت گریه بیصدایم، چانهام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: «مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!» که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: «مطمئن باش خدا این دعاها رو بیجواب نمیذاره!» ولی این دلداریها، دوای زخم دل من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظهای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم.
خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاریاش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: «دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...» و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: «گفت سرطانش خیلی گسترده شده...» و شاید هم هق هق گریههای من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریههایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داریاش، سفید شد.
🌹🌹@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 #قسمت_هشتاد_و_دوم سرم را به شیشه خنک پنجر
🖋 #قسمت_هشتاد_و_سوم
با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: «عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: «مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمهات هم تشکر کن...» و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بیآنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریههای غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینیاش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربیاش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتتبارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: «اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!» من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: «من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: «انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!»
عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:«یواشتر! مامان میشنوه!» و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: «دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!» پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: «خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگهای باشه.» مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن.» که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: «پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!» و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!»
صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بیآنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: «ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!» و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبدالله و گریههای من و حضور فرد غریبهای مثل مجید هم ذرهای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: «شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خستهام، میخوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
🌹نویسنده : valinejad
@AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ عصر جدید در عراق
🌸 داور به شرکت کننده میگوید به زبان فارسی ایرانی بخوان...
او هم «آمدم ای شاه پناهم بده» را به سبک استاد کرمپور می خواند...
✅ ایران_و_العراق_لایمکن_الفراق
#حب_الحسین_یجمعنا
👤 رسول شکری نیا
🆔 @AhkamStekhare
🌹امام صادق(علیهالسلام):
هنگامی که خورشید بر او (زائر امام حسین) میتابد، گناهانش را از بین میبرد. همانطور که آتش هیزم را میسوزاند، خورشید چیزی از گناهان او باقی نمیگذارد. پس برمیگردد، در حالی که هیچ گناهی بر او نیست.
📗 مستدرک الوسائل/ ج۱۰/ ص۳۴۳
🆔 @AhkamStekhare
panahian-hesadat-mazhabiha.mp3
2.65M
🔶 حسادت بچه مذهبی ها
⭕️ مگه میشه آدم حسود نباشه؟!
استاد پناهیان
@AhkamStekhare
324.7K
💫سلام. خسته نباشین. آیا مادرشوهر ها روی پول خرج کردن پسراشون حساس اند؟
من حس میکنم اینطوریه.
چون چند وقت پیش من با شوهرم دندان پزشکی بودم و به مادرشوهرمم نگفته بودیم وقتی اومدم پرسید چقد شد؟
پاسخ کارشناس#استاد_ملکی_سده👆👆👆
@AhkamStekhare
💠 پنجشنبه است ...
🕯 یک دانه شمع و یک شیشه گلاب،
✨ چه ملاقات سادهای دارند اموات.
🙏 شادی روح عزیزان سفر کرده فاتحه و صلوات
💎 اللّهم صَلّ علی محمّد و آل محمّد و عَجّل فَرجهم
#پنجشنبه
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفتگوی رئیس جمهور با صیادان بندر کُنارک
🔹حجتالاسلام رئیسی، امروز در بدو ورود به چابهار به اسکله صیادی کنارک رفت و ضمن بازدید از بخشهای مختلف آن با صیادان و ماهیگیران حاضر در این اسکله صیادی گفتوگو کرد.
🆔 @AhkamStekhare