eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
676 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
◽️مَنْ أَبْطَأَ بِهِ عَمَلُهُ، لَمْ يُسْرِعْ بِهِ [حَسَبُهُ] نَسَبُهُ 💠 «کسی که کردارش او را به جایی نرساند، افتخارات خاندانش اورا به جایی نخواهد رسانید.» 📚 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢مقام معظم رهبری به ۲۸ روز ریاست جمهوری رجایی میگه «الگو!» به ۸ سال مدت زمان ریاست جمهوری روحانی میگه «عبرت!» 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهلم دلم پیش حوریه بود و نم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهل و یکم لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست می‌کشید، باز اصرار کرد: «الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم!» نمی‌توانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه‌ای از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان می‌گرفت. بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه‌ای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد: «گوشی‌اش خاموشه.» از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفن‌هایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمی‌شنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوری‌اش شعله کشیدم: «تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه‌ات، مجید رو پیدا کن!» می‌دانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس می‌کردم: «شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم...» گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می‌آمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا می‌زدم: «خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!» لیلا خانم شانه‌هایم را گرفته و مدام دلداری‌ام می‌داد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد می‌کشید. از اینهمه بی‌قراری‌ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: «شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.» و از درد دل من بی‌خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی‌کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمی‌خواستم این همه بی‌کسی را به روی خودم بیاورم که بی‌آنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه می‌کردم. بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: «سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم...» و نمی‌دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: «ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه...» و نمی‌دانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: «نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم.» و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه‌هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه می‌زدم تا سرانجام از قدرت مُسکّن‌ها و آرامبخش‌هایی که پشت سر هم در سِرُم می‌ریختند، خوابم بُرد. نمی‌دانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلک‌هایم ورم کرده و مژه‌هایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس می‌کردم روی نگاهم پرده‌ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار می‌دیدم. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهل و یکم لیلا خانم همچنان
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهل و دوم هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمی‌دانستم چه بر سرم آمده، ولی بی‌اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که می‌دانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله می‌زدم: «مجید... مجید زنده اس؟» که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: «الهه...» سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: «از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟» از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم می‌داد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: «آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده.» و من باور نمی‌کردم که با گریه‌ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: «حالش خوبه؟» و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «آره...» سپس سرش را بالا آورد و می‌دانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمی‌گیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: «فقط دست و پهلوش زخمی شده.» و خدا می‌داند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لب‌های خشکم به ذکر «الحمدالله!» تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی‌اش بودم که از عبدالله پرسیدم: «باهاش حرف زدی؟» و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: «می‌دونه من اینجوری شدم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می‌کرد، پاسخ داد: «من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.» که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: «چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟» دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: «گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!» و دل بی‌قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد: «نمی‌دونم، دکتر می‌گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه‌اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می‌گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.» از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی‌اش را باور نمی‌کردم که باز گریه امانم را بُرید: «راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!» با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی‌توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می‌زد: «باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می‌گفت مشکلی نیس.» و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد: «یه آقایی اونجا بود، می‌گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. می‌گفت یه موتوری تعقیبش می‌کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت می‌کرده و اونا هم دو نفری می‌ریزن سرش. می‌گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!» بی‌آنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد: «می‌گفت تو ماشین که داشتن می‌بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می‌گفت تقریباً بی‌هوش بود، ولی از درد ناله می‌زده و همش «یاعلی! یاعلی!» می‌گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍 @AhkamStekhare
حکم ورق بازی یا پاسور بدون برد و باخت و تماشا کردن بازی @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️پذيراي محبت فرزندتان باشيد. ❤️وقتي شما را بي بهانه مي بوسد، ❤️وقتي خوراڪي خود را با شما تقسيم مي ڪند 👌 يا از شما مي خواهد با او بازي ڪنيد ⛔️ دست محبت او را پس نزنید 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید تهرانی مقدم : به حاج احمد کاظمی گفتم هر کی هستی برا خودت هستی ؛ ما به امید شفاعت با تو هستیم. 🆔 @AhkamStekhare
⚠️🌀⚠️🌀⚠️🌀⚠️🌀⚠️🌀⚠️🌀 📝❓درصورتی‌که آرایشگر یقین داره کسی که برای کاشت ناخن و مژه مراجعه می‌کنه، قصد برداشتن اون رو برای وضو و غسل نداره؛ آیا آرایشگر گناه کرده که ناخن کاشته؟ دستمزدی که گرفته حرامه؟ 📝 مقام معظم رهبری: درصورتی‌که آرایشگر نمی‌دونه مشتری موقع وضو و غسل یا جلوی نامحرم به وظیفه شرعی‌ش عمل می‌کنه یا نه، اشکالی نداره. 📝 آيت‌الله مکارم و نوری: اگه ناخن‌ها قابل‌برداشتنه، اما مشتری خودش برنمی‌داره، آرایشگر مسئولیتی نداره. 📝 آيت‌الله سیستانی و صافی: کاری که کرده، حرامه و گناه. دستمزد رو هم چون در مقابل کار حرام گرفته، باید به طرف برگردونه و مالک اون نمی‌شه. 🔺مرکز ملی پاسخ‌گویی به سؤالات شرعی، اسلام کوئست، هدانا. ⚠️🌀⚠️🌀⚠️🌀⚠️🌀⚠️🌀⚠️🌀 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت110 با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیامرستان و صورت رنگ پریده دراز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت111 ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الان میخوام باهات حرف بزنم. مهیا منتظر نگاهش کرد. ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد. ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن! مهیا نفس عمیقی کشید. ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین، مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه می کردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود. ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه آقای به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس... همین... شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت. ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد. ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس!، خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟! شهاب، اخمی کرد. ــ اولا؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم. مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد. ــ مهیا، تو الان به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟! مهیا سرش را مظلومانه به علامت نه تکان داد و با گریه گفت. ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم. شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم. . مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از خوابیدنش می داد. ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد... دکتر چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، برگشت ــ نگر ان نباشید! چیزی نیست! روبه شهاب گفت: ــ نگران نباش... همسرتون حالش خوبه. فقط یکم عصبی و البته خیلی ناراحت شدن؛ و همین باعث شده که حالش بد بشه. گوشی پزشکی را روی گردنش گذاشت، وادامه داد. ــ مرخص میشند... البته باید استراحت کنند و اصلا ناراحت وعصبی نشند. براتون دارو مینویسم، حتما طبق ساعت مصرف کنید. نسخه را نوشت و به طرف شهاب گرفت. شهاب نسخه را گرفت. ــ خیلی ممنون آقای دکتر؛ لطف کردید. ــ خواهش میکنم. شماهم بیشتر مواظب خودت باش دخترم. مهیا لبخند خسته ای زد. ــ چشم! خیلی ممنون! دکتر، همراه پرستار از اتاق رفت. ــ خانومی؛ تا تو آماده بشی، من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. مهیا، سری تکان داد. شهاب از اتاق بیرون رفت. شهاب، مشغول کارهای ترخیص بود؛ که با صدای سلام محسن برگشت. ــ سلام! شما اینجا چیکار میکنید؟! محسن با ابرو به مریم اشاره کرد. مریم، شاکی، گفت: ــ اینجور نگاهم نکنید. نمیتونستم$ تحمل کنم، بشینم تو خونه. بقیه رو تونستم آروم کنم و نگذارم بیان بیمارستان؛ اما خودم باید میومدم. شهاب سری تکان داد. ــ باشه! برو کمک کن مهیا آماده بشه. من الان کارای ترخیص رو تموم کنم، میام. مریم سری تکان داد و به سمت آسانسور رفت. شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق رفتند. ــ حالش خوبه؟! شهاب سری تکان داد. ــ بهتره... ــ در مورد سوریه رفتنت...؛ چیزی نگفت؟! ــ چیزی نگفت، ولی میدونم ذهنش مشغوله همین قضیه است. ــ می خوای چیکار کنی؟! باهاش حرف میزنی؟! ــ الان نمی تونم باهاش حرف بزنم. دکتر گفته عصبانیت و ناراحتی براش خوب نیست. ــ بسپارش به خدا... به اتاق رسیدند. شهاب در را زد، که با شنیدن صدای مریم وارد شدند. شهاب، با دیدن مهیا، که آماده کنار مریم ایستاده بود؛ به رویش لبخندی زد. محسن با مهیا، سلام واحوالپرسی کرد. ــ بریم بچه ها. شهاب دست مهیا را گرفت و از اتاق خارج شد. مهیا، سوار ماشین شد. شهاب در را بست. مریم به سمت شهاب آمد. ــ داداش، همه خونه احمد آقا جمع شدند. شهاب سری تکون داد. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت111 ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الان میخوام باهات حرف بزنم. مهیا م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت112 ــ باشه برید؛ ولی من اول میرم داروخونه، داروهای مهیا رو بگیرم. محسن گفت: _ میخوای بده ما میگیرم. ــ نه محسن جان ممنون. اونجا میبینمتون! شهاب سوار ماشین شد. بسم الله ای گفت و ماشین را روشن کرد. از بیمارستان خارج شدند، نگاهی به مهیا انداخت. ــ خوابت میاد؟! مهیا خسته سرش را تکان داد. ــ چقدر بهت گفتم بخواب! ــ نمی تونستم! نگاهش را به بیرون دوخت. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه آرام شدنش و کم حرف شدنش شده بود. کنار داروخانه ایستاد. ــ من میرم داروهات رو بگیرم. مهیا، بدون حرفی سرش را تکان داد... به خانه رسیدند. شهاب به مهیا کمک کرد که پیاده شود. مهیا بازوی شهاب را گرفت. هنوز سرگیجه داشت. شهاب، دکمه آیفون را فشار داد. در باز شد. همه به استقبالشان آمدند. شهین خانوم اسپند را چند بار دور سر مهیا، چرخاند و گونه اش را بوسید؛ و اشک هایش را پاک کرد. مهیا لبخند مهربانی، به رفتار مادرانه شهین خانوم زد. بعد از شهین خانوم، احمد آقا و مهلا خانم مهیا را درآغوش گرفتند. مهلا خانم، کلی در آغوش مهیا گریه کرد. که با اشاره شهاب به مادرش؛ شهین خانوم، مهلا خانم را از مهیا جدا کرد. محمد آقا، پدرانه بوسه ای به سر مهیا زد، و سلامت باشی گفت. همه به اتاق پذیرایی، رفتند. مهیا خیلی خسته بود و سرگیجه داشت. نگاه خسته اش را به چشمان سرخ شهاب، دوخت. شهاب، متوجه نگاه خسته مهیا شد. به او لبخندی زد و رو به جمع گفت: ــ با اجازتون مهیا بره تو اتاقش، استراحت کنه. اصلا نتونست بخوابه. احمد آقا لبخندی زد. ــ آره پسرم. تو هم برو استراحت کن. از دیشب نخوابیدی. شهاب لبخندی زد و سری تکان داد و به اتاق مهیا رفتند. مهلا خانم، سریع رختخوابی کنار تخت مهیا انداخت و از اتاق خارج شد. ــ من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم لباسات رو عوض کن. از اتاق خارج شد. به سمت سرویس بهداشتی رفت. آبی به صورتش زد، تا کمی از خستگیش کم شود. صورتش را خشک کرد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ مریم جان یه لیوان آب بده، باید مهیا داروشو بخوره. ــ چشم داداش! شهاب، به دیگ بزرگ آش نگاه کرد. مریم لیوان را به دستش داد، تشکری کرد و به طرف اتاق رفت. در را زد و وارد شد. مهیا روی تختش دراز کشیده بود. شهاب به سمتش رفت و روی تخت نشست. لیوان را به دستش داد و کیسه داروها را باز کرد و قرص ها را به سمتش گرفت. ــ داروهات رو بخور. مهیا آرام تشکری کرد و داروهایش را خورد. شهاب لیوان را از او گرفت و روی پاتختی گذاشت. ــ گشنت که نیست؟! مهیا نگاهی به ساعت؛ که ساعت ده صبح را نشان می داد؛ انداخت. ــ نه! شهاب، بلند شد. نگاهش به پنجره افتاد، با اخم به طرف پرده هایش رفت و پرده را کشید. ــ چراغ رو خاموش کنم؟! ــ نه... ــ چرا؟! ــ میترسم! ــ از چی؟! ــ بعد اون اتفاق، چراغ رو خاموش نمیکنم... میترسم... اخم های شهاب در هم جمع شد. با صدای مهیا به خودش آمد. ــ اگه نمیتونی بخوابی خاموشش کن، من میرم تو اتاق مامان بابام می خوابم. ــ لازم نیست. میخوابم. و روی رختخوابی که مهلا خانم پهن کرده بود، دراز کشید. خیلی خسته بود. نمی توانست به چیزی فکر کند. تا سرش را روی بالشت نرم گذاشت؛ چشمانش گرم شدند... مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت. لبخندی زد و در دل اعتراف کرد؛ که چقدر این مرد را دوست دارد. ولی با یادآوری اینکه شهاب، عزم رفتن به سوریه را دارد؛ غم در دلش نشست. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیزارم بره... نمیزارم... آنقدر به شهاب نگاه کرد؛ تا چشمان شهاب تکانی خوردند. شهاب آرام آرام، بیدار شد. دستی به صورتش کشید، به سمت مهیا برگشت و با دیدن مهیا که خیره به او بود؛ لبخندی زد. ــ سلام خانومی! داشتی منو دید میزدی؟! مهیا آرام خندید. ــ اعتماد به نفست منو کشته...! مهیا آرام از جایش بلند شد. ــ وای خدا! چقدر سرم درد میکنه! شهاب، نگران سر جایش نشست. ــ دراز بکش الان برات دارو میارم. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#جانم_میرود 💗 قسمت112 ــ باشه برید؛ ولی من اول میرم داروخونه، داروهای مهیا رو بگیرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت113 ــ نه نمی خواد. اونقدر هم درد ندارم. ــ هر چی دکتر گفت. باید استراحت کنی. من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم زود بیا تا یه چیزی بخوری. مهیا سری تکان داد. شهاب که از اتاق خارج شد، مهیا از جایش بلند شد سریع لباس مناسب پوشید. رو به روی آینه ایستاد و نگاهی به چهره خسته و رنگ پریده خود انداخت. از اتاق خارج شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شیر آب سرد را باز کرد و چند بار، پشت سرهم، صورتش را آب زد. شیر آب را بست. سرش گیج رفت. سریع دستش را به روشویی گرفت. با اینکه خیلی بهتر شده بود؛ اما این سرگیجه دست بردار نبود. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، بوی آش در خانه پیچیده بود. نفس عمیقی کشید. به آشپزخانه رفت. ــ سلام! شهین خانوم و مهلا خانم، با دیدن مهیا به سمتش آمدند. ــ به به! عروس گلم! بیا بشین اینجا عزیزم... مهیا روی صندلی نشست و تشکری کرد. مهلاخانم به طرف دیگ آش رفت. ــ بقیه کجان؟! ــ مریم خونه، پدر شوهرش.؛ احمد اقا و حاجی هم رفتن بیرون، گفتند کار دارند. مهیا،سری تکان داد و با دست طرح های نامفهومی روی میز کشید؛ که با صدای مادرش نگاهش را بالا برد. ــ بگیر مادر. برو پیش شوهرت، نهارتون رو بخورید. مهیا به سینی که دوتا کاسه آش با تزئین کشک و نعناع بود؛ نگاهی انداخت. سری تکان داد و از مادرش گرفت. ــ خیلی ممنون! ــ نوش جونت عزیزم! مهیا به طرف پذیرایی رفت. شهاب با دیدنش از روی مبل بلند شد و سینی را از او گرفت. ــ بشینیم روی زمین؟! ــ باشه. هردو کنار هم روی زمین نشستند. مهیا سریع قاشق پر از آش را برداشت و در دهانش فروبرد. چشمانش را بست. ــ وای خدای من! چه آش خوش مزه است. چشمانش را که باز کرد؛ نگاهش با نگاه مهربان شهاب که با لبخند او را نگاه می کرد؛ گره خورد. ـ چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟! شهاب، سرش را پایین انداخت و مشغول کاسه آش شد. ــ هیچی! بیخیال! ــ اِ شهاب! اذیت نکن بگو! ــ نمیشه... ــ اذیت نکن بگو! شهاب، به چشمان مهیا خیره شد. ــ یعنی بگم؟! ــ اره بگو! به این فکر میکردم، مگه قحطی زن بود؛ اومدم تویه زشت رو گرفتم! مهیا با تعجب، ابروهایش را بالا داد. کم کم که متوجه حرف شهاب شد. عصبی گفت: ــ من زشتم آره؟! ناخن هایش را روی دست شهاب، گذاشت و محکم فشار داد. شهاب با اینکه دردی نداشت اما بلند داد زد: ــ آخ آخ! چیکار کردی!! مهلا و شهین خانوم نگران از آشپزخانه بیرون آمدند. ــ چی شده؟ مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد. ــ هیچی مامان! چیزی نیست! شهین خانوم سری تکان داد. ــ هی جونی... کجایی؟! مهلا خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند. شهاب روبه مهیا گفت: ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی... مهیا آرام خندید ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید. ــ الان من زشتم؟! شهاب خندید و با مهربانی گفت: ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه! از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست. مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت. ــ مامان، سالاد تموم شد. شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش ز د. ــ دستت درد نکنه! امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند. مریم وارد آشپزخانه شد. ــ مامان، محسن میگه گوجه ها رو بدید. شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد. همزمان، صدای ماشین از حیاط آمد و صدای مریم در خانه پیچید. ــ مامان شهاب اومد. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🆔 @AhkamStekhare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت114 لبخندی روی لب های مهیا، نشست. شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت. ــ برو استقبال شوهرت! مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد. شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد. ــ سلام! خسته نباشی! ــ سلام خانومی! درمونده نباشی! مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد: ــ کی میرسه؟! ــ چی؟! ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم... مهیا مشتی به بازویش زد. ــ بی مزه!! مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و به دنبالش، به آشپزخانه رفت. شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد. ــ شهاب برات چایی بریزم؟! ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم... مهیا سری تکان داد. صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید. ــ نون بیارید خانما! مهیا نان را برداشت. ــ من میبرم به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد. با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند. شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طر ف محسن رفت و روی شانه اش زد. ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا... محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد. ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم... شهاب تکه ای جوجه برداشت. ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بلاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آشپزی مشکلی نداره... ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور. شهاب، جوجه دیگری برداشت. ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟! ــ نه سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم! همه به بحثشان می خندیدند. شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد. با صدای محسن، همه سر سفره نشستند. ــ اهالی خانه! شام آماده است. شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صرف کردند. بعد از شام همه در حیاط ماندند. مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد. همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد. شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد. ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم. مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست. شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت. مهیا تا می خواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود. ــ مهیا جان یه لحظه میای؟! با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت. وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد. ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟! ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمی شد بلند شم. بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟! ــ آره مهمه! مهیا کنارش روی تخت نشست. ــ بفرمایید در خدمتم... ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا ... مهیا ریز خندید. ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟! ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی... به بازویش زد و با صدای بلند گفت: ــ اِ شهاب... ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی! ــ خوبت شد. صورتش را به علامت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی حاج آقا عالی ✍️موضوع: خدا چه کسی را دوست دارد؟ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شب زیارتی اربابمون سیدالشهدا علیه السلام 😢یاد امام و شهدا 😢دل و میبره کرببلا 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-1306255614_-210190.mp3
1.23M
🔺ارزشمندترین دارایی چیه❓ 👆پاسخ از رسول اکرم صلی الله علیه و آله 🎤استاد مهندسی @AhkamStekhare
🌹 تصویر ویژه‌ای از امام خامنه‌ای در لباس اهالی سیستان و بلوچستان 🌺انتشار به مناسبت هفته وحدت ❤️❤️❤️❤️@AhkamStekhare
‼️ترتیب نمازها ‌ 🔷 هرگاه کسی بر اثر اشتباه یا غفلت، نماز عصر را پیش از نماز ظهر بخواند، یا نماز عشا را پیش از نماز مغرب بخواند و بعد از تمام شدن نماز متوجه شود، نمازش صحیح است. 📕 منبع: رساله نماز و روزه، مسأله ۲۸ 🆔 @AhkamStekhare
((كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ)) خدا بر خويش مقرر كرده كه شما را رحمت كند. 📖انعام، آیه۵۴. 🆔 @AhkamStekhare
🍃حدیث_روز 🛑 در حال راه رفتن غذا نخور مگر از روی ناچاری امام صادق(ع) 🆔 @AhkamStekhare