#امتحان😊
🍃رفقا اگه یه نامحرمی بهتون پیام داد...
اگه موقعیت دیدن یه صحنه ی حرام🔞 براتون فراهم شد...
اگه موقعیت غیبت کردن براتون فراهم شد و...
فکر نکنید اتفاقیه!!
👈🏻نه ابدا.... این موقعیتی که توسطه خدا برات جور شده تا باهاش خودتو قوی کنی(در واقع خدا تحویلت گرفته و یه امتحان برات درست کرده😉)
🚫مبادا بهشون به چشم یه موقعیت برا لذت بردن نگاه کنی🤨
🚨همونطور که گفتیم این یه #امتحانه👍(بگو الان خدا منو داره میبینه
داره...امتحانم میکنه....پس باید بهترین برخوردو داشته باشم✌️)
✨اگه ازشون بگذری بهت تبریڪ میگمم امتحانو قبول شدی🌹
👈🏻 و یه درجه روحتو قوی کردی💪🏻
✔️یادت باشه همه ی این موقعیتا فقط برا رشد دادته توعه
🚫مبادا امتحانو رد بشی و این موقعیتا باعثه الوده شدنت بشه؟مبادا باعث قوی تر شدنه هوای نفست بشه🤨
💞خودتو پیش مولات سربلند کن😌
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت چهل و هشت❤️ . دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد. ای
❤️قسمت پنجاه❤
.
روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب #امتحان داشت، این بار کنارم بود.
خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان.
وقتی برگشت محمد حسن به دنیا آمده بود.
حسن اسم برادر شهید ایوب بود.
چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود.
هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر.
برایم جگر به سیخ می کشید و لای نان می گذاشت.
لقمه ها را توی هوا می چرخاند و با شیطنت می خندید.😊
تا لقمه به دستم برسد.
می گفت: "خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم،
نخیر
همه اش برای بچه است
.
❤️قسمت پنجاه و یک❤️
.
به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم.
حال تک تک مارا می پرسید.
هرجا که بود، سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه.
صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد.
وقتی از پله ها بالا می آمد،
اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او می گفت.
به بالا که می رسید من می دانستم درباره ی چه اتفاقاتی از او سوال کنم. ☺️
رمان های عاشقانه مذهبی
#شهیدایوب_بلندی
@AhkamStekhare