eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
675 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
سالروز شهادت سردار شهید بروجردی شهید محمد بروجردی : وجود امام امروز براي ما معيار است راه او راه سعادت و انحراف از آن خسران دنيا و آخرت است. 🌸🍃 خدا ماراازاین کاروان جدانکنه اللهم ارزقنی شهادت فی سبیلک سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید محمد بروجردی: «... مرحوم شهید بسیار فعال بود. یکبار در سال ۱۳۵۹ یا اوایل ۱۳۶۰ رفتم منطقه غرب. ایشان آن وقت در باختران بود و من از نزدیک شاهد کار او بودم. اما چیزی که از شهید بروجردی در آنجا احساس کردم و یک احترام عمیقی از او در دل من بوجود آورد، این بود که دیدم این برادر، با کمال متانت و با کمال نجابت، به چیزی که فکر می کند، مسئولیت و وظیفه است. برخی با احساسات شخصی و گروهی فکر می‌کردند یک نفر که با او موافقند، او را تقویت کنند و کسی را که با او مخالفند، با او مخالف کنند. اما شهید بروجردی هیچ گونه حرکتی که از آن حرکت، آدم احساس کند که در آن کار شکنی یا مخالفتی هست، انجام نمی داد و این، علاقه من به این شهید عزیز را خیلی بیشتر کرد. من تصور می کنم روحیه آرامش و نداشتن حالت ستیزه جویی با دوستان و گذشت و حلم در مقابل کسانی که تعارض های کاری با او داشتند نشانه آن روح عرفانی شهید بود. یادش گرامی وراهش پررهرو 🆔 @AhkamStekhare
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐 یکی از همرزمان بزرگوار، ( فرمانده عملیات غرب کشور ) چنین نقل می کند که : جلسه ای داشتیم. و قتی که از جلسه برگشتیم ، به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون ، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود ، می خواستیم عملیات کنیم . قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم ، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم . جلسه هم برای همین تشکیل شده بود . با برادران ارتشی تبادل نظر می کردیم و می خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم . بعد از مدتی گفت و گو هنوز به نتیجه ای نرسیده بودیم . باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می شد و الّا فرصت از دست می رفت و شاید تا مدت ها نمی توانستیم عملیات کنیم. چند روزی می شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می کرد . خستگی داشت مرا از پای در می آورد . احساس سنگینی می کردم ، پلک هایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن می گشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم . هنوز در اتاق نشسته بود ، گوشه ای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم . قبل از نماز صبح از خواب پریدم . آمد توی اتاق ، در حالی که چهره اش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود . دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید : را چطور می خوانند؟ با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می خواهی نماز امام زمان عج را بخوانی؟ گفت: نذر کرده ام و بعد لبخندی زد... 💐🥀🕊🌹🕊🥀💐 گفتم : باید مفاتیح را بیاورم . مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم . نماز را که خواندیم ، گفت : برو هرچه زودتر بچه ها را خبر کن . مطمئن شدم که خبری شده و گرنه با این سرعت بچه ها را خبر نمی کرد . وقتی همه جمع شدند گفت : برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم ، همه تعجب کردند. بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت : باید پایگاه اینجا باشد . فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود . رفت طرف نقشه و نقطه ای را که بروجردی نشان داده بود ، خوب بررسی کرد . بعد در حالی که متعجب ، بود لبخندی از رضایت زد و گفت : بهترین نقطه همین جاست ، درست همین جا ، بهتر از اینجا نمی شود . همه تعجب کرده بودند . دو روز بود که از صبح تا شام بحث می کردیم ، ولی به نتیجه نمی رسیدیم ، حتی با برادران ارتشی هم جلسه ای گذاشته بودیم و ساعت ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم . حالا چطور در مدتی به این کوتاهی ، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند ؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می کردیم . همه می گفتند : بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد . رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشه ای نشسته بود و رفته بود توی فکر . چهره اش خسته نشان می داد ، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابی های این مدت خسته اش کرده بود . با اینکه چشم هایش از بی خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می درخشیدند و شادمانی می کردند . پهلوی او نشستم ، دلم می خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است . گفتم : چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی . الآن چند روز است که هر چه جلسه می گذاریم و بحث می کنیم به جایی نمی رسیم . در حالی که لبخند می زد گفت : راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود . بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشة بزرگ روی دیوار می نگریست ادامه داد : شب ، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی آید و فکرمان به جایی قد نمی دهد ، خودت کمکمان کن . بعد پلک هایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود ، به شکرانه آن نماز بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم ، ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم. آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می داد را به خاطر سپردم. از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم. خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس مشکل رزمندگان اسلام حل شد. 📚 امام زمان عج و شهدا؛ سلیم جعفری ، صفحه 49 اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🆔 @AhkamStekhare