📝 متن خاکریز خاطرات ۲۴۵
🌺 رفتار عجیب و زیبای شهید در هشت سالگی
#متن_خاطره
توی خونهی بزرگی که درونِ هر اتاقش یک خانواده بودند، زندگی میکردیم. یک روز گیلاس خریدم. منصور که اون موقع هشت ساله بود، گفت: بابا! همسایهها گیلاس رو دیدند؟
گفتم: بله
گفت: بهشون دادی؟
گفتم: نه! شما بخور؛ خودشون میخرند...
سریع رفت و چند ظرف آورد. گیلاسها رو تقسیم کرد و به همهی خانوادهها داد. بعد اومد و گفت: حالا من هم میتونم بخورم...
🌹 خاطرهای از نوجوانی سردار شهید منصور خادمصادق
📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده، صفحه ۱۴
#شهید_خادم_صادق #شهدای_شیراز
#مهربانی
#بی_تفاوت_نبودن
@AhkamStekhare
✍راهکار جالب یک نوجوان شهید برای رفتن به مدرسه
🌹به گوش دانشآموزان برسانید
#متن_خاطره
نمیدونستم هر وقت میخواد بره مدرسه ، وضو میگیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه...
🌷خاطره ای از زندگی نوجوان شهید رضا عامری
📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
@AhkamStekhare
✍راهکار جالب یک #نوجوان_شهید
برای رفتن به #مدرسه
🌹به گوش دانشآموزان برسانید
#متن_خاطره
نمیدونستم هر وقت میخواد بره مدرسه ، وضو میگیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به #مدرسه وضو داشته باشه...
🌷خاطره ای از زندگی نوجوان #شهید_رضا_عامری
📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
🆔 @AhkamStekhare
🌸 شهیدی که بخاطر رسیدن به همسر ، نماز شکر خواند
#متن_خاطره :
تا آمدنِ مهمانها برایِ مراسم عقد، توی اتاق تنها بودیم. آقا عبدالله ازم خواست که برایش مُهر بیاورم.بهش گفتم: «تا نگید چرا میخواهید نماز بخوانید، بهتون مُهر نمیدم.» ایشون در جوابم گفت: «خدا بهم همسر داده و به همین خاطر میخواهم نماز شکر بخوانم.»
📌خاطرهای از زندگی روحانی شهید عبدالله میثمی
📚منبع: یادگاران5 «کتاب شهید میثمی» ، صفحه 47
@AhkamStekhare
#متن_خاطره
🌷 یکی از بچهها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: امروز به بچههای بسیجی هم کمپوت داده اید؟ جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی این حرفها را شنید، با خشم پاسخ داد: از من بهتر، بچههای بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی میجنگند و جان میدهند. به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفتهای به آن برادر پاسخ داد: خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی...
📚 شهید مهدی باکری
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
❌در نشر لینک حذف نشود❌
🆔 @AhkamStekhare