پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و هفتم مجید همچنانکه سرش پایی
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هفتاد و هشتم
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوشآمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتیاش دل بسته بودم.
مادر به کمک من و مجید از پلههای کوتاه هواپیما به سختی پایین میآمد و همین که هوای صبح گاهی به ریهاش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانیتر شده و لاغریِ بیمار گونهاش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را جلب کرد.
مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفیاش نمود: «آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.» و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم.» سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: «مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.» و بیمعطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: «تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.» و با عجله از سالن خارج شد.
مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: «مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟» و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: «اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!» مجید خندید و گفت: «آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران میکنم.»
از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقرهای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پیدرپی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم.از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: «حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!» مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد: «آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن.» و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: «آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم داداشیم!» مجید لبخندی زد و گفت: «خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن!» که آقا مرتضی خندید و گفت: «البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدنهاش مال من بود و قربون صدقههاش مال مجید!» مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: «خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!» و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت: «اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!» سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: «عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!» مادر در جوابش خندید و گفت: «ان شاءالله شما هم سر و سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!» و آقا مرتضی با گفتن «ان شاءالله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد.
🌹 نویسنده : valinejad
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و هشتم صدای سر میهماندار که و
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هفتاد و نهم
طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانهشان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بیریایش وارد خانه شدیم.
عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت: «خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟» صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: «این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!» با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد.
آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت: «مامان! اگه کاری نداری من برم.» و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: «هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!» و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: «بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!» تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود.
مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: «شوهر عمه فاطمهاس! دو سال پیش فوت کردن!» سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: «مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!» مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون!» پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: «مامان! حالت تهوع داری؟» نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد.
مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: «مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!» مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: «نه مادرجون! بریم بیرون!» و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست.
عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: «عمه! شما بفرمایید بشینید!» سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشهای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد: «عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!» که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزادهاش را داد: «قربونت برم عمه جون! من تشنهام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!» سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته!» خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم.» خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: «خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم داغشون برام تازه میشه!» مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود.
🌹 نویسنده : valinejad
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و نهم طرز حرف زدنش به قدری س
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتادم وهشتادو یکم
ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهماننوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتیاش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامهای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد.
ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بیمقدمه شروع کرد: «حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم.» مادر لبخندی زد و با گفتن «خیر ببینی عزیزم!» قدردانیاش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: «اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!» سپس رو به من کرد و گفت: « انشاءالله که نتیجه میگیرید و با دل خوش برمیگردید بندرعباس.» که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد.
من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجدهاش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! برای مامانم دعا کن!» همچنانکه سجادهاش را میپیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: «اتفاقاً داشتم برای مامان دعا میکردم.» و زیر لب زمزمه کرد: «انشاءالله که دست پُر بر میگردیم!»
به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: «نگران حرف ابراهیم و بابایی؟» با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانیاش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: «قبول باشه!» مادر با چهرهای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: «شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!» دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: «شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!» پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: «انشاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!» که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند.
خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهماننوازیاش عالی است، اخلاقی که خانهاش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: «مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد میاومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن.» مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: «چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر میاومدیم بهتر بود.» همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق میآمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: «عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن میکنه.»
مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: «چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!» سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: «من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!» مجید با غصهای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: «انشاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!» و مادر با گفتن «انشاءالله!» خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمهای را به راحتی فرو بدهد.
🌹 نویسنده : valinejad
@AhkamStekhare
#سوال مخاطبان
: بچه ممیز چه خصوصیاتی دارد؟
✅ پاسخ:
🔹 حضرت آیت الله خامنه ای : سن تمییز، به تبع اختلاف اشخاص در استعداد و درک و هوش، مختلف است؛ و زن باید بدن و موى خود را از مرد نامحرم بپوشاند بلکه احتیاط واجب آن است که بدن و موى خود را از پسرى هم که بالغ نشده ولى خوب و بد را مىفهمد و به حدى رسیده که مورد نظر شهوانى است بپوشاند.
🔹 آیت الله مکارم شیرازی : منظور از بچه ممیز کودکی است که مسائل جنسی را اجمال درک می کند و در چنین صورتی احتیاط آن است که نامحرم در مقابل او بی حجاب نباشد.
📚@AhkamStekhare
#آیا نماز خواندن روی فرش_نجس صحیح است؟
✅ جواب: محل_سجده نمازگزار باید پاک باشد ولی اگر مکان نمازگزار به غیر از جایی که پیشانی را بر آن می گذارد، نجس باشد، چنانچه نجاست آن به بدن یا لباس سرایت نکند، اشکال ندارد و نماز صحیح است.
📚 @AhkamStekhare
اقتصاد نیوز : دولت اعلام کرده که قرار است به کسانی که یارانه نمیگیرند فرصت ثبتنام داده شود. برای انجام پیش ثبتنام جاماندگان یارانه، افراد باید به سامانه حمایت معیشت مراجعه کنند. افراد باید در این سامانه روی گزینه «ثبت خانوار جدید» کلیک کنند و اطلاعات خود را وارد کنند تا پیش ثبت نام انجام شود.
@AhkamStekhare
🔴چگونه به مردگان برای کم شدن فشار قبر کمک کنیم؟
✍حضرت پیامبر اکرم علیه السلام می فرمایند: هيچ لحظهاى سختتر از شب اول دفن براى ميّت نيست، پس با صدقه دادن نسبت به مردگانتان مهربانى كنيد؛ و اگر نتوانستيد، دو ركعت نماز بخوانيد.
در اين صورت، خداوند سبحان در همان لحظه، هزار فرشته را به سوى قبر ميّت گسيل مىدارد كه هر كدام از آنان يك جامه و حلّه دارد، و تا روزى كه در صور قيامت دميده مىشود تنگى و فشار قبر او را به وسعت مبدّل مىكند، و به شماره هر چيز كه آفتاب بر آن مىتابد به نمازگزار كار نيك عطا شده، و مقامش چهل درجه بالا برده مىشود.
📚ادب حضور، ص ۱۶۷
@AhkamStekhare
1_687121227.mp3
7.71M
📗#کتاب_صوتی
📒#خاطرات_مستر_همفر
✅ قسمت ششم
👌خاطرات مستر همفر عنوان کتابی است که به شرح خاطرات مِستِر همفر مامور دولت بریتانیا در کشورهای اسلامی در قرن ۱۸ میلادی پرداخته و به تشریح نقش او در شکلگیری دیدگاه وهابیت در کشورهای مسلمان میپردازد. او در این کتاب از مأموریتش به کشورهای مصر ، عراق ، ایران، حجاز و استانبول مرکز خلافت عثمانی می گوید و هدفش از این مأموریت را که جمع آوری اطلاعات کافی به منظور جستجوی راه های درهم شکستن مسلمانان و نفوذ استعماری در ممالک اسلامی است بیان کرده و از مسائلی که در این مأموریت برای او پیش می آید، یاد می کند.
مطالعه این کتاب جهت پی بردن به نقشه های روباه پیر انگلستان در پیدایش وهابیت و برای غلبه بر مسلمین و همچنین شناخت راه های نفوذ غرب به جهان اسلام و برای عبرت گرفتن و دشمن شناسی لازم است.
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: درس اخلاقی پیامبر اکرم(ص) برای مدیران امروز!
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🆔 @AhkamStekhare
❓سوال:
آیا بانوان با لباس مناسب میتوانند در ملأ عام دوچرخه سواری کنند؟
✅ پاسخ مراجع عظام تقلید:
🔸حضرت آیت الله العظمی خامنهای (مد ظله العالی):
دوچرخهسواری برای دختران و بانوان در مجامع عمومی و در منظر نامحرم موجب جلب نظر مردان و در معرض فتنه و به فساد کشیده شدن اجتماع و منافی با عفت بانوان است و لازم است ترک شود و در صورتی که در منظر نامحرم نباشد فی نفسه اشکال ندارد.
🔸حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی (مد ظله العالی):
این کارها در محیط های مخصوص بانوان اشکالی ندارد. مشروط بر اینکه سبب ضرر و زیانی نگردد.
🔸حضرت آیت الله العظمی سیستانی (مد ظله العالی):
اگر عادتاً تحریک آمیز باشد جایز نیست.
🔸حضرت آیت الله العظمی نوری همدانی(مد ظله العالی):
در فرض سوال، باید طبق مقررات کشور عمل شود.
🔸حضرت آیت الله العظمی صافی گلپایگانی (مد ظله العالی):
دوچرخه سواری برای بانوان در منظر نامحرم حتی اگر با حجاب شرعی باشد دور از شخصیت زن مسلمان و متدینه است.
منبع : سایت اسلام کوئست
🆔 @AhkamStekhare
#داستان_عبرت_آموز
#ناسپاس
✅ قسمت دوم
شوهرم ثبت نامم کرد و من مشغول درس شدم. چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف شد و او گاهی از روی رضایت وقتی میدید، درس میخوانم تبسم معناداری میکرد، برام چایی، بیسکویت و… میآورد. صدای تلویزیون همیشه پایین بود. زندگیم روی شیرینش را به من نشان داده بود البته بماند که گاهی هم گرگ غم هنگام یادآوری خاطرات گذشته به گله حواسم میزد و بعد قطرات اشک از ناودان چشمانم سرازیر میشد.
در دانشگاه زود با چندتا خانم دوست شدم گاهی با هم سالن مطالعه میرفتیم و زمانی نیز در پارکی با هم قدم می زدیم. یک روز منتظرشون بودم، دیر کرده بودند. با خودم گفتم تماس بگیرم ببینم کجایند و چرا تا حالا نیامده بودند. وقتی تماس گرفتم پسر جوانی جواب داد تازه متوجه شدم که شماره را اشتباه گرفتم. چند کلامی بین ما رد و بدل شد. او چند تا تکه بارم کرد و من هم جوابش را دادم.
یک روز وقتی در سالن مطالعه بودم برای رفع خستگی مونده بودم چکار کنم که به ذهنم زد که اس ام اسی به آن پسر بدهم. بعد از چند ثانیه پس از ارسال او تماس گرفت. قصد خاصی نداشتم با خودم گفتم کمی سر کارش بگذارم ازم پرسید چه کارهام واقعیت را گفتم. پرسید چند سال دارم گفتم: ۲۳ سال ولی الکی به او گفتم ازدواج نکردهام.
ادامه دارد..
🆔 @AhkamStekhare
✅فرازی از دعای افتتاح
🤲🏻 خداوندا با ظهور حضرت مهدی، سختی های مارا آسان گردان🤲🏻
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 به مناسبت ۱۰ شهریور؛ سالروز تشکیل نیروی پدافند هوایی ارتش
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅روایت امام باقر علیهالسلام درباره انقلاب اسلامی ایران و اتصالش به انقلاب امام زمان(عج)
🎙 استاد عالی
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بازهم تقطیع برای تخریب استاد رائفیپور / طالبان از دیده رائفی پور
👈 قسمت های سانسور شده صحبت های استاد #رائفی_پور درباره #طالبان
🆔 @AhkamStekhare
‼️مشاهده مانع پس از وضو یا غسل
🔷س 5587: اگر بعد از وضو و یا غسل، مانعی در اعضای وضو و یا غسل دیده شود، چه وظیفه ای داریم؟
✅ج: اگر ندانید مانع موقع غسل یا وضو وجود داشته یا بعد از وضو یا غسل ایجاد شده است، غسل و وضو و نماز صحیح است.
📕منبع: leader.ir
🆔 @AhkamStekhare
⚜️حکایتهای پندآموز⚜️
«تو دلداده ی او باش، او به مشکلاتت رسیدگی میکند ....» امام زمان ارواحنافداه فرمودند: وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....
✍️حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان میکند : من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود.
خیلی کمکم کرد و همه ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه السلام) بود. ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می پرسیدم، نمی دانست. خسته شدم و گوشه ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می گذرد. بی اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم.
او به هنگام خداحافظی فرمود:
👈«وظیفه ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم».
👈«در طول عمر ما شک نکن».
👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان».
برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دستهای خویــش و دامـان توام آمد به یاد
📚نقل از کتاب میرِ مهر صفحه۳۵۵
🆔 @AhkamStekhare
🍃#يک_آیه🍃
🔸سوره یونس، آیه ۶٩:
قُلْ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللّهِ الْكَذِبَ لاَ يُفْلِحُونَ
⚡️ ترجمه کوتاه :
بگو: همانا كسانى كه بر خداوند دروغ مى بندند، رستگار نمى شوند.
💥توضیح آیه :
سؤال: اگر افترازنندگان رستگار نمى شوند، پس چرا در زندگى مادّى آنان را در رفاه بيشترى مى بينيم؟
پاسخ: اين رفاه و كاميابى موقّت است، «متاع فى الدنيا» ولى كيفر اصلى آنان در آخرت و زمانى است كه به سوى او بازگردند.
🍁 دروغگو به رستگارى نمى رسد.
🆔 @AhkamStekhare
#حدیث
✍امام علی(ع): سیاست و برنامه ریزی نادرست، کلید فقر است.
📚غررالحکم،ح5572
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍️موضوع: اگه جامعه فاسده...
🆔 @AhkamStekhare
#داستان_عبرت_آموز
#ناسپاس
✅ قسمت سوم
پسر خوبی بود کمی من را نصیحت کرد و گفت که این کار عاقبت خوبی ندارد و نباید با پسران ارتباط داشته باشم. خلاصه دلسوزم بود و به حرفهایم گوش میداد. هرباری که حوصلهام سر میرفت با او تماس میگرفتم از این که میدیدم بین ما جملات عشقی رد و بدل نمیشود و گناهی نمیکنیم خیالم راحت بود به همین دلیل نگرانی خاص و احساس گناهی نداشتم.
از بیست بار که تماس میگرفتیم حدود هفده بارش را من تماس میگرفتم. اس ام اس زیادی برایش میفرستادم. شوهرم کاری به گوشی من نداشت و من از اعتمادش خیالم راحت بود وقتی صدای رسیدن اس ام اسی در خانه میپیچید میگفت: خیلی خوشحالم که تونستی زود چندتا رفیق صمیمی برای خودت پیدا کنی…یک روز صبح شوهرم طبق معمول بلند شد و برای نماز من را صدا کرد من هم مدتی بود که حال حوصله نداشتم، با بلند میشم بلند میشم گفتن میدیدم که نمازم قضا شده او هم با مهربانی نصیحتم میکرد که نسبت به نماز بیتفاوت نباشم. آن روز وقتی بلند شدم وقت نماز گذشته بود رفتم در آشپزخانه صبحانه رو آماده کردم و بعد آمدم صدایش کنم، دیدم به سجده رفته و در حال دعا کردن است. در دعایش از خدا تشکر میکرد که خانم خوبی خدا نصیبش کرده است
ادامه دارد...
🆔 @AhkamStekhare