شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_دوم حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت. در بدو ورود مهرزاد
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_سوم
تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند.
کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد.
کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش.
آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید.
آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد.
نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم.
_معلوم هست کجایی تو؟ ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟
مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟
این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟
آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟
_ن..نه
_ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟
من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟
حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانواده اش می ریخت. سالی سه چهار بار سفر خارج و اروپا بعدشم بریز و بپاش ها و مهمونی های انچنانی..
اگر این ها حرام نبود پس چه بود؟
چند سالی می شد که دیگر از این خبر ها نبود و آقا رضا ورشکست شده بود.
_بابا بسه نصیحت حوصله هیچی ندارم داغونم. بزارین برم کله مرگمو بزارم.
_کجا؟ باید بگی کجا بودی.
_قبرستون.. خیالتون راحت شد؟
انگار مهرزاد رفت اما صدای مریم خانم و اقا رضا می امد.
_این.. این پاکت سیگار از جیب مهرزاد افتاد رضا. این داره چی کار می کنه با خودش؟نگرانشم رضا یه کاری بکن. ببرش سر کار.
_چی میگی مریم؟ مگه نشنیدی رئیس گفت نیارش شرکت؟
_خب من چه غلطی کنم با بچه های نفهمت؟ اون از مونا اینم از این پسرت که معلوم نیست چه غلطی می کنه و کجا میره.
من میدونم همش زیر سر اون حورا نمک به حرومه.
_مریم بس کن دیگه. از بین بچه هات مارال خوب دراومده که اونم واسه خاطر اینه که با حورا رفت و آمد می کنه.
یکم بفهم لطفا.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود.
او سیگار کشیده بود. مست کرده بود.
چرا با خود چنین کاری می کرد؟ چرا دل حورا را می سوزاند؟
_چرا اینجوری می کنه با خودش؟ چرا فراموشم نمی کنه؟ من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم.
ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته.
من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده.
ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟
حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید.
پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد.
از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد.
برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند.
نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید.
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد.
مستقیم به سمت حورا آمد.
حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود.
"وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد
تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد
بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو
به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد"
_سلام.
_سلام.با من میای؟
_ چی؟؟کجا؟
_گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟
_ چی میگین آقا مهرزاد؟ با شما کجا بیام؟ اصلا چرا باید همراهتون بیام؟ من و شما نامحرمیم و...
_ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو.
_نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره.
مرد آینده من یکیه مثل خودم.
اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
یک قدم که به داخل خانه گذاشت، مهرزاد سر راهش سبز شد و گفت:منو نپیچون حورا خودت حالمو میبینی چقدر داغونم. می دونم دلتم نمیاد منو پس بزنی.
_یعنی می خواین از سر ترحم بهتون جواب بدم؟
_ نه ولی منو نپیچون مثل دفعات گذشته. خوشم نمیاد هی از ایده آل هات و ملاک هات برای ازدواج می گی. من همینیم که هستم.
چرا می خوای منو عوض کنی؟
_ من که نگفتم خودتون رو عوض کنین. هرکسی تو زندگیش مختاره تصمیم بگیره واسه خودش منم هیچوقت شما رو مجبور به تغییر دادن افکار و رفتارتون نکردم.
فقط اونا رو گفتم که بدونین شخصیت شما و اونی که تو ذهن منه زمین تا آسمون با هم فرق داره.
من مال دنیای شما نیستم و نمی تونم باهاتون کنار بیام.
دنیایی که شما توش بزرگ شدین پر از ناز و نعمت بوده جز این اواخر که بخاطر من بهتون سخت گرفتن اما من از همون اول جز وقتی که خونه بابام زندگی می کردم.. از وقتی که پامو گذاشتم تو خونه شما.. دنیام پر شد از تاریکی و تنهایی.
نمی خوام این تفاوت ها علت جدایی فردامون باشه.
نمی خوام از سر هوس و حس های زود گذر جواب بدم و فردا پشیمون شم از اینکه چرا بیشتر فکر نکردم.
شما هم بهتره زندگی خودتون رو بخاطر من خراب نکنین و بزارین یک دختر مناسب از جنس خودتون براتون پیدا کنن نه کسی که پدر مادرتون چشم دیدنش رو ندارن.
فراموش کنین حورایی در کار بوده. اصلا از همون اول حورایی هم تو این خونه نبوده. اگرم بوده فقط... فقط برای غم وغصه و تنهایی بوده.
الانم برین کنار لطفا هر لحظه ممکنه مادرتون برسن.
از مهرزاد رد شد و به اتاقش رفت. مهرزاد هم بهت زده سرجایش ایستاده بود و انگار شکه شده بود.
همه حرفهای حورا حتی ذره ای اشکال نداشت. همش درست و منطقی بود اما کدام دل عاشقی منطق را ترجیح میداد به عشق؟
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_ششم
حورا کلافه مشغول بررسی برنامه اش بود که صدای در آمد و بعد هم مارال وارد شد.
_سلام حورایی.
_سلام خانم کوچولو بیا تو دم در واینستا عزیزم.
مارال در را بست و روی تخت حورا نشست و گفت: حورا جون من از صبح که شما واسه نماز بیدارم کردین تصمیم گرفتم نمازامو بخونم.
لبخند قشنگی روی لب های حورا نشست.
_آخه هر وقت میومدم نماز بخونم مامانم که متوجه میشد دعوام می کرد و چادر و جانمازم رو ازم می گرفت. الانماومدم ازتون دو تا خواهش کنم.
حورا جلو رفت و جلوی پایش زانو زد.
_ شما امر کن خانمی.
_ چادر و جانماز ندارم اگه شما دارین بهم بدین.
حورا با اشتیاق چادر و جانماز قبلی اش را که وقتی دبیرستان بود از آنها استفاده می کرد را به مارال داد و گفت: خب اوامر بعدی؟!
مارال لبخندی زد و گفت:راستش من ظهر به نماز جماعت نرسیدم برای همین تو مدرسه تنهایی خوندم. بعد تو رکعت دوم تشهدم رو فراموش کردم بخونم باید چیکار می کردم؟
_ خب ببین اگه قبل از اینکه رکوع رکعت سوم رو بری یادت اومده باید بشینی تشهد رو بخونی و دوباره بلند شی بقیه نمازت رو بخونی اما اگر تو رکوع یا بعدش یادت اومده باید بعد نماز تشهد رو قضا کنی.
_ یعنی چی؟
_یعنی بنابر احتیاط واجب باید دو تا سجده سهو بری.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🍃 🍃 #حرف_دل راه ظهورت را بستم... قبول اما خدا را چه دیدی شاید قرار است حر تو باشم.. #یاایهاالعزیز
شده ام در پے تو در🌱
بہ درٺ مهدےجان🌷
کی رسد برمنּ مسکین🍂
نظــرٺ #مهــدےجـان🌸
کے شود تا کہ عیانּ 😍
بر سر راهـم گـذرے👣
بر نگاهم ڪہ بیفتد👀
نـظرٺ مهـدے جان❤️
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❌ نمايندگي تبريك ندارد ! ◽️به دنبال شناسنامه اش كه آمدند ، گمان كردم مي خواهد ازدواج كند. ◽️گفتم ع
محسن حججی به تغذیه اش خیلی اهمیت می داد و هر چیزی را نمی خورد .
می گفت: مومن باید بدن سالم داشته باشد.
یکی از چیزهایی که ترک کرده بود نوشابه بود . کار جالبی میکرد.
در اردوهای جهادی یا هر جایی که نوشابه همراه غذا بود ، نوشابه اش را به مزایده میگذاشت، و می فروخت،
معمولا از پنجاه تا شروع می شد. یادم هست یکبار یکی از رفقا پانصدتا خرید. البته صلوات، هر کسی صلوات بیشتری میفرستاد نوشابه اش مال او بود.
#شهید_محسن_حججی
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🌟 در هر ساعت ماه رجب، لطف و عنایت الهی را به دست آورید 🔸 رهبرانقلاب: #ماه_رجب، ماه
#پای_درس_ولایت🔥
#جوان_مؤمن_انقلابی
رهبرانقلاب:
اینکه بنده بارها تکرار میکنم که جوان امروز،
از جوان اوّل انقلاب و دوران جنگ اگر جلوتر نباشد، عقبتر نیست،
بهخاطر این است که
امروز با اینهمه ابزارهای تبلیغی، با اینهمه شگردهای گوناگونِ فروریختن پایههای ایمان،
جوان انقلابی ایستاده است.
۹۵/۵/۳۱
#قدر_خودمون_بدونیم☺️🌹
#جوانان❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام باقر عليه السلام: 🔸چون فرصت دست دهد به سوى هدف خود بشتاب، و هيچ فرصتى مانند روز
#حدیث_معنوی🌸
🔅حضرت علی علیه السلام:
🔺بپرهیز از ویژه سازی(انحصار طلبی)در 🌸چیزهایی که همه مردم در آنها برابرند.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
#تلنگر💥
ٺوڪوچہهاےِزندگۍ
غریبودربہدر🙃🖐🏻✨
پۍِشہادٺممنہ
شڪسٺہبالوپَر🔗☔️
#شہیدنشوےٖمیمیرےٖ
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ستارہ ها، هـیچ گاه از یادِ آسمـان نمی روند... بگذار دلِ من آسمان باشد... و یادِ تــو ستاره...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌿از ردِ پــای " تـــو "
مـی گیـــرد نــشــــان،
هــــر ڪـــه دارد
" آرزوی آســـــماڹ "
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
❤️خداوند عزّوجل فرمود:
🍃يا بن آدم تفرغ لعبادتي أملأ قلبك غنى🍃
ای فرزند آدم!
🌹خودت را محو بندگی من کن تا قلبت را پر از بی نیازی کنم…
📚حدیث قدسی،الکافی،ج۲،ص۸۳.
@AHMADMASHLAB1995
#منشاء_گرفتاری_ودرمان_آن_چیست؟؟
عارف بالله آیت الله بهجت( ره):
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود:
منشاء همه گرفتاریهای شما گناه و درمان همه دردها و گرفتاریهای شما استغفار است.
@AHMADMASHLAB1995
🌻اعمال شب لیلة الرغائب👆👆🌻
رجب نام نهری در بهشت است، از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر. هرکسی یک روز از رجب را روزه بگیرد ، از آن نهر خواهد نوشید.
🗒تهذیب الاحکام ج۲ ص۹۲
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شده ام در پے تو در🌱 بہ درٺ مهدےجان🌷 کی رسد برمنּ مسکین🍂 نظــرٺ #مهــدےجـان🌸 کے شود تا کہ عیانּ 😍
#سلامامامزمانم {✨💚}
من از بافندگے هیچ نمۍدانم!
ولے هر شب یڪۍ از زیر، یڪۍ از رو، خیال آمدنت را مےبافم و غرق مےشوم در اقیانوس آرام آغوشت...
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
محسن حججی به تغذیه اش خیلی اهمیت می داد و هر چیزی را نمی خورد . می گفت: مومن باید بدن سالم داشته باش
🍃🌹
#اقامه_نمازجماعٺ_در_مراسم_عروسی!!!
💖شنیده بودیم نماز جماعت و نماز اول وقت برایش اهمیت دارد، ولی فکر نمیکردیم اینقدر مصمم باشد!
❣صدای اذان که بلند شد همه را بلند کرد، انگار نه انگار که عروسی است، آن هم عروسی خودش! یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشت سرش
نماز جماعتی شد به یاد ماندنی💝🍃
#شهیـد_دکتر_محمدعلی_رهنمـون🌺
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #جوان_مؤمن_انقلابی رهبرانقلاب: اینکه بنده بارها تکرار میکنم که جوان امروز، از جوان
#پای_درس_ولایت🔥
🔴 رهبر انقلاب: مبادا بروید پول قرض کنید، #جهیزیه درست کنید. مبادا خودتان را به زحمت بیندازید. مبادا خانوادهتان را به زحمت بیندازید. مبادا خیال کنید که دخترتان اگر جهیزیهاش کمتر از دختر همسایه و قوم و خویش بود، این سرشکستگی است. نه این سرشکستگی نیست.۸۱/۳/۲٩
#مقام_معظم_رهبری💖
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅حضرت علی علیه السلام: 🔺بپرهیز از ویژه سازی(انحصار طلبی)در 🌸چیزهایی که همه مردم در آنه
#حدیث_معنوی🌸
🌹رسول خدا صلی الله علیه و آله:
🌷مَنْ کٰانَ لِلّٰه کٰانَ اللّٰهُ لَه
🍃هر که برای خدا باشد،خدا هم برای اوست.
📚بحار الأنوار، علامه مجلسی، ج ۷۹، ص ۱۹۷
@AHMADMASHLAB1995
یه بنده خدایی میگفت وقتی قنوت میگیرم میگم:
خدایا...!
این کف دست، اگر مو داره بِکَّن...
ما از عمل هیچ چیز نداریم که برات بیاریم جزتذلل و خواری و اظهار حقارت به درگاهت!
خودت کاسه مونو پر کن.
#خدا_جونم 💟
#خدایا_کمکم_کن🌟
@AHMADMASHLAB1995
🏴🏴🏴🏴
السلام علیک یا علی بن محمد ایها الهادی النقی یابن رسول لله
🏴 شهادت #امام_هادی علیه السلام تسلیت...
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_ششم حورا کلافه مشغول بررسی برنامه اش بود که صدای در آمد و بعد هم مارال وا
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
_ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه
"بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد"
_آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی.
_ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن.
_ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا.
مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند.
خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد.
_ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟
_ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟
_خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟
_بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم.
_ برنامه چی؟؟؟
_ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم.
_ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم
#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_هفتم _ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه "بسم الله و ب
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن.
_ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم.
_ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش.
_ اوکی دوستی. فعلانی بای.
حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است.
دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_هشتم _ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن. _
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_نهم
گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا تو ناهارو درست کن مامان نیست منم کلاس دارم. خدافظ.
حورا با خیال راحت نفس عمیقی کشید و چادرش را به سر کرد و به آشپزخانه رفت.
تصمیم گرفت خوراک مرغ درست کند.
شروع کرد به آشپزی و در همان حال مداحی را زیر لب زمزمه می کرد.
"حرم نداری کجا برات گریه کنم؟!
روی کدوم خاک یه شاخه گل هدیه کنم؟!
نفس نفسهام شده عذاب همنفسم
برای زینب واسه حسن دلواپسم
تنها جوابِ سلام حیدر خاموشه
داره حسینم لباس ماتم می پوشه
غریبونه از خونه دارم می بَرمت
می سوزه قلبم تا ابد ازدرد وغمت
کوثرحیدر نیلوفری ُّ وپرپری
خوشی روزهرا ازخونه داری می بری
زانوی غصِّه میگیرم امشب توبغل
تاصبح میگم با حسین وزینب العجل
مزدعزا وُ اشکای این فاطمیِّا
باشه ایشالله دیدن شیش گوشِ آقا
حرم نداری"
_ چی می خونی حورا جون؟
_عه تویی مارال؟ نوحه میخونم.
مارال پشت میز نشست و گفت:صدات قشنگه.
_ آروم خوندم که شنیدی صدامو؟
_ زمزمه هاش که قشنگ بود. خب حالا چی می خوندی؟
_ یه نوحه از حضرت فاطمه. خیلی دوسش دارم.
_ میدونی حورا جون درسته تو مدرسه برامون توضیح دادنا اما خب من دوست دارم بیشتر از حضرت فاطمه بدونم.
حورا این همه اشتیاق مارال را در دل تحسین کرد. خوراک را گذاشت روی گاز و نشست روبروی مارال.
_ از چی برات بگم؟
_ همه اون چیزی که باید بدونم. می خوام بدونم چرا تنها بانوی پاک و مقدس این دنیای بزرگ بوده؟!
_ میدونی مارال دختری که تو دست پدر خوبی بزرگ بشه قطعا خوب و پاکدامن بار میاد.
حضرت زهرا هم تو دامن رسول خدا بزرگ شدن. پیامبری که خوبی ها و مهربونیاشون شهره عامه. ایشون حضرت زهرا رو طوری بزرگ کردن که خدا می خواست.
حتی گاهی بهشون میگفتن فاطمه جان من بوی بهشت رو از تو استشمام می کنم.
اصلا فکر می کنی چرا آخر مجالس میگن" یا فاطر السماوات به حق فاطمه"؟!
چون اگر حضرت زهرا نبودن دنیایی هم وجود نداشت.
مارال با اشتیاق گوش می داد و حورا هم برای او همه چیز را زیبا بیان می کرد.
_ میخوام از وفاتشون بدونم.
_ پیامبر قبل از وفاتشون فدک رو به حضرت زهرا بخشیدند. فدک یک زمینی بود تو فاصله۵۱۶کیلومتری مدینه. یک زمین حاصلخیز و پر از نخل های خرما.
که بعد از برداشت محصول درآمدش به حضرت زهرا میرسید و ایشون اون پول رو به فقرا میدادند و برای خودشون خرج نمیکردند.
وقتی پبامبر از دنیا رفتند ابوبکر خواستار فدک شد و گفت طبق وصیت پیامبر که گفتن ما اهل بیت از خودمون چیزی به جا نمیزاریم جز اهل بیت و کتاب آسمانیمون پس این فدک متعلق به همه مردمه.
حضرت زهرا با خطبه هایی که قرائت کردند و شهودی که آوردند باز هم نتونستند اونا رو راضی کنند که فدک مال خودشونه و از پدرشون گرفتند.
بعد از اون هم همین آدمای نافهم و نادون حضرت زهرا و خانوادشون رو اذیت کردند تا اینکه حضرت زهرا از شدت غم و اندوه و غصه و درد به شهادت رسیدند
_ چرا امام علی نمی خواستند قبر ایشون معلوم باشه؟
_فلسفه اصلی مخفی بودن قبر حضرت زهرا مربوط میشه به وقایع و جسارتهایی که از طرف خلفای وقت و اطرافیان خلفا، به آن بزرگوار وارد شده بود.
مارال کمی فکر کرد و بعد گفت: ممنون که کمکم کردی حورا جون خیلی استفاده کردم.
_فدات عزیزم حالا بیا ناهار بخوریم که حسابی گشنمه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_نهم گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا تو ناهارو
#رمان_حورا
#قسمت_شصت
بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود.
لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده.
وچقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند.
به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد.
خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت.
_سلام.
_سلام دوستم خوبی؟
امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟
_ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟
_راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم.
حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم.
_بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟
هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی.
_ منم همینطور بااجازتون.
_سلام برسونین.
نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد.
اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد.
او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم.
امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته.
_زشت تویی که از دل مردم بی خبری.
_مردم؟ کدوم مردم؟
_اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟
امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟
_ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟
_وای رضا جون بکن بگو دیگه.
_هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد.
_ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟
_ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد.
سپس چشمک زد و خندید.
_بسه بسه بی نمک. حرف در نیار واسه مردم.
_چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟
_خب.. من منظورم..با مهرزاد بود.
_عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟
امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت.
_خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی..
"دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر
با همین چادر که سر کردی معما میشوی
آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من،
دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!"
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝