توجه داشته باشید شهادت شهید در تاریخ میلادی 2016/2/29 هست که به تاریخ ما میشه 1394/12/10(فردا).
لطفا تاریخ شهادت شهید رو به میلادی و شمسی باهم اشتباه نگیرید🌹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
فردا سالگرد شهادت #شهیداحمد هست و به همین دلیل ازتون میخوایم هربرنامه ای که برای فردا دارید و با ما
اگر کامل جوابتونو ندادم ببخشید و حلال کنید واقعا تعداد پیام ها زیاده و وقت کم🙂
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کاش ... عیدی مرا نقدی دهند روزیم را ... دیدن مهـ❤️ـدی دهند سلام حضرت دلـ❤️ـبر .... #امام_زمانم
#سلام_امام_زمانم ❣️
ای چاره ی درخواستگان ادرکنی
ای مونس و یار بی کسان ادرکنی
من بیکسم وخسته ومهجور وضعیف
یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ...
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•°🌹بسم رب الشهدا🌹•° #ڪلامشهید🔥 "سعے ڪنید سڪوت شما بیشتر از حرف زدن باشد هر حرفے را ڪه مےخواهید بز
#عاشقانه_شهدا ✨♥️
چند ماهي بيشتر زندگي مشترك نكرده بودم. شش ماهي ميشـد هـر چه خواستگار آمده بود ، رد كرده بودم.
نميخواستم قبول كنم.
مصطفي را هم اول رد كردم.
پيغام داده بود كه : امام گفته با همسران شهدا ازدواج كنيد .
قبول نكردم ، گفتم : تا مراسم سال بايد صبر كنيد .
گفته بود : شما سيديد ؛ ميخواهم داماد حضرت زهرا (س) بشم .
ديگه حرفي براي گفتن نداشتم.
شهيد مصطفي رداّني پور🌹
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 پزشکان و پرستاران! اجرتان با خدا 🔻 رهبر انقلاب: کارتان بسیار با ارزش است. هم ارز
#پای_درس_ولایت🔥
همه انسانها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری کردند ، وقتی قرار است این جان برای انسان نماند چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد.
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔅امام هادی علیه السلام فرمودند: 🔺از نمونه های غرور نسبت به خدا آن است که «بنده»، بر گناه اصرار و پا
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺بهترين چيزى كه پدران براى فرزندان به ميراث مى گذارند، ادب است.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
📿ختم #قرآن به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت #شهیداحمدمشلب ؛
دوستانی که تمایل دارند توی این ختم شرکت کنند ؛ فقط تعداد جزء هایی که میتونن قرائت کنند رو به آیدی زیر بفرستند
@Banooye_mohajjabeh✨
💯انتخاب جزء به عهده ما میباشد
@ahmadmashlab1995 🕊
📿ختم #صلوات به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت #شهیداحمدمشلب ؛
دوستانی که تمایل دارند توی این ختم شرکت کنند ؛ تعداد صلوات ها رو به آیدی زیر بفرستند
@Banooye_mohajjabeh✨
@ahmadmashlab1995 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم نحوه ی شهادت #شهیداحمدمشلب
از زبان مادرش
مادر شهید:"تیر به پهلویش اصابت کرده بود"
#سیده_سلام_بدرالدین
#مادرشهید
@AhmadMashlab1995
چون تعداد کسانی که در دو ختم شرکت میکنند زیاده نمیتونم کامل جوابشونو بدم و بابت همین همین جا ازشون تشکر میکنم و امیدوارم شهید شفاخواهتون بشه🌹
💌پیام حنین به برادرش #شهیداحمدمشلب
ترجمه فارسی
🔸برادرم ♥️
ای پناه عشق من و تارهای قلبم
احساس میکنم در کنارم هستی 🌸
خنده هات 😄
نگاه عاشقانه تو چشات
چشمای من😍 خیره شده به عکس تو که حکاکی شده تو قلبم ❤️
کاشکی برگردی تو این لحظه و لبخند را بگذاری روی لبم😍 و خوشحالی منو کامل کنی🔸
متن عربی
*«رسالة حنين الى أحمد»*
* أخي…❤️*
*يا ملاذ عشقي وأيقونة الحب لأوتار قلبي…*
*أتخيل وجودك بجانبي*
*إبتسامتك…*😊
*براءة الحب في عينيك…*
*عيناي شاخصة على صورتك المحفورة في قلبي تناجيك…*
*ليتك تعود في هذه اللحظة ترسم البسمة😍 على ثغري وتكمل فرحتي..*
#پیام_حنین_به_برادرش_احمد
#ترجمه_ناصرسلیمانی
#تصویرحنین_درکنارمزاربرادرش
#شهیداحمدمشلب
#سالگرد_شهادت
#کپی_بالینک
🌐کانال رسمی شهید احمد مشلب🌐
@AHMADMASHLAB1995
إدلب سوریه🇸🇾
محل شهادت🌷
#شهید_مدافع_حرم_احمدمشلب
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چه خنده های قشنگی به لب نشانده ای ای #یـــار چه #خاطرات که مانده ماندگار افق های ناکجا آبا
جا مانده ز خوبان شده ام، گریه ندارد؟!
مجنون و پریشان شده ام، گریه ندارد؟!
#سالگرد_شهادت
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
📿ختم #قرآن به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت #شهیداحمدمشلب ؛
دوستانی که تمایل دارند توی این ختم شرکت کنند ؛ فقط تعداد جزء هایی که میتونن قرائت کنند رو به آیدی زیر بفرستند
@Banooye_mohajjabeh✨
💯انتخاب جزء به عهده ما میباشد
@ahmadmashlab1995 🕊
📿ختم #صلوات به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت #شهیداحمدمشلب ؛
دوستانی که تمایل دارند توی این ختم شرکت کنند ؛ تعداد صلوات ها رو به آیدی زیر بفرستند
@Banooye_mohajjabeh✨
@ahmadmashlab1995 🕊
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_چهارم آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد. صبح با سرو صدای بلندی
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_پنجم
حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگار پایش جایی گیر بود. نتوانست پایش را بکشد بیرون.
صدای آژیز آمبولانس گوشش را کر کرده بود و چند مردی که داشتند به سمت او می آمدند تا نجاتش دهند را دید.
بلافاصله چادرش را جلو کشید و ارام گفت: نه لطفا بگین یک خانم بیاد کمکم.
مرد جوانی که بالای سرش ایستاده بود و لباس سفیدی به تن داشت گفت:خانم شما تو وضعیت بدی هستی بزار کمکت کنیم. گناه که نیست.
_چ..چرا. بگین خانم..بیاد.
و سپس بیهوش شد.
"تا عمر دارم چادرم را از سرم تکان نمی دهم. اگر از سرم بیفتد امانت مادرم را ضایع کرده ام.
باید بر سرم باشد حتی در قبر تا امانت فاطمه زهرا را به خود مادرم تحویل بدهم."
حورا دوباره چشمانش را در اتاقی سرد و سفید باز کرد. ترسید و کمی خود را تکان داد.
پرستاری داخل شد و گفت:تکون نخورین خانم شما پاتون آسیب دیده.
_من...کجام؟؟مهرزاد.. کجاست؟
_شما بیمارستانی عزیزم. اون آقایی هم که با شما بودن اتاق بغلیتون بستری هستن. ملاقات کننده نداری؟
حورا من و منی کرد و دلش آتش گرفت از بی کسی و تنهایی اش. با بغض گفت: نه.. فقط کی مرخص میشم؟
_یکی دو روز باید بمونین تحت مراقبت. پاتون شکسته گردنتونم آتل گرفتیم نباید زیاد تکون بخورین.
حورا با اشک لبخندی زد و تشکر کرد. پرستار، سرم حورا را تنظیم کرد و گفت: اگه کاری داشتی این زنگو فشار بده میام.
_ چشم.
پرستار که رفت بغض پنهان حورا سر باز کرد و اشک ریخت. کاش او هم کسی را داشت که به او سر بزند، برایش کمپوتی بیاورد، حالی بپرسد، آغوشی بدهد و برود.
تنها همین.
کاش از حال مهرزاد با خبر بود.
همه چی یک هو اتفاق افتاد و حورا را غافلگیر کرد. یک تصادف آنی و نابهنگام که آخرش به بیمارستان ختم شده بود.
در اتاق زده شد و آقا رضا داخل شد. حورا کمی سرجایش تکان خورد و سلام کرد.
_سلام دایی جان. خوبی؟
حورا دستی به صورت خیسش کشید و گفت:سلام خوبم ممنون.
_ اول رفتم پیش مهرزادم بعد اومدم پیشت تا بهت سر بزنم. دکترت گفت دو روز باید بمونی.
_ مهرزاد چطوره؟
_اونم مثل تو پا و گردنش آسیب دیده. فکر کنم با هم مرخص بشین. امشب مریم خانم میمونه پیشتون. من کار دارم. مواظب خودت باش.
_باشه ممنون.
_ خداحافظ.
آقا رضا که رفت، حورا پتو روی خودش کشید و ناگهان به فکر نمازش افتاد. هوا داشت تاریک می شد و نماز ظهرش را نخوانده بود.
به خودش افتاد و زنگ را فشار داد. پرستار آمد و گفت: جانم خانمی چیشده؟
_ من نماز ظهرمو نخوندم میشه برام مهر بیارین با یکم خاک؟
پرستار تعجب کرد آخر سابقه نداشت که کسی در این وضع و حال بخواهد نماز بخواند.
سری تکان داد و رفت خاک و مهر آورد. حورا تیمم کرد و از پرستار تشکر کرد.
نمازش را خوابیده خواند و منتظر نماز مغرب ماند.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝