eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
قهربودیم درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!! کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!! بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم.... گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم:نـــــــه!!!!! گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..." زدم زیرخنده....و روبروش نشستم.... دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....     🕊|🌹 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#وصیتنامه_شهدا🔥 #شهید_مصطفی_صدرزاده🌸 🕊خدایا ازتو ممنونم بی‌اندازه که دردل مامحبت #سید_علی‌_خامنه_‌ا
#خاطرات_شهدا🔥 #همسران_شهدا🥀 یک روز توی اتاق دراز کشید و چفیه ای را روی صورتش قرار داد. گفت : فرض کن من شهید شدم ، توام اومدی بالای سرم ، میخواهم ببینم عکس‌ العملت چیه ؟ گفتم‌ : محمدآقا ! بازم از این حرفا زدی؟ خیلی اصرار کرد . پیش خودم گفتم : دلش را نشکنم. اومدم بالای سرش ، چفیه را کنار زدم. دست روی محاسنش کشیدم و گفتم : محمد عزیزم ! شهادتت مبارک‌‌ بالاخره به آرزویت رسیدی ! وقتی این جمله رو به زبان آوردم خیلی خوشحال شد این خاطره دوباره تکرار شد. آنروزی که جنازه شهید را آوردند‌، وقتی وارد سردخانه شدم ، چند لحظه بعد خودم رو با شهید توی سردخانه تنها دیدم ، رفتم بالای سرش و به صورتش نگاه کردم و به یاد آن روزی افتادم که محمد آقا خواست عکس العمل من را بعد از شهادت اش ببیند همان جمله ای که آن روز گفتم را تکرار‌ کردم محمد عزیزم‌ ! شهادتت مبارک ، بالاخره به آرزویت رسیدی . #راوی:همسرشهید🌸 #شهید_محمد_منتظرقائم #عاشقانه_شهدا✨♥️ #هر_روز_با_یک_شهید🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#وصیتنامه_شهدا🔥 محافظ سپهبد سلیمانی👇 #شهید_وحید_زمانیان: پشت ولــــایــــت فقیه واین انـــــقــــل
#عاشقانه_شهدا شهيد مهدي باكري از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهريه ام يك جلد قـرآن و يك اسلحه باشد. اينكه چه جور اسلحهاي باشد ، برايم فرقي نداشت. پرسيد : نظرتون راجع به مهريه چيه؟ گفتم : هرچي شما بگين. گفت : يك جلد قرآن و يك كلت كمري ، چطوره؟ گفتم: قبول. هيچكس بهش نگفته بود؛ نظر خودش بود. قبلاً به دوستانش گفته بود : دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشه. #هر_روز_با_یک_شهید🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔷تنها دختر چادری مدرسه🔹 #چادرانه❣ یکی از همکلاسی‌های شهید نقل می‌کند: نخستین باری که طاهره را با چاد
💚 ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از شن بود! سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم🌷 گفت نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم😍 وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد🤯 گفت: داری چیکار میکنی؟😳 میخوای شرمنده م کنی؟😕 گفتم: نه، آخه خسته ای!😔 سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم❤️ 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سیره_شهدا #شهید_علی_اصغر_ارسنجانی برف شدیدی باریده بود ..وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد
کت و شلوار برادرش را پوشیده بود. من هم با یک بلوز دامن ساده و یک چادر سفید ، نشستم سر سفره عقد. سفره غذاخوری بود؛ تویش فقط یک شاخه نبات گذاشته بودند ، و یک آیینه با حلقه صد و پنجاه تومانی خرید اسماعیل. عروسی‌مان هم هیچ بریز و بپاشی نداشت، شام دمپخت دادیم حتى عکس هم نگرفتیم تازه به جای بزن و بکوب‌های معمول هر عروسی ، قرار شد یک خانم جلسه‌ای بیاوریم تا برای مهمان‌ها از محاسن ازدواج صحبت کند. 🦋 شهید اسماعیل دقایقی 📚 کتاب نیمه پنهان ماه ، ج۴،ص۲۷و۲۸ ♥️✨ 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•°🌹بسم رب الشهدا🌹•° #ڪلام‌شهید🔥 "سعے ڪنید سڪوت شما بیشتر از حرف زدن باشد هر حرفے را ڪه مےخواهید بز
✨♥️ چند ماهي بيشتر زندگي مشترك نكرده بودم. شش ماهي ميشـد هـر چه خواستگار آمده بود ، رد كرده بودم. نميخواستم قبول كنم. مصطفي را هم اول رد كردم. پيغام داده بود كه : امام گفته با همسران شهدا ازدواج كنيد . قبول نكردم ، گفتم : تا مراسم سال بايد صبر كنيد . گفته بود : شما سيديد ؛ ميخواهم داماد حضرت زهرا (س) بشم . ديگه حرفي براي گفتن نداشتم. شهيد مصطفي رداّني پور🌹 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سیره_شهدا #شهید_حسن_باقری عملیات بیت‌المقدس تازه تمام شده بود که خبر رسید اسرائیل به جنوب لبنان ح
✨♥️ مادرم مهريه ام را بالا گرفته بود. پيش خودش حتماً فكر كرده بـود بـا اين كار حداقل يك چيز اين ازدواج كه از ديد آنها غيرمعمول بود ، شـبيه بقيه مردم باشد. ما هيچكداممان موافق نبوديم ، ولي اسماعيل گفت : تا اينجا ، به اندازة كافي دل مادرت را شكسته ايم. براي من چه فرقي دارد ؟ من چه زياد ، چه‌ كم اش را ندارم. راستي ! نكند يك وقـت مهـرت را بخـواهي ، شـرمنده ام كني؟! من آن مقدار مهريه اي را كه معلوم كرده بودند ، همـان وقـت ، قبـل از اينكه وارد سند ازدواج كنند ، به او بخشيدم. 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سیره‌شهدا #شهید_علیرضا_نوبخت عید بود باکلی اصرار راضی شد پیراهن و شلوار نو بخرد در حیاط قدم می ز
✨♥️ خيلي مفصل با هم صحبت كرديم. آتشم خيلي تند بود. بيش از حـد خودم را مكتبي ميدانستم. به حـاجي گفـتم : چـادر مـشكي و جـوراب مشكي از من جدا نميشه ؛ فكر نكنيد اگـه تهـران بيـام ، مثـل تهرانـي هـا ميشم. فكر ميكردم محيط تهران خيلي خراب است. اما حاجي آدم‌ شناس بود. بيشتر شنيد و كمتر گفت. زرنگي كرد؛ گذاشت من خودم را خـوب لـو دادم. آن وقـت حـاجي فقط يك جمله گفت : من هم چون دنبال اينطور آدمي ميگشتم ، اومدم سراغ شما. 🌱 شهيد محمد عبادیان🌷 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#دانشمند_شهید_مصطفی_احمدی_روشن🌹 تابستان سال سوم دبیرستان، صبح های سه‌شنبه می رفتیم مسجد مهدیه همدان
✨♥️ گفت : اگر قرار باشد اين انقلاب به من نيـاز داشـته باشـد و مـن بـه شما ، من ميروم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم ، بعد احساس خـودم را ولي به شما يك تعلق خاطر دارم. گفت: « من مانع درس خواندن و كار كردن و فعاليت هايتان نميشوم ، به شرطي كه شما هم مانع نباشيد. حرفش كه تمام شد گفتم : اول بگذاريد من تأييدتان بكنم ، بعد شـما شرط بگذاريد. تا گوشهاش قرمز شد. چشم هاش هم پر از اشك بود. 🌱 شهيد منوچهر مدق 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_علی_خلیلی #شهید_امر_به_معروف وقتی #چاقو خورد و ضارب فرار کرد، #پیرمردی جلو آمد و گفت: #همین_
✨♥️ وقت خوبي بود. موقع بازگشت از شيراز از برخوردهايش گله كـردم. اصغر هم خوب گوش داد و فقط يك جمله گفت : حقيقت رو بخـواي ، من زن رو نميشناسم. روراستي ، صداقت و صراحت كلامش پاسخ قانع كننـد هاي بـراي مـن شد. از آن پس اعمالي كه در برخورد با خودم ميديدم ، برايم قابل توجيه بود . روز بعد همراه با اصغر رفتيم بازار تا حلقة ازدواجمان را بخريم. مراسـم عقـد و ازدواج مـا روال يـك ازدواج معمـولي و مرسـوم را نداشت. در ماه ها و حتي چند سالي پس از پيروزي انقلاب اكثـر مراسـم ازدواجها ساده و با هزينـه هـاي سـبك و دور از هرگونـه تجمـل گرايـي برگزار ميشد. ما هم قصد خريد كلان نداشتيم. 🌱 شهيد اصغر‌ وصالی 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
به روایت #همسر_شهید شهید مدافع حرم سجادطاهرنیا🌸 آقا سجاد نمازهایش را با توجه و دقت بسیار می خواند.
✨♥️ گفت : حتي قيافه هم آنقدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند. اين را هم گفت كه به دليل مجروحيت ، يكي از پاهايش مـشكل دارد و اگر كسي خوب دقت كند معلوم است كـه پـايش روي زمـين كـشيده ميشود. اتمام حجت كرد؛ گفت : لازم بود كه اين نكته را ً حتما بگويم. اما باز هم گفت؛ گفت كه قبل از من سه تا تعلـق ديگـر دارد : سـپاه ، جبهه و شهادت . 🌱 شهيد مهدي زين الدين 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
◀ #شبی_بـا_شـهـدا💚 کارت عروسی که برایش می آمـد، می خندید😄 و می گفت: "بازم شبی با شهدا! "😅 با رقص و
✨♥️ "مي خواهيد براي من چه نوع همسري باشيد؟ اين اولين سؤالش از من بود. گفتم: «ميخواهم قبل از اينكه همـسر خـوبي باشـم، همـرزم خـوبي باشم.» اين اولين جوابم به او بود. بعدها هر وقت ميخواست برود جبهه و من مانع ميشدم، ميگفـت: «يك همرزم خوب، به جاي مانع شدن بايد همهاش به فكر سبقت گرفتن باشد.» 🌱 شهيد غلامرضا جان نثاري 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#معرفی_شهید🔥 نام: ابراهیم هادی😍 نام پدر:حسین تاریخ تولد:۱۳۳۶/۰۲/۰۱☺️ محل تولد: تهران تاریخ شهادت:۱۳
❣❣ دی ماه ۶۱ بود. از بعد از جاری کردن خطبه عقد توسط امام خمینی (ره) به مشهد برگشتیم.❣❣ شام مهمان خانه ولی الله بودیم. وقتی نشستیم، مادر همسرم با یک روسری برگشت و سرم کرد و گفت: حالا قشنگ تر شدی.❣❣ آقا ولی الله نگاهی کرد و خندید و گفت: شما همین طوری هم برای من زیبائید!❣❣ بلند شد رفت طرف کتاب خانه اش و یک کتاب آورد و گفت: این هدیه من به شما.❣❣ این اولین هدیه من بود.❣❣ 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‌ 💌 #شهیدانه جاے شهید مالامیری خالی ڪه😔 همسرش میگفت: موقع خداحافظی‌👋 بهش گفتم ان شاءالله با شهاد
🖤 وقتی از ڪار بـرمی گشت، بـا وجـود ڪار،درخـونـہ یک ثانیـه هـم نمینشست.👌🙂 برای من خیلی زحمت میکشید واگر میدید از انـجـام ڪاری شـدم انجام اون ڪار رو بـہ خـودش میدونست...☺️ هیچوقت نمیذاشتن من از انجام کارهای خونه خسـتـه بشـم می گفتم حسـابے ڪد آقایی هسـتی بــراے خودت...😄 می گفت حضرت محمـد(ص) بــه حضرت علی(ع)فرموده: مردى كه بـه زن خود در خانه كند،خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها باشد و شبها به قیام و ایستاده بـاشـد بـه او می‌دهـد.🌱 🌹 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#زندگی_به_سبک_شهدا🔥 وارد خانه که می شد قبل از حرف زدن لبخند می زد.☺️ عصـبانی نمیـشد😍 صبـور بــود.😇
💝 🌸🌷 🌸°•| مراسم عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. 🌼°•| جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ 🌸°•| می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. 🌼°•| من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟ گفت: همین که خانم گفت. 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
♥️🌱 #یـاد_شـهـدا اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعـا میکرد.🌱میدیدم کہ بعداز نماز از خدا طلب شهادت میکن
💕✨ 🌸🌷 هادے و حسین، دوفرزند کوچکمان دعوایشان شده بود، موهاے هم را مے کشیدند، گفت: آماده شان کن ببرمشان بیرون. یک ساعت بعد کہ آمد، دیدم سَرِ دو تاے آنها را کچل کرده است. گفت: نمے خواهم [ من کہ نیستم و در جبهہ هستم ] تو حرص بخورے!؟ 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷🌱 #خاطرات_شهـدا من اسماعیل را نمی‌شناختم؛ ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را
♥️🍃 یک بار سر یک مسئله اے با هم بہ توافق نرسیدیم ، هر کدام روے حرف خودمان ایستادیم ، او عصبانے شد، اخم کرد و لحن مختصر تندے به خودش گرفت و از خانہ بیرون رفت. شب کہ برگشت ،همان طور با روحیہ باز و لبخند آمد و بہ من گفت : بابت امروز صبح معذرت مے خواهم. مے گفت:نبایدگذاشت اختلاف خانوادگے بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند. 🌱شهید اسماعیل دقایقی 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا♥️🍃 یک بار سر یک مسئله اے با هم بہ توافق نرسیدیم ، هر کدام روے حرف خودمان ایستادیم ، ا
💞 _کجا میری؟!! +بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟ _بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم.😢 +عراق! _میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه⁉️ +رشته ای بر گردنم افکنده دوست! _زدم زیر گریه...😭 +کاش الان اونجا بودم عزیز. _که چی بشه! +آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!😍 _لذت میبری زجر بکشم؟! +بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟!خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم😔؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش! _گوشی را قطع کردی.چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند💔.کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.‌ به روایت همسر شهید 📚کتاب اسم تو مصطفاست‌ 🌸 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 #شهید_امیر_حاج‌امینی🌸✨ سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت : " شما با این شه
♥️✨ برخورد اولمان بود. به من گفت: شما ميدونيد من قبلاً ازدواج كردم و اين ازدواج دوم من است؟ انتظار نداشتم، گفتم: نه! به من نگفته بودند. گفت: شما بايد بدونيد من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج كرده ام، شما همسر دوم من هستيد. همه چيز را رك و پوست كنده گفت. گفت: انتهاي راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و مـن شهيد نشوم هر كجاي دنيا كه جنگ حق عليه باطل باشد، ميروم آنجا تـا شهيد شوم. خبر شهادتش را كه آوردند، براي من غير منتظره نبـود. آمـادگي اش را داشتم. شهید مهدی زین الدین🌸🥀 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ #شهیدبابک‌نوری🌸🌷 عزیزان من حالا دست‌ هایی بلند شده و زینب‌ هایی غریب و تن
🌿 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمیداد خرید خانه را انجام بدهم☺️ به من میگفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر میخواهی بروی در شهر بگردی، برو❣ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری🙃 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم😄 لباس بچّه را عوض میکرد. شیر براش درست میکرد، سفره را می انداخت و جمع میکرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد♥️🍃 شهید محمدابراهیم‌ همت🌸🥀 ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا🌿 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمیداد خرید خانه را انجام بده
♥️🍃 بعد خواندن عقد ، امام يك پول مختصري بهشان داد ، بروند مشهد پول را داده بود به حاج احمدآقا. گفته بود : جنگ تموم بشه ، زيارت هم ميريم🙃 با خانمش دوتايي رفتند اهواز😊🌹 °•[حاج حسین خرازی]•° 🌱🌸 ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یڪ آدم لاتـی بود واسه خودش🕴 ڪارش چاقو ڪشی🔪 و خلافـــ بود😱 توی تشیع جنازه یکی از دوستانش که از بچگ
♥️🌿 هنوز يك دختر بچه بودم يک روز از كنار بانكي در ميدان احمـدآباد رد ميشدم كه ديدم داخل كوچه كنار بانک، ماشين ساواك ايستاده است...! در همان حال، ديدم چند پسر جـوان آمدنـد و شيـشه هـاي بانـك را شكستند و آتش زدند و ميخواستند به سمت همان كوچه فرار كنند... من جلو رفتم و به يكيشان گفتم كه داخل كوچه ساواكي ها منتظرند او هم به دوستانش گفت و از سمت ديگري رفتند بعدها فهميدم آن پسري كه لنگه كفشش را حين فـرار در ميـدان جـا گذاشت، اسمش غلامرضا ست(: غلامرضا! پسري كه حالا هم اسمش را در شناسنامه من جـا گذاشـته بود😍☺️ 🌺 🌸🌷 ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
در دفترچه 📖 اشتباهات روزانه اش نوشته بود: امروز در چشمان مادرم مستقیم نگاه کردم😔 دانش‌ آموز #شهید_
تواضع و فروتنے عباس😍 باور نڪردنی بود همیشہ عادتـــ داشت وقتے من وارد اتاق میشدم بلند میشد و بہ قامتـــ مےایستاد یڪ روز وقتے وارد شدم روی زانویش ایستاد ترسیدم😥 گفتم عباس چیزی شده؟!!! پاهات چطورن؟😱 خندید😍 و گفتـــ : نه شما بد عادت شدید من همیشہ جلوی تو بلند میشم امروز خستم به زانو ایستادم میدونستم اگر سالم بود بلند میشد و مےایستاد🧐 اصرار کردم که بگہ چه ناراحتیی داره بعد از اصرار زیاد من گفتــ : چند روزی بود ڪہ پاهام رو از پوتین درنیاورده بودم😳 انگشتان پاهام پوسیده نمیتونم روے پاهام بایستمـ😔 عباس با همان حال، صبح روز بعد بہ منطقہ جنگـــ مےرفت این اتفاق بہ من نشان داد ڪہ حاج عباس ڪریمی از بندگان خاص خداوند استــ. 🌸🌷 ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•••🍁••• پدرش سالخورده بود و "محمدرضا" همیشه او را به حمام می­ برد ، که می ­دیدم خیلی طول می­ کشد تا
‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕 بیشتر وقت ها تو خودش بود؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️ تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛ گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔 گفت: یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت، دیگه خیالم از شما راحت میشه وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه.😔 وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚 🌸✨ روای: 🌱 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
توفیق بوسه بر پاهای مادر😘🤱 مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی كه از دنیا رفتند،😔 پس از چند روز با
❣ میخواست بره مأموریت… گفت: راستی زهرا…❤ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…! داد زدم: تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟! گفت: آره…اما خودم باهات تماس میگیرم… نگران نباش…❤ دلم شور میزد… گفتم: انگار یه جای کار میلنگه امین…! جاااان زهرا…💕 بگو کجا میخوای بری…؟ گفت: اگه من الآن حرفی بزنم… خب نمیذاری برم که…❤ دلم ریخت… گفتم: نکنه میخوای بری سوریه…؟! گفت: ناراحت نشیا…آره میرم سوریه… بی‌هوش شدم… شاید بیش از نیم ساعت… امین با آب قند بالا سرم بود…❤ به هوش که اومدم… تا کلمه سوریه یادم اومد… دوباره حالم بد شد… گفتم:امین…واااقعا،داری میر ی ی…؟❤ بدون رضایت من…؟💕 گفت: زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن… حس التماس داشتم… گفتم: امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م…💕 تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕 گفت:آره میدونم…❤ گفتم: پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟ صداش آرومتر شده بود… 🍃عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه🍃 زهرا جان…❤ ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم…؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم…؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه… اگه ما نریم و اونا بیان اینجا… کی از مملکتمون دفاع می‌کنه…؟