eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•°🌹بسم رب الشهدا🌹•° #ڪلام‌شهید🔥 "سعے ڪنید سڪوت شما بیشتر از حرف زدن باشد هر حرفے را ڪه مےخواهید بز
✨♥️ چند ماهي بيشتر زندگي مشترك نكرده بودم. شش ماهي ميشـد هـر چه خواستگار آمده بود ، رد كرده بودم. نميخواستم قبول كنم. مصطفي را هم اول رد كردم. پيغام داده بود كه : امام گفته با همسران شهدا ازدواج كنيد . قبول نكردم ، گفتم : تا مراسم سال بايد صبر كنيد . گفته بود : شما سيديد ؛ ميخواهم داماد حضرت زهرا (س) بشم . ديگه حرفي براي گفتن نداشتم. شهيد مصطفي رداّني پور🌹 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 پزشکان و پرستاران! اجرتان با خدا 🔻 رهبر انقلاب: کارتان بسیار با ارزش است. هم ارز
🔥 همه انسانها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری کردند ، وقتی قرار است این جان برای انسان نماند چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد. @AHMADMASHLAB1995
📿ختم به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت ؛ دوستانی که تمایل دارند توی این ختم شرکت کنند ؛ فقط تعداد جزء هایی که میتونن قرائت کنند رو به آیدی زیر بفرستند @Banooye_mohajjabeh✨ 💯انتخاب جزء به عهده ما میباشد @ahmadmashlab1995 🕊
📿ختم به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت ؛ دوستانی که تمایل دارند توی این ختم شرکت کنند ؛ تعداد صلوات ها رو به آیدی زیر بفرستند @Banooye_mohajjabeh@ahmadmashlab1995 🕊
چون تعداد کسانی که در دو ختم شرکت میکنند زیاده نمیتونم کامل جوابشونو بدم و بابت همین همین جا ازشون تشکر میکنم و امیدوارم شهید شفاخواهتون بشه🌹
لطفا به جز تعداد صلوات ها و تعداد جز ها پیامی ندید🌸
💌پیام حنین به برادرش ترجمه فارسی 🔸برادرم ♥️ ای پناه عشق من و تارهای قلبم احساس میکنم در کنارم هستی 🌸 خنده هات 😄 نگاه عاشقانه تو چشات چشمای من😍 خیره شده به عکس تو که حکاکی شده تو قلبم ❤️ کاشکی برگردی تو این لحظه و لبخند را بگذاری روی لبم😍 و خوشحالی منو کامل کنی🔸 متن عربی *«رسالة حنين الى أحمد»* * أخي…❤️* *يا ملاذ عشقي وأيقونة الحب لأوتار قلبي…* *أتخيل وجودك بجانبي* *إبتسامتك…*😊 *براءة الحب في عينيك…* *عيناي شاخصة على صورتك المحفورة في قلبي تناجيك…* *ليتك تعود في هذه اللحظة ترسم البسمة😍 على ثغري وتكمل فرحتي..* 🌐کانال رسمی شهید احمد مشلب🌐 @AHMADMASHLAB1995
إدلب سوریه🇸🇾 محل شهادت🌷 @AhmadMashlab1995
📿ختم به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت ؛ دوستانی که تمایل دارند توی این ختم شرکت کنند ؛ فقط تعداد جزء هایی که میتونن قرائت کنند رو به آیدی زیر بفرستند @Banooye_mohajjabeh✨ 💯انتخاب جزء به عهده ما میباشد @ahmadmashlab1995 🕊
📿ختم به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت ؛ دوستانی که تمایل دارند توی این ختم شرکت کنند ؛ تعداد صلوات ها رو به آیدی زیر بفرستند @Banooye_mohajjabeh@ahmadmashlab1995 🕊
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_چهارم آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد. صبح با سرو صدای بلندی
حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگار پایش جایی گیر بود. نتوانست پایش را بکشد بیرون‌. صدای آژیز آمبولانس گوشش را کر کرده بود و چند مردی که داشتند به سمت او می آمدند تا نجاتش دهند را دید. بلافاصله چادرش را جلو کشید و ارام گفت: نه لطفا بگین یک خانم بیاد کمکم. مرد جوانی که بالای سرش ایستاده بود و لباس سفیدی به تن داشت گفت:خانم شما تو وضعیت بدی هستی بزار کمکت کنیم. گناه که نیست. _چ..چرا. بگین خانم..بیاد. و سپس بیهوش شد. "تا عمر دارم چادرم را از سرم تکان نمی دهم. اگر از سرم بیفتد امانت مادرم را ضایع کرده ام. باید بر سرم باشد حتی در قبر تا امانت فاطمه زهرا را به خود مادرم تحویل بدهم." حورا دوباره چشمانش را در اتاقی سرد و سفید باز کرد. ترسید و کمی خود را تکان داد. پرستاری داخل شد و گفت:تکون نخورین خانم شما پاتون آسیب دیده. _من...کجام؟؟مهرزاد.. کجاست؟ _شما بیمارستانی عزیزم. اون آقایی هم که با شما بودن اتاق بغلیتون بستری هستن. ملاقات کننده نداری؟ حورا من و منی کرد و دلش آتش گرفت از بی کسی و تنهایی اش. با بغض گفت: نه.. فقط کی مرخص میشم؟ _یکی دو روز باید بمونین تحت مراقبت. پاتون شکسته گردنتونم آتل گرفتیم نباید زیاد تکون بخورین. حورا با اشک لبخندی زد و تشکر کرد. پرستار، سرم حورا را تنظیم کرد و گفت: اگه کاری داشتی این زنگو فشار بده میام. _ چشم. پرستار که رفت بغض پنهان حورا سر باز کرد و اشک ریخت. کاش او هم کسی را داشت که به او سر بزند، برایش کمپوتی بیاورد، حالی بپرسد، آغوشی بدهد و برود. تنها همین. کاش از حال مهرزاد با خبر بود. همه چی یک هو اتفاق افتاد و حورا را غافلگیر کرد. یک تصادف آنی و نابهنگام که آخرش به بیمارستان ختم شده بود. در اتاق زده شد و آقا رضا داخل شد. حورا کمی سرجایش تکان خورد و سلام کرد. _سلام دایی جان. خوبی؟ حورا دستی به صورت خیسش کشید و گفت:سلام خوبم ممنون. _ اول رفتم پیش مهرزادم بعد اومدم پیشت تا بهت سر بزنم. دکترت گفت دو روز باید بمونی. _ مهرزاد چطوره؟ _اونم مثل تو پا و گردنش آسیب دیده. فکر کنم با هم مرخص بشین. امشب مریم خانم میمونه پیشتون. من کار دارم. مواظب خودت باش. _باشه ممنون. _ خداحافظ. آقا رضا که رفت، حورا پتو روی خودش کشید و ناگهان به فکر نمازش افتاد‌. هوا داشت تاریک می شد و نماز ظهرش را نخوانده بود. به خودش افتاد و زنگ را فشار داد. پرستار آمد و گفت: جانم خانمی چیشده؟ _ من نماز ظهرمو نخوندم میشه برام مهر بیارین با یکم خاک؟ پرستار تعجب کرد آخر سابقه نداشت که کسی در این وضع و حال بخواهد نماز بخواند. سری تکان داد و رفت خاک و مهر آورد. حورا تیمم کرد و از پرستار تشکر کرد. نمازش را خوابیده خواند و منتظر نماز مغرب ماند. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_پنجم حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگ
تا دو روز در اتاقش تنها بود. زن دایی اش در بیمارستان بود اما به حورا حتی سر هم نمی زد. برای حورا عادی بود و مشکلی با این مسئله نداشت. فقط تنهایی آزارش می داد. کاش امیر مهدی می فهمید و به ملاقاتش می آمد. کسی در سرش گفت: به چه دلیل باید به ملاقاتت بیاد؟ مگه با تو چه نسبتی داره؟ یک جمله گفته اونم نه کامل.. اونوقت توقع داری بیاد برات کمپوتم بیاره؟ بالاخره آن دو روز نحس تمام شد و حورا مرخص شد اما مهرزاد را ندید. آقا رضا به دنبالش آمد و او را به خانه برد. به محض این که پایش را درون خانه گذاشت مارال به سمت او دوید و به او کمک کرد به اتاقش برود. با عصا راه می رفت و برایش سخت بود راه رفتن. دکتر گفته بود یک ماه باید پایش درون گچ باشد. گردنش هم هنوز آتل داشت و نمی توانست تکان بخورد. مارال، حورا را به اتاقش برد و روی تخت او را خواباند. _ ببخشید نیومدم بیمارستان نتونستم بیام. حورا فهمید که مادرش اجازه نداده او به ملاقاتش بیاید برای همین گفت: اشکالی نداره عزیزم. مهم نیست. تو خوبی؟ درسات چطوره؟ _ خوبم ممنون. درسامم هی بدک نیست. راستش حورا جون من از روی کتاب آشپزی برات سوپ درست کردم برم بیارم بخوری جون بگیری. فقط ببخشید اگه بدمزه بود. _ الهی فدای دست و پنجه ات بشم من عزیزم ممنون چرا زحمت کشیدی؟ بزو بیار که حسابی گشنمه. مارال با ذوق سوپ را آورد و حورا با اشتیاق خورد. از دختری۱۰ساله همچین غذایی بعید بود. خیلی از مارال تشکر کرد و به زور مجبور شد بخوابد.. *** _رضا از مهرزاد خبر نداری؟ _ چیه نگرانشی؟ زده صورتتو داغون کرده بازم دنبالشی. ول کن دیگه بکن از این دختره. من که میدونم بخاطر اونه که کتک خوردی. به من که نمیتونی دروغ بگی‌. امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: بی خیال رضا. مهرزادو پیدا کن نگرانم. لااقل از هدی خانم بپرس چه خبر شده که دو سه روزه دانشگاه نیومده؟ _ امارشو داریا. باشه میرم ازشون میپرسم هرچند جواب قطعی به ما نداده. _ ان شالله میده. فقط خبرش با تو. امیر رضا سوئیچ ماشینش را برداشت و راه افتاد سمت دانشگاه هدی. او را پیدا کرد و احوال حورا را جویا شد. تا فهمید که او در بیمارستان بستری است، شکه شد و ماند که به برادرش چه بگوید! کمی با هدی حرف زد و سپس راهی مغازه شد. در راه فقط به فکر این بود که چگونه به امیر مهدی بگوید که دخترک رویاهایش در بیمارستان بوده و تصادف بدی کرده. به مغازه که رسید، امیر مهدی دوید طرفش و گفت:چی..چیشد؟ _هیچی..راستش مهرزاد و حورا سه روز پیش تصادف کردند و بستری بیمارستان بودند. امیرمهدی جا خورد و عقب عقب رفت. حورا.. دخترک معصوم رویاهایش.. دختر دوست داشتنی قلبش.. بیمارستان بوده و او خبر نداشته. چقدر دوست داشت به دیدنش برود ولی می دانست مهرزاد او را بیرون می کند. کاش لااقل شماره اش را داشت تا با او تماس بگیرد و از حالش با خبر شود‌. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_ششم تا دو روز در اتاقش تنها بود. زن دایی اش در بیمارستان بود اما به حورا حت
حسابی حالش گرفته شده بود و حرف های برادرش را نمی شنید. _رضا میتونی هماهنگ کنی بریم دیدنش؟ یا.. یا شمارشو گیر بیاری؟ _مگه به همین اسونیاست پسر؟ بعدشم اون تو خونه داییش زندگی می کنه. بعد فردا داییش بگه شما با دختر خواهر من چیکار داشتین چی می خوای بگی؟ امیر مهدی مستاصل ماند. نمی دانست چه کند و دست به سمت چه کسی دراز کند؟ باید هرطور شده از حالش باخبر می شد. _میشه.. میشه به بهانه دیدن مهرزاد... بریم اونجا؟ میتونم اینجوری ببینمش. _ مهدی جان مهرزاد سایه تو رو با تیر میزنه چی چی بریم اونجا؟ دوست داری بازم بزنه صورتت رو داغون کنه؟ _ پس...پس تو بگو چیکار کنم؟ _ یکم صبر کن ببینم چی میشه. _ نمی تونم رضا نمی تونم از نگرانی کلافه ام. لااقل شمارشو از هدی خانم می گرفتی. _ عزیزمن... برادر من.. آقای محترم ایشون که نمیان شماره دوستشونو مستقیم بزارن کف دستم بگن برو بده به داداشت! بازم بدون فکر حرف زدیا. امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: خب پس چه غلطی بکنم؟؟ امیر رضا دستش را گرفت و به داخل مغازه کشاند. نشستند روی صندلی و امیر رضا دستش را روی پای برادرش گذاشت. – تو واقعا دوسش داری؟؟ یعنی اسم حسی که بهش داری چیه؟ _ نمیدونم رضا کلافه ام. از طرفی وقتی میبینمش آرامش میگیرم از طرفیم میترسم برم جلو و حسم رو بیان کنم. اون دفعه هم فکر کنم خدا نخواست که جملمو کامل کنم. _بشین منطقی فکر کن. دو دوتا چهارتا کن ببین واقعا دوسش داری یا از سر یک حس زودگذره که حس خوبی بهش داری. بعدا در مورد دیدنش تصمیم میگیریم. باشه؟ _ باشه ممنون داداش. سپس به شانه اش زد و از جا برخواست تا به مشتری جواب دهد. کارش که تمام شد برای اذان مغرب به مسجد رفت و نمازش را خواند. بین نماز مغرب و عشا ٕ از روحانی مسجد درخواست استخاره کرد تا تکلیفش معلوم شود. آیا احساسش را ابراز کند یا نه؟! _جوون هرچی که هست عاقبت نداره. دنبالش نرو به چیزی نمیرسی. امیرمهدی وا رفت و روی زمین نشست. چقدر از این که استخاره کرده بود پشیمان بود. دیگر دلش رضا نبود و حس خوبی به این قضیه نداشت. با حال خراب از مسجد خارج شد و به مغازه رفت. دیگر حس و حال کار کردن را نداشت. برای همین روی صندلی نشست و در فکر فرو رفت. "یک عده را باید نگه ‌داشت تا ببینی قسمتت هستند یا نه! نباید رهاشان کرد به امانِ خدا؛ گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانه‌اش که ببیند آدم چه می‌کند، تا کجا پیش می‌رود. سر به سرِ آدم می‌گذارد، دور می‌کند، قایم می‌کند پشتش و می‌گوید: باد برد تا ببیند چقدر دنبالش می‌روی؛ چقدر پی‌اش را می‌گیری که داشته باشی‌اش، که نگذاری بی‌هوا برود. هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت! خودِ قسمت هم گاهی امیدش به آدم‌هاست و زیرِ لب می‌گوید: چه بر سرِ بودنِ هم می‌آورید. حواس پرتی‌ها و رها کردن‌هایمان را گردنِ قسمت نیندازیم." ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝