شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_ششم تا دو روز در اتاقش تنها بود. زن دایی اش در بیمارستان بود اما به حورا حت
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_هفتم
حسابی حالش گرفته شده بود و حرف های برادرش را نمی شنید.
_رضا میتونی هماهنگ کنی بریم دیدنش؟ یا.. یا شمارشو گیر بیاری؟
_مگه به همین اسونیاست پسر؟ بعدشم اون تو خونه داییش زندگی می کنه. بعد فردا داییش بگه شما با دختر خواهر من چیکار داشتین چی می خوای بگی؟
امیر مهدی مستاصل ماند. نمی دانست چه کند و دست به سمت چه کسی دراز کند؟ باید هرطور شده از حالش باخبر می شد.
_میشه.. میشه به بهانه دیدن مهرزاد... بریم اونجا؟ میتونم اینجوری ببینمش.
_ مهدی جان مهرزاد سایه تو رو با تیر میزنه چی چی بریم اونجا؟ دوست داری بازم بزنه صورتت رو داغون کنه؟
_ پس...پس تو بگو چیکار کنم؟
_ یکم صبر کن ببینم چی میشه.
_ نمی تونم رضا نمی تونم از نگرانی کلافه ام. لااقل شمارشو از هدی خانم می گرفتی.
_ عزیزمن... برادر من.. آقای محترم ایشون که نمیان شماره دوستشونو مستقیم بزارن کف دستم بگن برو بده به داداشت! بازم بدون فکر حرف زدیا.
امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: خب پس چه غلطی بکنم؟؟
امیر رضا دستش را گرفت و به داخل مغازه کشاند. نشستند روی صندلی و امیر رضا دستش را روی پای برادرش گذاشت.
– تو واقعا دوسش داری؟؟ یعنی اسم حسی که بهش داری چیه؟
_ نمیدونم رضا کلافه ام. از طرفی وقتی میبینمش آرامش میگیرم از طرفیم میترسم برم جلو و حسم رو بیان کنم. اون دفعه هم فکر کنم خدا نخواست که جملمو کامل کنم.
_بشین منطقی فکر کن. دو دوتا چهارتا کن ببین واقعا دوسش داری یا از سر یک حس زودگذره که حس خوبی بهش داری. بعدا در مورد دیدنش تصمیم میگیریم. باشه؟
_ باشه ممنون داداش.
سپس به شانه اش زد و از جا برخواست تا به مشتری جواب دهد. کارش که تمام شد برای اذان مغرب به مسجد رفت و نمازش را خواند.
بین نماز مغرب و عشا ٕ از روحانی مسجد درخواست استخاره کرد تا تکلیفش معلوم شود. آیا احساسش را ابراز کند یا نه؟!
_جوون هرچی که هست عاقبت نداره. دنبالش نرو به چیزی نمیرسی.
امیرمهدی وا رفت و روی زمین نشست. چقدر از این که استخاره کرده بود پشیمان بود. دیگر دلش رضا نبود و حس خوبی به این قضیه نداشت.
با حال خراب از مسجد خارج شد و به مغازه رفت. دیگر حس و حال کار کردن را نداشت. برای همین روی صندلی نشست و در فکر فرو رفت.
"یک عده را باید نگه داشت تا ببینی قسمتت هستند یا نه! نباید رهاشان کرد به امانِ خدا؛ گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانهاش که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش میرود. سر به سرِ آدم میگذارد، دور میکند، قایم میکند پشتش و میگوید: باد برد تا ببیند چقدر دنبالش میروی؛ چقدر پیاش را میگیری که داشته باشیاش، که نگذاری بیهوا برود. هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت! خودِ قسمت هم گاهی امیدش به آدمهاست و زیرِ لب میگوید: چه بر سرِ بودنِ هم میآورید. حواس پرتیها و رها کردنهایمان را گردنِ قسمت نیندازیم."
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_هفتم حسابی حالش گرفته شده بود و حرف های برادرش را نمی شنید. _رضا میتونی ه
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_هشتم
حورا می خواست به دانشگاه برود اما نمیتوانست با عصا و چادر راه برود. پایش سنگینی می کرد و اعصابش را به هم ریخته بود.
در این چند روز یک بار هم مهرزاد را ندیده بود اما همیشه صدای دعوا و سرو صدای مریم خانم با مهرزاد را می شنید.
مارال از او مراقبت می کرد و در نماز خواندن یا دستشویی رفتن به او کمک می کرد.
همیشه با خود می گفت: اگه مارال نبود نمی دونستم چی کار کنم؟!
مدتی هم بود که حرم نرفته بود و دلش بد جور هوای گنبد و بارگاه امام رضا را داشت. یکهو یاد پسر آن پیرمردی افتاد که به خانه شان رفته بود.
چقدر سخت است گوشه نشین شدن و از خانه بیرون نرفتن. چند بار خواست تنهایی حتی در حیاط قدم بزند اما ترس از دیدن مهرزاد یا افتادن چادرش ، تصمیمش را عوض می کرد.
مارال وعده های غذایی را به اتاقش می اورد اما بدون اطلاع مریم خانم. با هم ساعاتی را می گذراندند تا کمی سرگرم شوند و بعد هم مارال به درس هایش می رسید و حورا باز تنها میشد.
از هدی خواسته بود برایش غیابی مرخصی یک ماهه بگیرد و جزوه ها به او برساند. تا برای امتحانات پایان ترم نماند.
هدی هم گاهی که مریم خانم نبود به حورا سری می زد و جزوه ها چی کپی شده را برایش می آورد.
دفعه اول به حورا گفت که امیر رضا سراغ او را گرفته و حورا حتم داشت امیر مهدی نگران شده و برادرش را جلو انداخته تا از حال او با خبر شود.
اما از اینکه دیگر سراغی از او نگرفته بود کمی دلگیر بود.
باز هم صدای درونش به او می گفت: تو هیچ صنمی با امیر مهدی نداری ورا باید ازت خبر بگیره یا نگرانت بشه؟! محاله چشمش یک دختر بی پناه و تنها رو گرفته باشه.
خلاصه با همین حرف خودش را دل گرمی می داد تا فراموش کند که چرا امیرمهدی از او سراغی نگرفته است.
هدی و امیر رضا هم قرار بود عید نوروز عقد کنند.
خیلی برایش خوشحال بود و دوست داشت حتما در حرم و محضرش باشد. کاش تا آن موقع پایش از گچ درآید.
سه شنبه وقت داشت برای باز کردن آتل گردنش. شب ها خوابیدن برایش سخت بود و نمی توانشت راحت بخوابد. خوشحال بود که دیگر گردنش ازاد می شود.
آقا رضا ماشین را روشن کرد و مارال کمک کرد به حورا تا آماده شود. سپس همراه او در ماشین نشست و به درمانگاه رفتند. بعد از باز کردن آتل و چند توصیه از طرف دکتر به خانه رفتند و حورا تصمیم گرفت به حمام برود.
خیلی کثیف شده بود و دیگر تحمل نداشت.
باز هم مارال به او کمک کرد تا حمام کند و بعد حمام، لباس گرمی به او داد و او را خواباند.
- مارال جان؟ ممنون که این مدت کمک حالم بودی و مثل یک خواهر مراقبم بودی.
_ خواهش میشه حورا جون تو هم کم بهم کمک نکردی. جبران کردنش شیرینه حورا جون.
- فدای تو بشم من عزیزکم. خیلی ممنونم ازت که پیشمی و تو این خونه تنها تویی که دوسم داری.
مارال خواهرانه پیشانی حورا را بوسید و گفت : خوب بخوابی شب بخیر.
_ شبت خوش عزیزم.
مارال که رفت حورا با خواندن چند ذکر و آیه چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
🍃💔
#طرح_گرافیکی
#نسخه_فارسی
🔸بخشی از وصیت نامه شهید احمد مشلب :
«خدا توراکمک کند ای امام زمان! ماانتظار او را نمی کشیم؛ او انتظار ما را می کشد و وقتی خودمان را درست کنیم واصلاح کنیم بعد ساعاتی ظهور می کند.»💔
#با_تشکر_از_قرارگاه_فرهنگی_شهید_جهاد_مغنیه
@AhmadMashlab1995
#طرح_گرافیکی
#نسخه_عربی
🔸بخشی از وصیت نامه شهید احمد مشلب :
جزء من الإرادة:
"الله یساعدک یا صاحب الزمان
نحن لم ننتظره...
هو ینتظر لنا...
و عندما اصلحنا انفسنا سیأتی بعد ساعات ..."💔
#با_تشکر_از_قرارگاه_فرهنگی_شهید_جهاد_مغنیه
@AhmadMashlab1995
#طرح_گرافیکی
#نسخه_انگلیسی
🔸 بخشی از وصیت نامه شهید احمد مشلب :
a part of testament:
"_God help you Imam_e_zaman.
, we're not waiting for him, he's waiting for us! and when we correct ourselves he will outburst after few hours..."💔
#با_تشکر_از_قرارگاه_فرهنگی_شهید_جهاد_مغنیه
@AhmadMashlab1995
دوستان لطفا اگر #کلیپ #طرح_گرافیکی #عکسنوشته #خاطرات_از_آشنا_شدنتون_با_شهید_مشلب و دیگر موارد رو دارین به این آیدی بفرستین
@Banooye_mohajjabeh
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کلیپی از #شهید_احمد_مشلب🌸 @AHMADMASHLAB1995
دوستانی که فایل کامل این صوت رو میخواستند تا چند دقیقه دیگه در کانال قرار داده میشه و میتونید دانلود کنید
👇👇👇
المرثیة عطوي.MP3
6.99M
🎧نماهنگ زیبای عربی
بین رکام القلب حکایا
با صدای #محمد_حیدر_عواضة
#اختصاصي_کانال
#پیشنهاد_دانلود
@AhmadMashlab1995
.
✍دلنوشته حسن یاسین ابو هادی دوست #شهیدمشلب و چگونگی خبر شهادت🌸
انگار خبر #شهادت همچین روزی(اسفند/29فوریه) به من رسید...
روحم از غم و درد خالی نمیشه...
قلبم بخاطر فقدان اون چهره خندان غمگینه...و عقلم میخواد در مقابل چشمهام مقاومت کنه که اشکهام جاری نشه...💔
#احمد در بهشت ابدی جاودانه هست🍃
و انگار این چند سال همین دوساعت پیش بود که گوشیم زنگ خورد و ای کاش زنگ نمیخورد..📞📱
_اسم پدر احمد مشلب چیه؟
قلبم شروع به تپیدن کرد..و چشمهام لرزید..آیا #احمد به آسمان ملحق شد؟؟🌠
ای خدا....ای خدا....ازت خواهش میکنم که این احمد، احمدِ ما نباشه😔
+اسم پدرش محمده
_یعنی مصطفی نیست؟ +نه داداش، محمده
_ولی اون(احمد) نمیتونه(شهید) باشه
یکم خیالم راحت شد...ولی به سرعت قلبم شروع به تپیدن کرد...انگار یه اتفاقی افتاده بود...🍁
یادم میاد که دیروز احمد باهام صحبتی نکرد...
باسرعت بهش پیام دادم💌 ولی زنگ نزد..☎
تو سرم احساس سنگینی می کردم و انگار رگهام منجمد شده بود❗️
بعد با خودم گفتم: احمد...! ...احمد تنها شخص تو منطقه ماست که از این خانوادست(مشلب)‼️
اشکهامو حبس کردم...قطعا اون لحظات جزء سخت ترین لحظه ها بود...💔
تلفنم دوباره زنگ خورد📲
_حسن...احمد شهید شد..💔🍃
+نه نه نه داری بهم دروغ میگی؟! داری باهام شوخی میکنی،درسته؟!😔
_نه،راست میگم داداش به خدا احمد شهید شد...😔🌸🍃
خاطراتی که باهم داشتیم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد...🎥🎞
کلماتی که قبل از آخرین باری که میخواست بره،یادم اومد...📝
◀برام دعا کنین برنگردم▶
و چطور جواب داد....
جواب نداد جز با دريايي از اشک💧
و قلبم از همون موقع تا الان داره میسوزه..💔🌹
نویسنده نیستم و در کل شخص بااستعدادی هم نیستم..ولی این کمترین چیزیه که از اون لحظه کشنده میتونم بنویسم...و بیشترازین از عهده من خارجه..❣
📝حسن إ.یاسین
سالگرد شهادت برادرم احمدمشلب
.
#خاطرات_شهیداحمدمشلب
#راوی_حسن_إ_یاسین
#دوست_شهید
#عکس_یادگاری_شهیداحمدمشلب_و_دوستش_حسن_إ_یاسین
🌐کانال رسمی شهید احمد مشلب🌐
@AHMADMASHLAB1995
سلام میخواستم خاطره آشنا شدنم با شهید احمد مشلب رو براتون تعریف کنم.
چند روز بعد از تولد آقا امام رضا(ع) بود که تصمیم گرفتم رفیق شهید پیدا کنم، اما نمی دانستم میان این همه شهید که همه انتخاب شده خدا هستند، کدوم رو انتخاب کنم.
با توجه به اینکه چند روز بعد از تولد آقا امام رضا(ع) بود تصمیم گرفتم به خود آقا بگم تا خودشان رفیق شهید من رو پیدا کنند.
به آقا گفتم هر شهیدی که مهرش به دلم بیفته اون میشه رفیق شهیدم. نمی دونم چقدر گذشت تا که مهر شهید احمد مشلب افتاد به دلم. لازم به ذکر که بگم قبل از اینکه آقا رفیق شهیدم رو انتخاب کنند ی نظری به شهید داشتم به عنوان رفیق.
اوایل نفهمیدم اما بعد از کمی فکر کردن فهمیدم که من به آقا سفارش کرده بودم که برام رفیق شهید پیدا کنند و شهید احمد به دلیل علاقه زیادشون به امام رضا(ع) لقب جهادی شون رو غریب طوس انتخاب کرده بودند فهمیدم که بین این دو رابطه ای هست.
بعد از رفاقتم با شهید احمد اتفاقات قشنگی تو زندگیم افتاد از جمله اینکه بهترین سفر مشهد زندگیم رو بعد از چند سال داداش احمد درست کرده بود همچنین اینکه پیاده روی شاه عبدالعظیم در روز اربعین هم داداش احمد برام درست کرد.
خیلی خوشحالم از اینکه تو زندگیم رفیق شهید دارم و اینکه خیلی شهید احمد مشلب رو دوست دارم
احمد با دلم چه کردی؟! چگونه توانستی اینقدر زیبا در دلم بنشینی؟! اصلا کجای دلم نشستهای که اینقدر دوستت دارم و به تو عشق می ورزم؟!
میخواهم در سالروز شهادتت حرف های دلم را برایت بگویم:
24تیر سال96 را به یاد می آوری؟ همان روزی که بدون آنکه خودم متوجه شوم اسم تورا به عنوان رفیق شهیدم به زبان آوردم تا فقط به دوستم بگویم که چیزی از شهدا میدانم اما وقتی به خودم آمدم دیدم شدی تمام زندگیم، زندگی که بعد از آمدن تو به آن شد یکی از بهترین زندگی هایی که تا به حال دیده بودم و می دانم از آن روز به بعد هم هراز چند وقتی خدا به زندگیم نگاهی می اندازد و این برای منی که تا قبل از شناخت تو محتاج نیم نگاهی از طرف خدا بودم بسیار زیاد و خوشحال کننده است...
ماه های اول فکر میکردم فقط برای من همچین اتفاقی افتاده که تو مرا انتخاب کردی و برای دیگران اینگونه است که آنها تورا انتخاب میکنند اما بعد از گذشت مدتی متوجه شدم که این مهربانی تو برای همه است و چقدر که این موضوع باعث افزایش علاقه ام به تو شد....
به راستی که زندگی چند نفر بعد از خدا به دست تو افتاده؟؟؟ چند نفر را هدایت کردی و زندگیشان را مانند زندگی من تغیر دادی ای برادر مهربانم؟؟؟
اول دلنوشته ام گفتم با دلم چه کردی اما الآن میگویم با دل ها چه کردی که در سالروز شهادتت هیچکدام آرام و قرار ندارند و همگی در تلاشند که برای خوشحالی تو کاری بکنند؟ حتی از کوچکترین کار هاهم دریغ نمیکنند. بعضی ها برایت فیلم و عکس درست میکنند، بعضی ها قرآن، صلوات، نماز، روزه، زیارت عاشورا و... به تو هدیه می دهند تا نوعی از تو تشکر کرده باشند، حتی بعضی ها عکس هایت را چاپ می کنند و در خیابان ها به دست مردم می دهند و بعضی های دیگر کیکی تهیه میکنند و به کودکان می دهند و ثواب خوشحالی آن هارا با رضایت کامل به تو می دهند و باز هم هدفشان تشکر و خوشحال کردن تو است، بعضی ها..... بگذریم از این ها که خودت بیشتر از هرکسی خبر داری.
برگردیم به همان صحبت های مانده در دلم:
4سال پیش در این روز به آرزویت که شهادت بود رسیدی و زمینیان را ترک کردی و در دل مادرت ماند که تو را در لباس دامادی ببیند اما بازهم با همه این ها چه چیزی بهتر از اینکه به شهادت رسیدی؟! چه چیزی بهتر از اینکه از آن لحظه به بعد دیگر نزد پروردگارت روزی می گرفتی؟! چه چیزی بهتر از اینکه ارباب بی سرت را ملاقات کردی؟! چه چیزی بهتر از اینکه توانستی در دل خیلی از دختران و پسران نوجوان و جوان جهان تاثیر بگذاری و زندگیشان را زیبا کنی؟!
هرچه از اتفاقات بعد از شهادتت بگویم کم گفتم زیرا همانطور که کلمات از توصیف و تعریف زندگی قبل از شهادتت کم می آوردند، از توصیف زندگی بعد از شهادتت هم عاجز مانده اند.
برادر عزیزم! صحبت هایم روبه پایان است، میخواهم در پایان صحبت های دلم آرزوی آن راهم برایت بگویم و بگویم که چقدر برای رسیدن به آرزویم تلاش میکنم و هر روز بیشتر از روز قبل خود را برای رسیدن به آن آماده میکنم و آن چیزی جز شهادت در راه حق و در رکاب امام زمانم نیست....
پس خودت همانطور که در تک به تک مراحل زندگیم آن زمان که از تو کمک خواستم کمکم کردی، کمک کن تا به این آرزوی بزرگ هم برسم...💖
#چهارمین_سالگرد_شهادتت_مبارک_ای_مهربانترینمهربانان❤️
✍🏻نویسنده:|°بانوے محجبـه°|
کپی بدون نام نویسنده🚫
#شهید_احمدمحمد_مشلب
#شهید_احمد_مشلب
#شهیداحمدمشلب
#چهارمین_سالگرد_شهادت
#شهادتدرادلبسوریه
#شهادت2016/2/29
#شهادت1394/12/10
#کپی_بدون_لینککانالونامنویسنده_حرام🚫
@AHMADMASHLAB1995