شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_47 از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_48
تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم. هیچ شماره ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود. کنار تلفن نشسته بودم و مدام تماس می گرفتم و ناامیدتر می شدم. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی شد و می سوخت. پلکم ورم کرده بود و روی گونه ام سوزش بدی داشت. شوری اشک گونه ام را سوزانده بود و سرخ شده بود. وقت اذان صبح بود. نای بلند شدن نداشتم. بغض داشتم و پاهایم سست بودند. لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم. سجاده ام را کنار تلفن پهن کردم. موبایلم هم کنار سجاده بود. عجب نمازی... قامت که بستم شانه هایم لرزید. با اشک و زجه نمازم را خواندم. سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم. آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می کشیدم و نمی توانسنم سرم را از سجده بردارم. "خدایا... یا ارحم الراحمین. تو رو به عظمت کبریاییت قسم. تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا صالحم رو بهم برگردون. من خیلی نادون بودم ای خدا. من یه انسانم و در برابر حکمت و درایت تو خیلی ناچیزم... دعای احمقانه ی منو به پای همین نادونی بذار... من فقط برای ماموریت سوریه اش دعا می کردم. ای خدا من صالحم رو از خودت می خوام..."
سر سجاده خوابم برده بود...
به ساعت که نگاه کردم 8صبح را نشان می داد. پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود. می دانستم کار سلماست. خانه ساکت بود. " یعنی کجا رفتن؟" بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن نشستم و شماره را گرفتم. هتل که جوابگو نبود. چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم. دو بوق ممتد می خورد و قطع می کرد. تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید. تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد. طولی نکشید که دوباره قطع شد
با سلما تماس گرفتم.
ــ الو سلما... سلام
ــ سلام عزیزم خوبی؟
ــ کجایی تو دختر؟ پدرجون کجاست؟
ــ با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت. اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اَسفناکیه هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست. ان شاء الله بتونیم خبری بگیریم. پدرجون هم رفته امامزاده. گفت میرم دعا کنم... دلش خیلی گرفته بود. تو بهتره خونه بمونی. شاید کسی زنگ بزنه. جویای اخبار هم باش. الو... الو مهدیه؟!
آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
#كپی_با_ذکر_منبع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_48 تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم. هیچ شماره ا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_49
ــ الو...
ــ اَ... اَلـ...
ــ ببخشید قطع و وصل میشه. همراه حاج آقا عظیمی؟
ــ بله... بفر... اَلـ...
ــ حاج آقا من همسر صالح صبوری هستم. الو... توروخدا یه خبری بهمون بدید... الو صدامو می شنوید؟
ــ بله... فرمودید از بستگان کی هستید؟
ــ همسر صالح صبوری. حاج آقا اونجا چه خبره؟
ــ والا خواهرم خودم هنوز تو شوکم. خدا برا باعث و بانیش نسازه. نمی خوام دلتون رو بلرزونم اما اینجا اتفاقی نیفتاده، فاجعه رخ داده کار از اتفاق گذشته.
ــ از همسرم چه خبر؟ دیروز تاحالا هیچکی پاسخگو نیست. توروخدا بگید چی شده؟
ــ بخدا خودمم نمی دونم. کاروان ما یه ساعت قبل از اون اتفاق اونجا بودیم. خدا رو شکر کسی چیزیش نشده اما ایرانیای زیادی زیر دست و پا موندن. من زیاد نمی تونم حرف بزنم.
ــ فقط بگید صالح سالمه؟
ــ شرمندم نمی دونم...
دلم فرو ریخت. "یعنی چی؟ اینا که میگن کاروانشون اونجا نبوده؟ پس صالح چی شده؟"
ــ حقیقتش خواهرم... چند تا از آقایونی که ناتوان بودند، اونروز از ما جاموندند و نیومدند منا. ما که برگشتیم گفتن باید مارو ببرید برای رمی جمرات منم نمی تونسنم بقیه رو رها کنم. صالح با چند تا جوون دیگه اونا رو بردن سمت منا الان ازشون خبری نیست. در به در دارم دنبالشون می گردم. الهی که هیچکس نبینه اینجا چه خبره
دلم ضعف رفت و دستم را روی شاسی تلفن گذاشتم. خیره به گل قالی، تصاویر ارسالی از منا، که بیش از صد بار از تلویزیون دیده بودم، از ذهنم گذشت.خدایا یعنی صالح هم... بی حال و ناتوان گوشه ی دیوار تکیه دادم و زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. "یعنی میشه صالحم برگرده؟ الان کجاست؟ زنده س؟ یا..."
بی قرار بلند شدم و چادرم را سرم انداختم و به سازمان حج و زیارت رفتم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
#كپی_با_ذکر_منبع
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_49 ــ الو... ــ اَ... اَلـ... ــ ببخشید قطع و وصل میشه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_50
💠 #قسمت_آخر
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد. علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت. خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم. خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام. حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. "خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم. دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم... بمیرم برا دلای منتظر خانواده هاي شهدا" شهدای گمنام "
با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند. یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد شهید شده بود بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند. دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم. خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
ــ سلام خواهرم. مژده بده
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
ــ خبری از صالحم شده؟
ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...
صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم.
ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همين جمع شهید شدن.
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.
ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا.... حالش خوبه؟
ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید.
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم.
ــ اَ... الو...
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.
ــ الو... مهدیه ی من
"الهی... صد هزار مرتبه شکرت"
#پایان
❤️دلتون شاد و لبتون خندون❤️
#سپاس_از_همراهیتون
نویسنده :طاهــره ترابـی
@AhmadMashlab1995
احمد مشلب 08.mp3
4.23M
🎤بازخوانی کتاب📗 #ملاقات_در_ملکوت زندگی و خاطرات #شهید_احمد_مشلب با صدای نویسنده🖍 #مهدی_گودرزی
✅قسمت هشتم ( #سازمان_پیشاهنگی_کشافه )
#مجموعه_یک_بغل_گل_سرخ
@AhmadMashlab1995
#تلنگرانہ🍃
بالا ترین ارتفاع
برای سـقوط
افـتادن از
چشـمِ مهدیِ فاطمہ است...!
@AhmadMashlab1995
.
#ابراهیم خندید و گفت:
اۍبابا
همیشہ کارۍ کن کہ
اگہ #خدا تو رو دید؛
خوشش بیاد،نہ مردم...
.
#شهیدابراهیمهادۍ
@AhmadMashlab1995
گفتم :
دارمازاسترسمیمیرم
گفت :
یہذڪربهتمیگمهربارگیرڪردےبگو ..
منخیلیقبولشدارم
گرهےڪارِمنمهمینبازڪرد ...
(آخہخودشم
بہسختـیاجازهےخروجگرفت)
گفتم : باشہداداشبگو .
گفت : تسبیحدارے ؟
گفتم : آره
گفت : بگو #الهیبالرقیہسلاماللهعلیها
حتمـاسہسـالہےاربابنظرمیڪنہ
منتظرتم ...!
قطعڪردم
چشمموبستمشروعڪردم
#الهیبالرقیہسلاماللهعلیها
#الهیبالرقیہسلاماللهعلیها
۱۰تانگفتمڪہیهوگفت :
اینپنجنفـرآخرینلیستہ
بقیہاشفـردا ...
توجہنڪردمهمینجورذڪرمیگفتم
ڪہیهواسممروخوندن ...
بغضمترڪیدباگریہگرفتمرفتمسمتخونہ
حاضرشم ...
وقتی حسین رودیدمگفتم
درستشد ...
اشڪتوچشمشحلقہزد
گفت :
الهیبالرقیہسلاماللهعلیها
شهید #حسین_معزغلامی
.
@AhmadMashlab1995
#الهی!
اَتُحرِقُ بِالنّارِ عَینی وَ قَد بَکَتِ #الحُسَین؟!
#خدایا !
آیاچشمیراڪهبراے#حسین(ع)
گریهڪردهدرآتشمیسوزانی...؟😭😭😭😭😭
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
من به خاطر گناهانم دعایم بالا نمیرود اما دعای شما که رد خور ندارد ای شهید....❤️ برای ما هم دعا کن...
اگر دلت را ❤️
داده ای به #شهدا؛🕊
پسشـ مگیر..💔❗️
بگذار در این #تلاطمِ روزگار 🌌
دل بماند...💙
#دلدادہـ_را_دلے_نابـ_باید..!!❣
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
#ڪلامشهید💌
"اگر ما در راه امام زمان(عج) نباشیم بهتر است هلاڪ شویم و اگر در راه امام زمان(عج) استوار بمانیم بهتر است آرزوے شهادت ڪنیم، زیرا شهادت زندگے ابدیست..."🕊
@AhmadMashlab1995
از روز ازل مهر علی در دل ماست
با مهر علی سرشته آب و گل ماست
گویند که در جهان چه حاصل کردی
اندر دو جهان مهر علی حاصل ماست
#کانال_شهید_احمد_محمد_مشلب
🥀| @AhmadMashlab1995
محمد سلمان_بیا.mp3
3.62M
🎧🎼
نماهنگ فارسی عربی،بیا تموم دنیای من
#امام_زمان_عج_الله
🎙با صدای #محمد_سلمان
🌸بیا تموم دنیای من بیا محیای محیای من🌸
#اختصاصی_کانال
#پیشنهاد_دانلود
@AhmadMashlab1995
[ یڪلحظہبپرسیمزخودانصافاً
اینهفتہبراےاوچهکاریکردیم(: ]
#اللھمعجللولیڪالفرج 🌱
@AhmadMashlab1995🥀
🍃 آقاجان
جمعہ ها
#دل یـاد #دلبـر مےڪند
نغمہ
یـابــن الحسـن
سـر میڪند
🍃الهم عجل لولیک الفرج..
@AhmadMashlab1995
° آقا ببخش ، ڪه دعامانـ دعا نشد..
قلبِ سیَه ز معصیتِ خود جـدا نشد..
ما را ببخشـ یوسـف زهرا به مادرٺ
این رسمـ عاشقے،به درستے ادا نشد
.@AhmadMashlab1995
چطوری دل بریدید،خسته شدم از این دل نبریدنه
هوای دلم رو داشته باشید
#شهید_گمنام
#شهیدانه
@AhmadMashlab1995
شب سوم چله زیارت عاشورا به نیابت شهدا
.
یاران همه رفتند، افسوس که جا مانده منم
.
حسرتا این گل خارا، همه جا رانده منم
🥀| @AhmadMashlab1995
باز شب شد و...
فانوس ِ دلم
روشن ِتـــــوسـت...
#شهید_احمــد-محمد-مشلب🌸
#شبتون_شهدایی ✨
@AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_شهید
#شهید_حاج_احمد_کاظمی :
اگه کار می خواهید...
اگه زن خوب می خواهید...
اگه پول می خواهید...
باید.....
🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آنقدر بیخیال آمدن طبیب شدیم ؛
که " فراموشے"
به عمق لحظههایمان سرایت کرد!✨
و حالا ما ماندهایم و یک دنیا اضطرار ،
پشت درهایے بسته!🍃
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
🍃
شهید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست کہ بگویی؛
گلولهای خورد و مُرد.
شهید رضایت نامه دارد..
و رضایت نامهاش را اول
حسین و علمدارش
امضا میڪنند
و بعد مُهر حضرت زهرا
🍃 | @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔰 کلام شهید؛ هدف ارزشمند ما رضایت خدا و خدمت به همه ی مردم از هر قشر و مذهبی است.🌹 چه سُنی باشد و چ
به روایت #همسر_شهید
شهید مدافع حرم سجادطاهرنیا🌸
آقا سجاد نمازهایش را با توجه و دقت بسیار می خواند.
هرچه زمان بیشتر می گذشت نمازهایش عاشقانه تر می شد!
هیچ عجله ای برای تمام کردن نمازش نداشت حتی در ذیق وقت!
اهل نافله ی شب بود!
یک مدتی بود که می دیدم در نمازهای شبش گریه می کند و حالات خوشی دارد کم کم این حال خوش به نمازهای یومیه هم رسید...
در نمازهای واجب و یومیه اش هم اشک می ریخت.
بوی رفتنش می آمد اما نمی خواستم رفتنش را باور کنم
درست مثل کسی که خودش را بخواب زده باشد...!
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 لوح | اوج افتخار 🔻 حضرت آیتالله خامنهای: «ملّت ایران در آزمون کرونا، خوب درخشید
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 سخننگاشت | یکی از کارهای لازمی که در این شرایط باید انجام بگیرد:
👈 #رزمایش_همدلی
🔻 رهبر انقلاب، روز گذشته: عدّهای هستند که در این شرایط حقیقتاً زندگیشان بسختی قابل گذران است، مردمی که توانایی دارند بایستی در این زمینه فعّالیّت وسیعی را شروع کنند. بخصوص که ماه رمضان در پیش است، ماه انفاق و ایثار. چه خوب است که یک رزمایش گستردهای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مؤمنانه به نیازمندان. ۹۹/۱/۲۱
@AhmadMashlab1995