شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷🌱 #خاطرات_شهـدا من اسماعیل را نمیشناختم؛ ولی هر روز میدیدم که کسی میآید و چادرها و آبگیرها را
#عاشقانه_شهدا♥️🍃
یک بار سر یک مسئله اے با هم بہ توافق
نرسیدیم ، هر کدام روے حرف خودمان
ایستادیم ، او عصبانے شد، اخم کرد و لحن مختصر تندے به خودش گرفت و از خانہ بیرون رفت.
شب کہ برگشت ،همان طور با روحیہ باز
و لبخند آمد و بہ من گفت : بابت امروز
صبح معذرت مے خواهم.
مے گفت:نبایدگذاشت اختلاف خانوادگے
بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.
🌱شهید اسماعیل دقایقی
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🌟تلاش فکری و عملی همگان برای معیشت طبقات ضعیف امام خامنهای : در حال حاضر، اقتصاد
#پای_درس_ولایت🔥
🔻رهبر انقلاب: امام خمینی (ره) عیناً به نسخهی بعثت پیغمبر (ص) عمل کرد؛ معارف همان معارف است؛ ارزشها همانها است؛ احکام هم همانها است؛ و حرکت به سمت تحقّق آنها. ۹۹/۱/۳
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید عبدالصالح زارع بَهنَمیری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:26فروردین سال1364🌷 🍁محل ول
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمد هادی نژاد😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:14اذر سال1363🌷
🍁محل ولادت:آغاجری_خوزستان🌷
🍁شهادت:17آذر سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
"اطاعات برگرفته از سایت (حریم حرم)"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
⚫️ فرا رسیدن سالروز رحلت رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) تسلیت باد.
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سوالات مسابقه ی #رهروان_خمینی 1⃣سوال ۱:امام خمینی (ره) در سال ۱۳۲۲ فجایع حکومت پهلوی را در کدام کت
جواب سوالات مسابقه #رهروان_خمینی
۱-کشف الاسراء
۲-مذهب
۳-توحید
۴-حضور کارشناسان و مشاوران یهودی
۵- توطئه یهود براي تسلط بر اهرم هاي قدرت در ممالک اسلامی
@AhmadMashalb1995
🏅اسامی برندگان مسابقه🏅
#رهروان_خمینی
🎖آقای مهدی جاجانی(یا سید الشهدا )
🎖خانوم (m.m)
🎖آقای ایمنی(یا امام رضا)
🎖خانوم R.E
🎖قلبم نذر مهدی فاطمه (عج)۷۳
🎖خانوم _RAHEYL_
🎖 خانوم آرزو(إني أحُبّكَ وَ هذَا الٌحّب قَتَلَنی )
@AhmadMashab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
من از #چشــــمـان تۅ چیـــــزے نمـــےخواهم بہ جــــــز گاهے نگــــاهے #شهید_احمد_مشلب🌸🌷 #هر_روز_با
ای عشق!
از این قفس رها ڪن ما را
بادست شهادتت سوا ڪن مارا
ای مردِ مدافـعِ
حرم هاے دمشق!
در سنگر و سجاده دعاڪن مارا
#شهید_احمد_مشلب🥀🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⚫️ فرا رسیدن سالروز رحلت رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) تسلیت باد. ☑️ @AhmadMashlab1995
#ازلطافتدلیکرهبر🌱
نیمهشببود.
داشتآرامازپلههایپشتباممیرفتبالا...
داشتبراینگهبانهاآبوخرمامیبرد!💛
پ.ن:اززبانیکیازمحافظینبیت✌️🏻
#امام_خمینی✨
#رحلت_امام_خمینی🥀
#سالگرد_ارتحال_امام🖤
@AhmadMashlab1995🍃
•°🌱😔•°
نسلِمافقطیهچیزاییازچهاردهخردادِ ۶۸ شنیدهبود؛
تااینکهسیزدهِدی ۹۸ بهچشمدید... : )💔
#روحخدابهخداپیوست...🖤🥀
حاجقاسمجان...♡
پارسال۱۴خرداد۱۳۹۸
《مراسمرحلتامامخمینی》
☑️ @AhmadMashlab1995
#دلنوشته
این تابوت دارد قلب میلیون ها آدم را با خود می برد...
حالِ دلشان خیلی وخیم است...
قلبهایی که برای رحلت امامشان حتی ایستاد و دیگر نزد...
همه آمدند برای بدرقه پیرخمین
آری مردم از اول در صحنه بودند
حرفهای امامشان هنوز هم در ذهن
هایشام نقش بسته که فرمودند :
من در میان شما باشم و چه نباشم، نگذارید انقلاب دست نااهلان بیفتد
شاید دشمنان نظام جمهوری اسلامی نمی دانستند انقلاب امام خمینی(ره) تازه اول راهش را می گذراند...
شاید آنها نمی دانستند که با رحلت امام خمینی (ره)۳۱ سال دیگر این نظام پا برجا است و ملت ایران تا قیامِ قیامت مدیون راهنمایی های آن امام بزرگوار هستند و اینک با راهنمایی های امام دیگرشان امام خامنه ای حرف اول را در منطقه خواهند زد...
✍ماه علقمــ🌙ــه
#رحلت_ملکوتی
#امام_خمینی
#امام_امت
#روح_خدا
#رهبر
#ولایت
#ولی_امر_مسلمین
#دلنوشته
#ماه_علقمه
♡ @AhmadMashlab1995 ♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_دو داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که هوس خرید کاموا زد به
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_سه
از زبان زینب:
حالا من چی بپوشم
رو کردم سمت مامان و گفتم مامانی من من:فردا شب چی بپوشم؟
مامان:لباس
من:گفتم میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان: همونایی که داری
من:وای مامان میدونم همونایی که دارم کدومو آخه
مامان:هرکدومو دوست داری
من:جیغ زدم و گفتم مامان
مامان: یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه. من که هرچی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا
میپرسی
با قیافه ی آویزون و سرِ پایین رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
دوتا آبی نفتی _ مشکی _ چهارخونه کرم سرمه ای _ سبز،مشکی _ طوسی _ آبی آسمانی _ لی
خب اممممم
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست.
از زبان طاها:
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کِی خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعییی ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز دختر رو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین که خودشو
به زور کنترل کرد
داد زد_ چته؟
به دور و برم نگاه کردم دوتا دختره داشتن درسته قورتمون میدادن چندتا زنو مردِ دیگه هم که تو فروشگاه بودن برگشتن
چپ چپ نگاهمون کردن
_ هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو. حالا هم بیا سریعتر خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکَنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
.....
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
الان ساعت 6:30 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بِلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_سه از زبان زینب: حالا من چی بپوشم رو کردم سمت مامان و گفتم مامانی من
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_چهار
یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
یه نگاه به محمد کردم
یه تیشرت قشنگ آبی آسمانی پوشیده بود با شلوار لی. موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی
دوست داشت زده بود. یه نگاه به دستاش کردم طبق معمول دست چپش ساعت نقره ایش و دست راستش تسبیح
قشنگ آبیش بود به اضافه ی انگشتر عقیق نقره البته از نوع سفید که تو انگشت انگشتریش گذاشته بود
صدای اس ام اس گوشیم اومد نگاه کردم نوشته بود_ پشت درم. درو باز کن
با لبخند رفتم به آیفن نگاه کردم تصویرشو که دیدم لبخندم پررنگتر شد. درو باز کردم منتظر موندم بیاد بالا
اومد تو با لبخندی که عضو جدا نشدنیه صورتش بود باهام دست داد و احوالپرسی کرد
داشتیم باهمدیگه خوش و بش میکردیم که مامان بابا و محمد اومدن بیرون،
همین که مامان خواست
بپرسه کی بود دوباره صدای موبایلم بلند شد
نگاه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
_بله؟
صدای یه آقایی اومد
صدا_ سلام آقای شمس؟
گفتم سلام بله خودم هستم شما؟
صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن نیستیم درست اومده باشیم
منم گفتم بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
مامان پرسید اومدن؟
گفتم فکر کنم
دویدم سمت در
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
یه ماشین اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد بیرون و بعد برد تو
ماشین کنارم ایستاد
سه نفر پیاده شدن
یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب خانوم که صندلیه عقب نشسته بودن
بعد از سلام و احوالپرسی راهنماییشون کردم داخل
آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن
از زبان زینب:
وارد حیاط شدیم
یه حیاط حدوداً 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به چند متر روشنایی
گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راهِ باریک هم سنگ فرش کرده بودن
رسیدیم به آپارتمان
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_چهار یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_پنج
دو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید
از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود. عادتمه از هر پله ای میرم بالا باید بشمارمش
به پله های آخر که رسیدیم در باز شد
یه خانمی اومد بیرون
من از جلو داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم
نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد
سلام کرد.دست دادیم و یهو بغلم کرد.
خیلی متعجب شدم
به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو بالا آوردم بغلش کردم
یه نگاه بهم کردو صورتمو غرقِ بوسه کرد، بالاخره ولم کرد
از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم
دو نفر ایستاده بودن
بعد از اینکه احوالپرسیو.... تموم شد راهنماییمون کردن داخل
رو مبل که نشستیم آقا طاها شروع کرد به معرفی
اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم هستن،اشاره کرد
به اقایی که اونم میخورد تقریبا 50 ساله باشه ایشون پدرم،به یه پسر جوون اشاره کرد فکر کنم 22 سالش بود برادر
گلم آقا محمد، آخرشم به یه دختر جوون 23 یا 24 ساله ی مانتویی ولی باحجاب اشاره کرد و اما نازنین خانم نامزد بنده
وقتی نازنینو معرفی کرد یه لبخند نشست رو لبم واقعا خوشحال شدم که نامزد داره
از زبان طاها:
وقتی همه رو بهشون معرفی کردم نشستم کنار نازنین
مامان رفت سمت زینب و مامانش
و با اونا مشغول حرف زدن شد.
مامان گفت راحت باشین چادرتونو در بیارین بدین من آویزون کنم و چادر رنگی بیارم
مامان زینب: نه خانم ممنون راحتیم
مامانم گفت آخه اینجوری که زشته
مامان زینب گفت نه چی زشته
بعد چادرشو با چادر رنگی عوض کرد
دوباره مامان برگشت سمت زینب
و گفت دخترم تو هم در بیار دیگه چادرتو و چادر رنگی خواستی بپوش
خندم گرفته بود این مامانه من گیر بده ها دیگه ول کن نیست
مامان زینب که اینهمه اصرارو دید به دخترش گفت چادرتو عوض کن دیگه زینب
اون بنده خدا هم با بی میلی چادرشو در آورد داد به مامان و چادر رنگی سرش کرد...
مامان منم که خیالش راحت شد یه نگاه خریدارانه به زینب کرد چادرمشکی رو داد به محمد گفت ببر تو اتاقتون آویزون کن و
رفت تو آشپزخونه
وایسا ببینم
برگشتم سمت زینب خانوم دوباره نگاهش کردم بعد برگشتم به محمد که تازه برگشته بود و در حال نشستن رو مبل تک نفره
ی کنارم بود نگاه کردم
با آرنجم یه سقلمه به نازنین زدم
برگشت سمتم
در گوشش گفتم
_ یه نگاه به لباسای زینب و محمد بنداز
نگاهشون کرد
نازنین_ خب چیه مگه
_ لباساشون خیلی شبیه به همه اصلا انگار ست کردن باهم
یه بار دیگه نگاه کرد
نازنین_ اِاِ راست میگیا چه باحال
خندیدم
زینب دستاشو آورد بالا شالشو درست کنه که دیدم
دست راستش دور ساق دست سفیدش یه تسبیح آبی روشن و تو انگشت انگشتریه همون دستش انگشتر عقیق سفید
دست چپشم یه ساعت نقره ای رنگ
دقیقا کپی برابر اصل محمد
به نازنین گفتم اونم نگاه کرد
زیر زیرکی داشتیم این دوتارو دید میزدیم میخندیدیم که یهو مامان زینب از جاش بلند شد راه افتاد سمت آشپزخونه،
زینب هم پشت سرش
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
پ ن:دوستان بهتون شوک وارد شد طاها نامزد داشت🤪😅
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از
دعای سفارش شده توسط #امام_خامنه_ای:
✨اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَدِّدْنِی لِأَنْ أُعَارِضَ مَنْ غَشَّنِی بِالنُّصْحِ وَ أَجْزِیَ مَنْ هَجَرَنِی بِالْبِرِّ وَ أُثِیبَ مَنْ حَرَمَنِی بِالْبَذْلِ✨
بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و رستگارى بخش مرا تا کسى را که با من ناراستى کند به اخلاص پاسخ دهم و کسى را که از من دورى گزیند به نیکویى جزا دهم و کسى را که مرا محروم مى دارد به بذل و احسان بنوازم
✨وَ أُکَافِیَ مَنْ قَطَعَنِی بِالصِّلَهِ وَ أُخَالِفَ مَنِ اغْتَابَنِی إِلَى حُسْنِ الذِّکْرِ وَ أَنْ أَشْکُرَ الْحَسَنَهَ وَ أُغْضِیَ عَنِ السَّیِّئَهِ✨
و با آن کس که رشته مودت بریده است بپیوندم و کسى را که از من به بدى یاد کرده به نیکى یاد کنم و خوبى را سپاس گویم و از بدى چشم فرو بندم.
#دعای_مکارم_الاخلاق
نشر دهید👌
سالروزآغاز امامت حضرت آیت الله العظمی امام #خامنه ای (مدظله العالی )
را به همه آزادی خواهان ومجاهدین ومسلمین جهان تبریک وتهنیت عرض
می کنیم.
#ولایت
#رهبر
#حضرت_عشق
#ولی_امر_مسلمین
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
گوشہے قلبِـ❤️ تمامِ آدمها👥 یڪ صندلے خالےستツ #کجایےگلنرگس🌼 #یاایهاالعزیز🌴 💚اَللّٰهُمَعَجْ
آقای من!
من منتظرم به تمنای دیدار رُخت؛
روی بنما و پرده بر انداز،
که جانم به لب آمد...
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا♥️🍃 یک بار سر یک مسئله اے با هم بہ توافق نرسیدیم ، هر کدام روے حرف خودمان ایستادیم ، ا
#عاشقانه_شهدا💞
_کجا میری؟!!
+بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم.😢
+عراق!
_میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه⁉️
+رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
_زدم زیر گریه...😭
+کاش الان اونجا بودم عزیز.
_که چی بشه!
+آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!😍
_لذت میبری زجر بکشم؟!
+بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟!خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم😔؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش!
_گوشی را قطع کردی.چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند💔.کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.
به روایت همسر شهید
📚کتاب اسم تو مصطفاست
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌸
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔻رهبر انقلاب: امام خمینی (ره) عیناً به نسخهی بعثت پیغمبر (ص) عمل کرد؛ معارف همان م
#پای_درس_ولایت🔥
🔻رهبر انقلاب: تحوّلخواهی لزوماً به معنای اعتراض نیست بلکه به معنای این است: گرایش مستمر به بهتر شدن. یعنی اکتفا نکردن به داشتههای موجود. در موارد زیادی تحوّل به معنای این است که ما آنچه را داریم، به داشتههایمان اکتفا نمیکنیم، یک قدمی بالاتر، یک مرحلهای جلوتر را دنبال میکنیم. ۹۹/۳/۱۴
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمد هادی نژاد😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:14اذر سال1363🌷 🍁محل ولادت:آغاجری_خوز
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید بابک نوریهریس😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:۲۱مهر سال۱۳۷۱🌷
🍁محل ولادت:گیلان_رشت🌷
🍁شهادت:۲۷آبان سال۱۳۹۶🌷
🍁محل شهادت:بوکمال_سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
"اطاعات برگرفته از سایت (حریم حرم)"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_پنج دو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید از پله ها رفتیم بالا 22 تا
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_شش
از زبان زینب:
با مامان رفتیم تو آشپزخونه ببینیم کمکی از دستمون بر میاد؟
مامان به مادر آقاطاها گفت کاری هست کمکتون کنیم؟
گفتن نه عزیزم شما برین بشینین کاری نیست
ماستو از یخچال در آورد خواست کاسه هارو از رو اپن بیاره که اومدم کنارش
گفتم بزارین ما میریزیم
کاسرو از دستش گرفتم و چندتا چندتا بردمشون رو میز نهار خوریه 6 نفرشون گذاشتم مامان هم شروع کرد به ریختن
ماستا
بعد از اون مامان به زور تو ریختن خورشت و برنج کمکش کرد البته قبلش همون دختره نازنین اومد تو آشپزخونه برای
کمک
منم که دیدم کاری برای ما نیست به گفتم سفررو ببریم؟
مادر آقا طاها گفت نه عزیزم زحمتت میشه بچه هارو صدا میکنم میزارن
گفتم نه بابا چه زحمتی بدین میزارم
نازنین هم گفت آره مامان جون بدین منم کمکش میکنم
خلاصه با کلی زحمت ازش گرفتیمو رفتیم گزاشتیم
یکم که وسیله هارو آوردیم آقا طاها و همون پسره اسمش چی بود؟ آها محمد. اون دوتا هم بلند شدن اومدن کمک
وقتی همه رو گذاشتیم رفتم کنار ایستادم
کم کم همه اومدن نشستیم سر سفره
به ساعت نگاه کردم 8 بود
منتظر بودیم مامان آقا طاها بیاد تا شروع کنیم آخه زشت بود
غذا نهار گردو همون فسنجون، بود و مرغ
منم که مرغ دوست نداشتم نهارگردو رو ترجیه میدم
دو دقیقه بعد مامان اقا طاها در حالی که دو دیس ماکارانی تو دستش بود اومد
وای انگار عشقمو دیدم چشمام برق زد. خیلی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم ولی خب نشد دیگه
سرمو که برگردوندم دیدم اقا طاها، داداشش، مامانش و باباش دارن با لبخند نگاهم میکنن
یه نگاهه کنجکاو به اقا طاها کردم که بهم یه لبخند دندون نما زد
مغزم فعال شد
وای ماجرای ماکارانیو گفته ای خدا بزنم لهش کنم اینو
افسرده شدم سرمو انداختم پایین
مامانم گفت ماکارانی بریزم؟
با حسرت به ماکارانی نگاه کردم
گفتم نه نهار گردو
برام ریخت گذاشت جلوم
دیدم که اقا طاها متعجب داشت بهم نگاه میکرد ولی من ناراحت بودم
اون ماجرا بهونه بود یاد عرفان افتاده بودم
یاد روزی که داشتم ماکارانی درست میکردم و همزمان به مدیگه اس ام اس میدادیم یاد اون لحظه ش که داشتم پیازارو
خورد میکردم برای داخلش و وقتی پرسید الان چیکار میکنی گفتم گریه عصبی شد گفت گریه چرا منم گفتم پیاز خورد
میکنم
برگشت گفت آخه یعنی چی بزارش کنار نمیخواد درست کنی اشکتو در آورده
آه کشیدم بازم این چشمای لعنتی اشکی شده بودن
تا آخر غذا سرمو بالا نیاوردم چون میدونستم اقا طاها مشکوک شده و اگه صورتمو ببینه میفهمه
بالاخره غذا تموم شد
هرچی مامان اقا طاها گفت عزیزم ماکارانی بخور گفتم نه ممنون
بلند شدم و به بقیه کمک کردم ظرفارو جمع کنیم
همشون که جمع شدن و سفره هم پاک شد تو آشپزخونه بودم یهو دیدم صدای آقا طاها اومد
و گفت گوشیه کیه زنگ میخوره؟
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995