eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_دو همه ی وسایلام بااون برخورد اتفاقی پخش زمین شده بود خم و شد برشون داشت ب
رفتیم یه جا نشستیم چند دقیقه بعد استاد اومد دوباره همونجوری شروع به نوشتن کردم کل روز اول دانشگاه همینطور گذشت ساعت 6 غروب بود که کلاسمون تموم شد زنگ زدم ماشین بیاد دنبالمون و بعد رفتیم نماز خوندیم .... یک ساعت بعد خونه بودم خیلی گشنم بود عصرونه خوردم تا شام آماده بشه بعدم رفتم درسای امروزو خوندم چون حوصلم سر رفته بود یک روز درمیون دانشگاه داریم یعنی پس فردا الان درس بخونم فردا هم که بیکار هوراا دو ساعت بعد آخیش تموم شد...خسته شدم اینقدر درس خوندم یه فکری به سرم زد گوشیمو برداشتم پیامو نوشتم سلام نازنین جون خوبی؟ چه خبر؟ اقا طاها خوبه؟ 2 دقیقه بعد جوابش اومد نازنین_ سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ خبر سلامتی. طاها هم خوبه سلام میرسونه تو چه خبر؟ دوباره تایپ کردم تشکر منم خوبم. سلامت باشن،خبری نیست. راستی فردا چه کاره ای؟ نازنین_ هیچی بیکار چطور؟ دوباره نوشتم: هیچی میخواستم بگم میای فردا از صبح تا غروب بریم بیرون؟ البته با خانواده نازنین_ صبر کن به طاها بگم ببینم چی میگه پیامک بعدی:باشه بگو اگه قبول کرد منم به مامانم میگم بابام که نمیاد ما دوتا تنها بودیم گفتم بریم یه جایی نازنین_ باشه چند دقیقه دیگه بهت خبر میدم پیامک بعدی:باشه منتظرم مامان صدام کرد مامان:زینب؟ بیا شام گوشیو گذاشتم رو میز کنار تختم رفتم شام خوردم ظرفارم جمع کردم 20 دقیقه بعد برگشتم تو اتاقم نشستم رو تخت و تکیه دادم گوشیمو برداشتم باز کردم پیام اومده بود از طرف نازنین نازنین_ زینب جونم طاها قبول کرد گفت اتفاقا مونده بودم فردا چیکار کنم براش نوشتم : میشه ساعت و محلو بهم بگی که با ماشین هماهنگ کنم؟ میخوام به مامانمم بگم. راستی نرگس جون مامان آقا طاها و اقای شمسم میگین بیان؟ دوست دارم دوباره ببینمشون @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_سه رفتیم یه جا نشستیم چند دقیقه بعد استاد اومد دوباره همونجوری شروع به نوش
۵ دقیقه بعد جوابش اومد نازنین_ چیزایی که گفتی به طاها گفتم این جوابو داد منم برات کپی کردم اولاً بهش بگو آبجی خانم مگه من مُردم که میخوای با آژانس بیای. به مامان هم گفتم فردا آماده باش با زینب خانوم اینا بریم گردش کلی خوشحال شد و بابارم راضی کرد. مکان هم چند جا میریم هم زیارتی هم تفریحی. فردا صبح ساعت 8 در خونتونیم آدرستونم که بلدم خودم منم نوشتم:عالیه ممنون. در ضمن شما هم بهش بگو ممنونم آقا داداشِ مهربون استیکرخندید و فرستاد و در کنارش نوشته بود:چشم حتما گوشیو گذاشتم رو تخت و رفتم پیش مامان بهش گفتم قبول نمیکرد میگفت چرا گفتیو من حوصله ندارمو زشته با اونا بریم غریبن و...... بالاخره بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد البته با اجازه ی بابا یه لیست بلند بالا از خوراکی و هله هوله نوشتم دادم به بابا و فرستادمش مغازه نیم ساعت بعد برگشت 4تا نایلون دستش بود پریدم تو نایلونارو نگاه کردم چیپس. لواشک. قهوه. نسکافه.ویفر و هزارجور هله هوله ی دیگه مواد ماکارانی هم گفته بودم خرید و الان میخوام ماکارانی درست کنم برای فردا گفتم:دستت درد نکنه بابایی پریدم بوسیدمش بابا خندیدو اونم بوسم کرد شروع کردم به درست کردن 2 ساعت بعد تموم شد مامانو صدا زدم بیا ببین خوبه؟ مامان اومد تو آشپز خونه به ماکارانی نگاه کرد و گفت: قیافش که خوبه یکم ازش خورد_ مزشم خوبه آفرین لبخند زدم. وقتی مامان میگه خوبه یعنی خیلی خوبه و گفت 5 دقیقه دیگه زیر قابلمرو خاموش کن گفتم چشم از آشپزخونه رفت بیرون منم وایسادم وقتی غذا کامل پخت زیرشو خاموش کردم رفتم بیرون خوراکیا و وسایلی که میخواستم همرو برداشتم رفتم از تو اتاق کولمو آوردم و همونطور که فیلم نگاه می کردیم گذاشتمشون تو کوله ماکارانی هم که صبح گرم میکنم میدم مامان بزاره داخل سبد لباسامم آماده گذاشتم رفتم مسواک زدم گرفتم خوابیدم ...... با صدا و تکون دادنای بابا از خواب بیدارشدم سلام ساعت چنده؟ بابا_ سلام دختر گلم الان اذان میگن یه خمیازه کشیدم و بلند شدم مامان هم بیدار شده بود داشت از اتاق میومد بیرون رفتم وضو گرفتم اومدم نمازمو خوندم. بعد دو ساعت صبحانه خوردم بعدشم رفتم به مامان کمک کردم میوه و این چیزارو که برداشته بود باهم گذاشتیم تو سبد مامان ماکارانیم گذاشت گرم بشه ساعت 7 شده بود رفتم لباس بپوشم مانتو آبی آسمانیم که خیلی خیلی قشنگ بود با شلوار لی آبی تیره و شال همرنگشو پوشیدم کوله و کتونیمم همونایی که مدل لی هستن انتخاب کردم کاملا که آماده شدم به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه به 8 سریع رفتم بیرون دیدم مامان آمادست چادرمم سر کردم سبدو برداشتم از پله ها بردم پایین اووف نفسم در اومد دوباره اومدم بالا کولمو برداشتم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود سریع جواب دادم الو سلام نازنین جون نازنین_ سلام عزیزم ما رسیدیم محلتون باشه عزیزم ما آماده ایم االن میایم جلوی خونه نازنین_ باشه گوشیو قطع کردم به مامان گفتم بیاد پایین خودمم رفتم سر کوچه که راهنماییشون کنم آخه وسیلمون زیاد بود نمیشد اینهمه راه دوتایی بیاریمشون رسیدم سر کوچه همزمان دیدم رسیدم سر کوچه همزمان دیدم یه ماشین داره میاد جنسیس کوپه بود. نمیدونستم خودشونن یا نه دقت که کردم دیدم پشتشم یه ماشین شاسی بلنده نزدیکتر که شدن آقاطاها و محمدو رو صندلی های جلو تشخیص دادم تو دلم گفتم ای بابا محمد هم که اومد @AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از دعای سفارش شده توسط : اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ حَلِّنِی بِحِلْیَهِ الصَّالِحِینَ وَ أَلْبِسْنِی زِینَهَ الْمُتَّقِینَ فِی بَسْطِ الْعَدْلِ‏ اى خداوند!مرا سیماى صالحان ده و جامه پرهیزگاران:در گستردن عدل‏ وَ کَظْمِ الغَیْظِ وَ إِطْفَاءِ النَّائِرَهِ وَ ضَمِّ أَهْلِ الْفُرْقَهِ وَ إِصْلاَحِ ذَاتِ الْبَیْنِ‏ و فروخوردن خشم و خاموش کردن آتش دشمنى و به هم پیوستن تفرقه جویان و آشتى دادن خصمان‏ نشر دهید👌
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔻رهبر انقلاب: این‌که یک پلیسی با خونسردی ، زانویش را بگذارد روی گردنِ یک سیاه‌پوست
🔥 🔻رهبر انقلاب: این‌که یک پلیسی با خونسردی ، زانویش را بگذارد روی گردنِ یک سیاه‌پوست و نگه دارد و فشار بدهد تا جان بدهد، چیز جدیدی نیست؛ طبیعتِ آمریکایی این است؛ این کاری است که آمریکا با همه‌ دنیا تا حالا می‌کرد. ۹۹/۳/۱۴ 💻 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم 🌷السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷 🕊 🥀| @AmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ڪربلا خانہ مایے و همین دورے تو سر مـا دلـشـدگانٺ چہ بلایـے آورد من ملَڪ بودم و فردوس برین جایم بود آ
🔻وقتی که امام معصوم می‌گوید: لا یوم کیومک یا اباعبدالله دیگر تکلیف بر همه ما روشن است... یعنی هیییچ روزی شبیه روز تو نیست، حسین... هیچ دردی بزرگ تر از درد تو نیست حسین.... و هیچ کس... هیچ کس شبیه تو در دو عالم نیست..... عزیزدردانهٔ خدا، یا اباعبدالله... سلام بر تو و بر هر روز و لحظه‌ای که یاد تو در آن زنده است. @AhmadMashlab1995
خواهری به دیدار برادر می آید برادرزاده ای شتابان می گوید: "مانع عمه ام صفیه شوید این بدن قطعه قطعه دیدن ندارد" آن برادر زاده پیامبر اکرم (ص) بود ڪاش ڪربلا هم بودید؛ گودال قتلگاه و دیدار خواهری با پیڪر برادر @AhmadMashlab1995
سلام بر آقایی که امام معصوم حضرت هادی(ع) فرمودند: اگر عبدالعظيم را در ری زيارت كنی مثل اين است كه ابی‌عبدالله‌الحسين(ع) را در كربلا زيارت كرده باشی. کبوتر دلم پرواز میکند به سمت حرمت آقاجان @AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام بر آقایی که امام معصوم حضرت هادی(ع) فرمودند: اگر عبدالعظيم را در ری زيارت كنی مثل اين است كه اب
این روزها خیلی دلمان برای زیارت های ائمه پر می زند و قدر آن روزهایی که با اهل خانه به زیارت میرفتیم را ندانستیم و چه خوش ایامی بود آن روزها... به مشهد که میرفتیم مسیر اول زیارتمان شهر ری بود و زیارت حضرت عبدالعظیم... آری دلمان تنگ حسین(ع) که می‌شود، زائر سیدالکریم(ع) می‌شویم... راستی که عجب پناهی شده‌ای در ایران، برای عشاق حسین (ع)! چه شب‌های جمعه‌ای که بی‌قرارانِ کربلا، به وعده‌ی استشمام عطر حسین (ع)، در حریم تو آرام گرفتند... درمیان امام زادگان، شخصیت های بزرگی وجود دارند؛ اما درباره هیچ یک از آنها نقل نشده و حدّاقل به ما نرسیده که زیارتش با زیارت سیّدالشهدا برابری کند!! چه مقام والایی داشته‌ای نزد خدا که زیارت تو را شبیه به زیارت حسینش قرار داده!!! رتبه و شأن از این والاتر که از نسل حسن(ع) باشی و زیارتت هم‌رتبه با زیارت مولاحسین(ع)!!!.. ✍ماه علقمــ🌙ــه @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سیره_شهدا ✨رفتارشان را توی هیئت🏴 برانداز می‌کردم. یک‌سره با هم می‌پریدند و حسابی جفت‌وجور بودند.💞
مادر شهید می‌گوید: «درد فراق و دوری احمد برایم رنج‌آور شده بود و گاهی سخنان اطرافیان بر دردم می‌افزود😔 تا این‌که شبی در عالم رویا، احمد را در کنار بانویی پوشیه زده، خوشحال و سبکبار دیدم😍🍃. آن خانم علت بی‌تابی را جویا شد و خطاب به من گفت: فرزندت در جوار من و در آرامش قرار دارد و در همان لحظه با دستان خود، قلب سوزان مرا لمس کرد♥️. از آن پس آرامش و طمأنینه بر من غالب شد و قلبم التیام یافت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↧ʝσɨŋ↧ ♡:) @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
السلام علیک حین تصبح... میگذرید و میگذرم... شما مهربانانه از گناهانم و من #غافلانه از نگاهتان و
♥️ نا اُميدى را بر خوش گمانى‌ام به تو مسلّط نمى‌گردانم... و اميدم را از لطف زيباى تو قطع نمی‌كنم... مولاے خوبم💚 با تمام کوتاهی‌هایی که دارم و می‌دانم که می‌دانی تنها به تو امیدوارم، تکیهـ گاهم زمان دلتنگی‌ها و پناهم هنگام سختی‌ها و خوشی‌ها فقط تویی... کمکم کن همچنان امیدوار بمانم!! ♥️دوست داشتنت نعمت است♥️ •|یا صاحب الزمان عجل الله|• 🌴 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🍃 گفتمش بي تو دلم مي گيرد !! گفت با #خاطره_ها خلوت كن.. گفتمش خنده به لب مي ميرد گفت با #خون_ج
♡..خاصیتِ رفیق شهید..♡ رفیق شهـید یعنے:❤ تو اوج نا اُمیدی😔 یہ نفر پارتے بین تو و خدا بشہ!🤞 وجوری دستت رو بگیره😁 ڪہ متوجہ نشے :)😇😊 🌸🌷 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_چهار ۵ دقیقه بعد جوابش اومد نازنین_ چیزایی که گفتی به طاها گفتم این جوا
تو دلم گفتم ای بابا محمد هم که اومده براشون دست تکون دادم کنارم وایسادن سلام احوالپرسی کردیم. گفتم میتونین بیاین جلوی خونه؟ وسیله ها سنگینن اونا هم قبول کردن و اصرار کردن سوارشم که گفتم نه نزدیکه حرکت کردم سمت خونه اونا هم پشت سرم اومدن وقتی رسیدم رفتم در زدم اخه مامان پایین بود زنگ نزدم آقا طاها و آقامحمد و نازنین هم که تو ماشین نشسته بودن داشتن به خونه نگاه میکردن نمای خونمون خیلی قشنگه و جلب توجه میکنه مامان سریع درو باز کرد سبد هم دستش بود رفتم داخل کولمو از رو پله برداشتم گذاشتم رو دوشم اومدم بیرون درو قفل کردم دیدم نرگس جون (مامان آقا طاها و محمد)داره با مامان احوالپرسی میکنه و آقای شمس هم سبدمونو میزاره صندوق عقبه ماشین شاسی بلندش رفتم جلو نرگس جون بغلم کرد و باز کلی بوسم کرد. آخرش من دلیل اینهمه محبتشو نفهمیدم نازنین اینا هم پیاده شده بودن نمیدونستیم تو کدوم ماشین باید بشینیم که یهو نازنین گفت زینب بیا تو ماشین ما سرمو تکون دادم رفتم سمتش نرگس جون گفت: پس فاطمه خانم هم میان تو ماشین ما و در عقبو باز کرد به مامان تعارف زد پشت سرشم خودش رفت نشست خیالم از بابت مامان راحت شد نازنین در ماشینو باز کرد_ بفرمایین بشینین گفتم نه اول تو برو نازنین_ تعارف میکنی؟ خندیدم _ نه بابا تعارف چیه اصلا؟ برو برو بشین دیگه نازنینم خندید و رفت نشست منم سوار شدم سلام کردم همزمان هردوشون برگشتن سمتم آقاطاها_ سلام بر خواهر گرام. حال شما احوال شما؟ مارو نمیبینید خوش میگذره؟ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_پنج تو دلم گفتم ای بابا محمد هم که اومده براشون دست تکون دادم کنارم وایس
که آقا محمد هم صحبت کرد و گفت سلام خانم خوبین؟ خندم گرفت از دست این آقاطاها در جوابش گفتم خیلی ممنون خوبم. جواب سلام آقا محمد رو هم دادم با حالت مسخره ای آه کشیدم و گفتم هعیی چه کنیم زندگیه دیگه باید بگذرونیم همشون خندیدن آقاطاهاگفت از دست تو آبجیه شیطون آقا طاها پشت فرمون بود. ماشینو به راه انداخت 2 دقیقه بعد از محل خارج شدیم گفتم اجازه هست شیشه رو بدم پایین؟ عادتمه میشینم تو ماشین باید شیشه رو تا آخر بدم پایین آخه هم نفسم میگیره و هم دوست دارم باد به صورتم بخوره آقامحمد دقیقا رو صندلیه جلوی من نشسته بود جواب داد_ راحت باشین نمیدونم چرا آقامحمد جواب داد مگه ماشین مال طاها نیست؟ گفتن ممنون شیشه رو تا آخر دادم پایین و دستمو به صورت خوابیده گذاشتم رو پنجره ی ماشین آستین چادرم که عربی بود و براق جلوی باد تکون میخورد و من عشق میکردم کلاً عاشق چادر بودم و همیشه وقتی باد تکونش میداد لذت میبردم نازنین_ بابا یه حرفی چیزی چرا همتون ساکتین مثلا اومدیم گردش که شاد باشیما هممون نگاهش کردیم نازنین_ چیه چرا نگاه میکنین مگه دروغ میگم آقاطاها_ خب راست میگه خانمم این از محمد که سِر و ساکت نشسته سر جاش اینم از آبجی زینب که بادو به ما ترجیه میده سرمو انداختم پایین گفتم ببخشید شیشه رو تا آخر دادم بالا حواسم نبود که نباید اینکارو بکنم نازنین برگشت سمتم و اومد کنارم نشست دستامو تو دستش گرفت نازنین_ وای دختر ببین چطور دستات یخ کرده چیزی نگفتم فقط لبخند زدم آقا طاها از تو آینه نگاهمون کرد و گفت: این آبجی خانم ما خیلی بی خیاله به تنها چیزی که فکر نمیکنه خودشه گفتم نه آقاطاها_ مگه دروغ میگم؟ اصلا بیخیال این حرفا آهنگ درخواستی ندارین؟ گفتم من دارم آقاطاها گفت چی؟ گفتم حامد زمانی داری؟ آقاطاها رو کرد سمت داداشش و گفت محمد؟ آهنگو داری؟ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_شش که آقا محمد هم صحبت کرد و گفت سلام خانم خوبین؟ خندم گرفت از دست این آقا
آقامحمدگفت آره دارم دستشو برد سمت دکمه پخش و پرسید کدوم آهنگش؟ قبل از اینکه بفهمم چی دارم میگم تند گفتم محمد هر سه تاشون بهم نگاه کردن اولش نفهمیدم چرا ولی بعد فهمیدم اشتباه فکر کردن از خجالت مُردم و گفتم ببخشید منظورم آهنگ محمد بود نازنین و آقاطاها_ آهان 😆 آقامحمد هم با چند ثانیه تاخیر شروع کرد به گشتن تو آهنگاش کمی بعد آهنگ مورد علاقم پیچید تو ماشین لبخند نشست رو لبم همه داشتن به آهنگ گوش میکردن اینو از قیافه هاشون میشد فهمید میدونستم آهنگ 7 دقیقست بعد از اینکه تموم شد آقا طاها بهم گفت من انقد دوست دارم یکی هی صدام کنه داداش آقا محمد گفت ععع داداش من که همش صدات میکنم آقا طاها گفت نه تو که جای خود داری و یه آهی کشید نفهمیدم غمه تو دلش چی بود که نمیدونم چرا من ناخودآگاه گفتم من اجازه دارم بگم اشک شوق تو چشمای آقا طاها برق زد گفت چرا که نه آبجی من از خُدامه منم هی گفتم داداش؟ داداش؟ داداش داداش داداش طاها؟ همه زدن زیر خنده آقاطاها باخنده گفت_ جانم آبجی گفتم داداش کجا میریم حوصلم سر رفت نازنین_ حوصله ات کجا رفت؟ وای زینب قهقهه زد چشمامو مثل گربه ی شرک کردمو نگاهش کردم گفتم وا چیه خب خندش بیشتر شد نازنین_ طاها میگفت خیلی شیطونی باور نمیکردم اا داداش طاها من شیطونم؟ باخنده گفت نه پس من شیطونم. نازنین حالا الان شیطون نیست. این آبجی خانم یه کارایی میکنه که از دستش شکم درد میگیری حالا اولشه قشنگ یخش باز نشده وگرنه اینقدر شیطونی میکنه از دسش روانی میشی. اوایلی که اومد بیمارستان فکر میکردم چقدر مظلومه ولی بعدش دیدم نه اصلا اینطور نیست تمام پرسنل بیمارستان از دستش عاصی شده بودن تا میدیدنش میگفتن یا صاحب الزمان الان دوباره معلوم نیست میخواد چه بلایی سرمون بیاره. نه تنها بقیه سر خودشم بلا میاره با اخم گفتم داداش اقاطاها گفت چیه بزار بگم ادامه داد و ماجرای اون روز زمین خوردنمو تعریف کرد نازنین و حتی آقامحمد هم داشت میخندید آب شدم از خجالت سرمو انداخته بودم پایین صورتم داغ داغ شده بود فکر کنم از سرخیه زیاد بود حرفی نزدم چند دقیقه بعد حس کردم نفسم داره تنگ میشه وای نه خدا الان نه خندشون کم کم داشت تموم میشد حال من هم همینجور داشت بدتر میشد قرصم تو کوله م بود حالم بی نهایت بد بود صدای آقا طاها اومد اوه اوه دوباره این آبجی خانم ما خجالت کشید نازنین_ عععع زینب بابا با من راحت باش صداشون میومد هرکدومشون یه چیزی میگفتن اما هنوز نفهمیدن من این وسط دارم جون میدم تا اینکه به خس خس افتادم @AhmadMashlab1995
•🖇♥️• -بدیدبِهِش‌نعمَت‌روُ. +آقاجان‌این‌بی‌مَعرِفته...! -بدیدبهش‌برِه!من حُسِینم... :) •و‌حسین‌شد‌تمامِ‌زندگیه‌ما...!😌 ✅ @AhmadMashlab1995
‏اصلا تمام آمریکا هم در آتش بسوزد ، ما بیخیال ترور فرودگاه بغداد نمیشویم! ✍🏻امین نیکدل ✅ @AhmadMashlab1995
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمد پورهنگ😍 😍جزء شهدای مدافع حرم(ترور بیولوژیکی)😍 🍁ولادت:15شهریور سال1356🌷 🍁محل ولادت:شهر ری🌷 🍁شهادت:31شهریور سال1395🌷 🍁محل شهادت:بیمارستان بقیه الله تهران🌷
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمد پورهنگ😍 😍جزء شهدای مدافع حرم(ترور بیولوژیکی)😍 🍁ولادت:15شهریور سال1356🌷 🍁محل
🍁نحوه شهادت:حدود 5 هفته از حضور ما در سوریه می گذشت و همسرم دیگر خیلی شناخته شده بود. همزمان با فعالیت فرهنگی فعالیت نظامی هم در خط مقدم داشت و همین موضوع مزید برعلت بود که ایشان توسط دشمن شناسایی شود. روزی که این اتفاق افتاد، هوا خیلی گرم بود. همسرم توسط یکی از نیروهای نفوذی دشمن که اهل سوریه هم بود و مدتی با ایشان کار می کرد مسموم شد. این فرد یک لیوان آب به همسر من تعارف کرده بود. ظاهر آب هم که هیچ تفاوتی با آب های سالم نداشت. اما همسرم می گفت که همان موقع که آب را نوشیدم درد شدیدی در معده ام احساس کردم. چندساعت بعد وقتی ایشان به خانه آمد حالش خیلی بد بود. دکتر از همان اول تشخیص مسمومیت داد اما ما فکر می کردیم که یک مسمومیت ساده غذایی است؛ تصورمان این بود که با مصرف دارو حالش بهتر می شود. اما این اتفاق نیفتاد. سم رفته رفته بیشتر اثر کرد. علائم دیگری هم از راه رسید، مثل تب شدید ، علائم سرماخوردگی ، خون ریزی معده ، تهوع شدید و ضعف و سردرد و سرگیجه. در نتیجه همسرم در بیمارستان بستری شد و آنجا بود که تشیخص دادند که سم وارد خون شان شده و حتی چند واحد خون جدید به ایشان تزریق کردند که به خیال خودشان تعویض خون انجام شود. اما چون در ترور بیولوژیک سم در مرحله ای وارد بدن می شود که قابل شناسایی نباشد و به سرعت هم اثر کند، ظرف سه هفته این سم در بدن همسرم اثر کرد و کبد ایشان را از کار انداخت. طوریکه ظاهر کبد ایشان سالم بود اما در داخل کاملا از کار افتاده بود. ما همانجا به تشخیص فوق تخصص خون و دستور مافوق همسرم ، به ایران برگشتیم. اما اینجا هم به خاطر پیشرفت بیماری، همسرم ظرف یک هفته در بیمارستان شهید شد😔😔 (راوی:همسرشهید /سایت خبرگذاری تسنیم/) "اطاعات به جز نحوه شهادت برگرفته از سایت (حریم حرم)" نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
https://eitaa.com/Sticker_Mashlab 👆👆👆👆👆 کانال استیکرهای