eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هشتم   به  گفتگوها توجهي  ندارد و گاه  و بيگاه  حسين  را كه همچنان  سرش  پايين 
🌷🍃🍂 مهمانها عزم  رفتن  مي كنند. دل  ليلا به  تلاطم  مي افتد و نگاه  نگرانش  به  حسين دوخته  مي شود. در اين  اثنا حسين  در برابر ديدگان  ناباور ليلا، دست  به  بشقاب  برده ، شيريني را به  دهان  مي گذارد و در حاليكه  زير چشمي  به  ليلا نگاه  مي كند، لبخندبه لب مي آورد. چشمهاي  شگفت زدة  ليلا از خوشحالي  مي درخشند. نفسي  به  راحتي  كشيده ،دلش  آرام  مي گيرد زير لب  مي گويد: -خيلي  زرنگي ... از كجا فكرمو خوندي ... مگه تله پاتي  مي دوني . *** صداي  تيز و بلند طلعت ، همچون  زنجيري  كه  روي  آهن  كشيده  شود ليلا واصلان  را در جاي  خود ميخكوب  كرده  است :  -چطور روشان  شده  به  خواستگاري  ليلا بيان ! مادرش  رو ديدي ؟ دماغش رو مي گرفتي ... پس  مي افتاد، علي  آقا هم  كه  واه واه ! سر تا پا هيكلش  يك  قرون  هم نمي ارزيد، آدم  ياد گاو كُشها مي افتاد. رو به  ليلا مي كند و مي گويد: -«ليلا! تو واقعاً عارت  نمي شه  با اين  خانواده وصلت كني ! همين  علي  آقا فقط  می خواست با چشماش آدمو بخوره... ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_نهم مهمانها عزم  رفتن  مي كنند. دل  ليلا به  تلاطم  مي افتد و نگاه  نگرانش  ب
🌷🍃🍂 اين  حسين هم  كه  اونقدر تعريفش  رو مي كردي  و مي گفتي  شاعره  و همة  استادا آينده شودرخشان  مي بينن ... همين  بود! اون  كه  از اول  مجلس  تا آخر نُطُقش  باز نشد...نمي دونم  با اين  لال مونيش  چطوري  شعر مي گه ... خلاصه  ليلا جان ! خودتوبدبخت  نكن » سپس  رو به  اصلان  كرده ، دست  بر سينه ، با لحن ملايمي  ادامه مي دهد: - همين  فريبرز جان  يك  پارچه  آقا... تحصيل  كرده ... خارج  رفته ...معاشرتي ...  از وقتي  اومده  ايران  نمي دوني  چه  ولوله اي  تو دختراي  فاميل  راه افتاده ... اصلان  با حركت  سر، سخنان  طلعت  را تأييد مي كند  ليلا كه  از عصبانيت  دندان  به  هم  مي ساييد سخنان  طلعت  را كه  چون  پتكي  برسرش  فرود مي آمد تحمل  نكرده  با عجله  به  اتاقش  مي رود و در را محكم  مي بندد. طلعت  شانه  بالا مي اندازد: - نگاه  كن  اصلان ! تا مي گيم  كيش  از كيشميش... خانم  قهر مي كنه  و مي ره ... نمي دونه  كه  خير و صلاح  و خوشبختي شو مي خوايم ... * - مادر! كاش  زنده  بودي ! كاش  تنهام  نمي ذاشتي  و منم  با خودت  مي بردي .عكس  را مرتب  مي بوسيد و محكم  به  سينه  مي فشرد.  درونش  از غم  ذره ذره آب  مي شد و قطره قطره  از چشمها به  روي  گونه ها سرازير مي گشت . از وقتي طلعت  قدم  به  زندگي  آنها گذاشت . ليلا با اين  عكس  نزديك  و مأنوس تر شده  بود.  مادر را هميشه  با چادر عربي  و سه  نقطة  سبز خالكوبي  شده  پايين  چانه به خاطر مي آورد و صدايش  را با فارسي  شكسته بسته  و لهجة  عربي . * اصلان  براي  تجارت  به  كويت  رفته  بود و در يك  مهماني ، شراره هاي  نگاه حوراء بر دلش  آتش  افكنده و طلسم  آن  ديار شده  بود. وقتي  هم  كه  حوراء مُرد،تمام  هست  و نيستش  را درون  كشتي  فراق  گذاشت  و با يگانه  يادگار او به  مشهدآمد. دياري  كه  نه  وطن  باشد و نه  غربت . نه  صدايي  از حوراء بشنود و نه  نگاهش را احساس  كند ولی خوب می دانست كه  نگاه  حوراء نمرده  و چشمان  سياهش  را ليلا به  ميراث  برده  با همان  عمق  نگاه ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_دهم اين  حسين هم  كه  اونقدر تعريفش  رو مي كردي  و مي گفتي  شاعره  و همة  استا
🌷🍃🍂 *** -پدر! چرا متوجه  نيستين ، من  فريبرز رو نمي خوام ... اون  همسر ايده آل  من نيست ... چرا همه اش  حرف  مامان  طلعت  رو به  گوشم  مي زنين ؟- دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو مي خواد، منم  راضي  نيستم  تنها دخترعزيزم  با اين  يك  لاقبا ازدواج  كنه .- پدر! خانوادة  حسين ... خانوادة  محترميه ... مادرش  اين  دو پسر رو با خون دل  بزرگ  كرده ، علي  آقا با زور بازو و عرق  پيشاني  تا اينجا رسيده ، حسين  هم يكي  از دانشجويان  ممتاز دانشكده  هست ، ديگه  چه  خانواده اي  شريف تر وبزرگوارتر از اين ها!- ليلا جان ! در هر صورت  ما نقد رو به  نسيه  نمي ديم  خيال  كردي  فريبرزنمي تونسته  يكي  از اون  دختراي  رنگ  و وارنگ  فرنگ  رو بگيره ... يا روي  يكي  ازدختراي  فاميل  انگشت  بگذاره ... فريبرز عاشق  نجابت  و متانت  تو شده ، مي بيني فهم  و شعور رو... حالا تو ناز مي كني  و لگد به  بختت  مي زني ... نویسنده ;مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_یازدهم *** -پدر! چرا متوجه  نيستين ، من  فريبرز رو نمي خوام ... اون  همسر ايده
🌷🍃🍂 يك  هفته  از خواستگاري  مي گذرد. جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان  ادامه دارد. ليلا از بحث  با پدر خسته  شده  است . مي داند كه  طلعت  دائم  زير پاي  پدرمي نشيند و مغزش  را شستشو مي دهد. سر در گم  و كلافه  مانند مرغ  نيم بسمل طول  و عرض  اتاقش  را قدم  مي زند  :«خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم  نمي كنه ... حرف  حرف  خودشه  انگار نه  انگار منم  آدمم .» *** پنج شنبه  است . هوا از همان  خروس خوان  سحر، گرم  و نفس گير است .اصلان  به  مغازه  رفته  و سهراب  و سپهر دوقلوهاي  شيطان  سر و صدا راه انداخته اند.  صداي  جيغ  و فرياد آن  دو بر سر تصاحب  تفنگ  اسباب بازي  به آسمان  بلند است . ليلا از اين  همه  سر و صدا اعصابش  متشنّج  است . كتابش  را باعصبانيت  به  روي  ميز كوبيده ، سرش  را بين  دو دست  مي فشرد.خانه  براي  او جهنم  شده  از بگو مگوها و سر وصداها به  ستوه  آمده  است ،دوست  دارد از اين  خانه  برود. از اين  خانه  كه  فضايش  براي  او جانكاه  شده  است ،برود به  يك  جاي  آرام  و ساكت ، به  يك  جنگل  دور افتاده ، جائي  كه  سر و صداي آدميزاد نباشد. ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_امام_زمانم❣ يوسف گمگشتھ باز آيد، اگــر ثــابــت شــود؛ در فراقش مثل يعقوبيم
❣ چه‌ روزها که یک‌به‌یک‌ غروب‌ شد، نیامدی چه اشک ها که در گلو، رسوب‌ شد نیامدی برای ما که‌ خسته‌ایم و دل‌ شکسته‌ایم، نه برای‌ عده‌ای، ولی چه خوب شد نیامدی تمام طول هفتـه را در انتظار جمعه ام دوباره‌صبح، ظهر، نه، غروب شد نیامدی... 🌴 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه