شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_نه نرو... به خاطر من ! بخاطر ليلات ... به خاطرحوراء!» اصلان دوباره
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_یڪم
حرفش فقط اين بود: زير يك سقف ،روي گليم ، ولي ... ولي خوشبخت !
اصلان چون جرقه اي كه از آتش بيرون بجهد به طرف ليلا خيز برداشته ومي گويد:
- پس اينه خوشبختي !
- پدر! نمي خوام پشت سر حسين حرفي بزنيد
بغض گلويش را مي فشرد، روي از پدر به جانبي ديگر برمي گرداند، اشك درچشم هايش حلقه مي زند
به سختي آب دهان فرو داده با لحن گرفته اي ادامه مي دهد:
«ولي اگر مي خواين بدونين ... بله ، من واقعاً خوشبخت بودم
هر چندكه توي اين چند سال زندگي مشترك پيشم نبود و همه اش جبهه بود
ولي همسرخوبي بود، دوستم داشت ، بهم محبت مي كرد از جون و دل ...
فكر مي كنيدخوشبختي چيه ... مال و منال !...»
اصلان رشتة سخن را قطع مي كند
- ولي حالا چي ؟ حالا كه رفته ، حالا كه نيست چي ؟
- حسين هنوزم براي من زنده است ، مدام به خوابم مي ياد
.مخصوصاً اون موقع ها كه بي قرارش مي شم
هميشه با يك دسته گل ، با يك كاسة آب ، با يك سبدميوه ، از همه مهمتر با اون لبخند زيباش
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_دوم
با دست دور تا دور اتاق را اشاره كرده و با هيجان مي گويد:
- هر جاي اين خونه رو نگاه مي كنم مي بينم خاطرة خوشي از او دارم ...
اصلاً حضورش رو احساس مي كنم .»
اصلان به آرامي بلند مي شود
به طرف پنجره مي رود و به حياط خفته درتاريكي مي نگرد.
يك باره به طرف ليلا رفته و دستانش را ميان دستانش مي فشردو با هيجان مي گويد:
- ليلا! اومدم تو رو با خودم ببرم ... دنيا هنوز هم به آخر نرسيده ...
تو هنوزجووني ... حرف بابات رو گوش كن و بيا خونه ...
اتاقت همونطور دست نخورده است ... با من بيا!
صداي رعد و برق مهيبي امين را وحشتزده از خواب مي پراند.
امين شروع به گريه مي كند.
ليلا از اصلان جدا مي شود و به سوي امين مي دود و او را در بغل مي گيرد و مدام مي بوسد
- نه پسرم ، نترس ! مامان اينجاست
اصلان ناباورانه ، چشم به پسرك مي دوزد، به آرامي بلند مي شود و دست به ديوار مي گذارد:
«باورم نمي شه ! باز هم اين چشمهاي آبي ! اين شعله هاي نيلوفري ،عين چشمهاي پدرش ،
سحر و جادو از اونها مي باره »
با خود فكر مي كند كه نكند ليلا افسون برق جادووَش آنها شده است
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_یڪم حرفش فقط اين بود: زير يك سقف ،روي گليم ، ولي ... ولي خوشبخت ! ا
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_سوم
رو به ليلا مي كند كه امين را همچنان در بغل داشت و نوازش مي كرد
مقابل ليلا مي نشيند و با اصرار مي گويد:
- ليلا! با من بيا! حرفمو گوش كن ! بيا با هم بريم ...
ليلا نگاهي به پدر و نظري به پسرش مي افكند
اصلان نگاه او را دنبال مي كند،بريده بريده مي گويد:
- نه ! نه ! بچه ات نه ! بچه اتو بده به خانوادة شوهرت ، خودت تنها بيا
ليلا سر از ناباوري تكان مي دهد:- امين ! از امينم جدا بشم ! از تنها يادگار حسين !
اصلان ميان حرفش مي پرد:
- مي دونم سخته ، ولي به خاطر خودت ... به خاطر آينده ات
ليلا فرزندش را محكم تر در آغوش مي فشرد، غم آلود مي گويد:
- نه پدر! تو هيچي نمي دوني ... نمي دوني كه آيندة من امينه ...
تمام زندگي من امينه... تمام دلخوشيم امينه ، امينه
امين من ... حسينمه ... روح حسينمه ... امينم بوي حسين رو مي ده
هيچي تو دنيا نمي تونه منو از امينم جدا كنه ... هيچي ...هيچ كس ... هيچ كس ...»
اصلان با عجله به طرف در مي رود و به تندي كلاه و بارانيش را برمي دارد
مي خواهد از اتاق بيرون برود كه با صداي لیلا در جای می ایستد...
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_چهارم
ـ پدر!
اصلان روي برمي گرداند
ليلا با قاطعيت به او نگاه مي كند و با لحني محكم مي گويد:
- پدر! وقتي مامان حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي ؟ تنهاش گذاشتي ؟
... دلت مي اومد... دلت مي اومد...
اصلان سراسيمه از اتاق بيرون رفت
از كمان نگاه ليلا تير سؤالي رها شده بود كه هيچ پاسخي بر آن نمی یافت
***
مرد آستين ها را بالا زده است و چوبي را درون خاك باغچه فرو مي كند
عرق از سر و رويش مي چكد و دست هاي درشت و پر مويش
دست هاي مردي سخت كوش و پر تلاش را مي مانند كه چوب ها را محكم در خاك مي فشرد
گويي قدرتش را به نمايش گذاشته است
#ادامہ_دارد...
نویسنده مرضیه شهلایی
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_سوم رو به ليلا مي كند كه امين را همچنان در بغل داشت و نوازش مي كرد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_پنجم
ليلا سيني چاي را روي ايوان مي گذارد و لبة چادر را روي دهان مي گيرد و به باغچه مي نگرد
يادش مي آيد كه حسين اولين چوب اين داربست را گذاشت چه شوق و ذوقي داشت ...
چه فكر و خيالايي !
همه شون رؤيايي ، پاك وباصفا! دوست داشت وقتي بچه مون دنيا مي ياد و بزرگ مي شه
اولين انگور رو از تاڪ خونه خودمون بخوره...
***
درخت تاك رشد كرده بود و پيچك هايش با پيچ و تاب به روي داربست بالامي رفت
تا آنكه خود را بالاي بام رسانده بود
يادش مي آيد از حسين كه با لباس زيتوني سپاه به حياط آمد
دستي بر داربست چوبي گذاشت و نظري به پنجه هاي گشودة برگهاي تاك انداخت
رو به او كرد و گفت :- ليلا! به اميد خدا... اين دفعه كه برگشتم ، يك چوب ديگر هم مي زنم
ليلا امين را در بغل داشت
چش مايش پر از اشك شده بود و بغضش گلوگير
نمي توانست حرفي بزند، فقط سرش را حركت مي داد
حسين ، امين را از آغوش او گرفت و به طرف درخت توت برد.
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_ششم
ليلا! اين درخت توت هم زيادي شاخ و برگ داده ، مرخصي كه آمدم يادم باشه هرسش كنم
خوب مي دانست كه حسين اين حرف ها را براي دلخوشي او مي زند
ولي اودلش بي قرار بود، پرتشويش و ناآرام
«من تو چه فكريم . اون تو چه فكريه ، صحيح و سالم برگرد... اين ها فداي سرت .»
حسين به طرف در حياط رفت و پشت به آن ايستاد
امين را بغل او داد و اوساكش را به دستش
حسين در را باز كرد، بوسه اي به صورت امين زد و دستي بر بازوي او فشرد
حسين چشم در چشم او دوخت و گفت :
- ليلا! مواظب خودت و امين باش ، نگران من نباش
و او با خود واگويه مي كرد: «چطور نگران نباشم ، تو رفتي ... دلم رو به چي خوش كنم ؟
به در و ديوار، به تاك باغچه ، به امين كه بهانه ات رو مي گيره
يا به خبرهاي جبهه !احساس عجيبي به او دست داد.
حسين قدم به بيرون خانه گذاشت
دلش ازرفتن حسين يكهو فرو ريخت و آرامش زير آوار آن مدفون شد
حسين را صدازد. حسين مردّد ايستاد.
با خود فكر كرد شايد چشم هاي حسين پر از اشك شده
ونمي خواهد او اشكش را ببيند ولي وقتي حسين سر برگرداند
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎥 #فیلم کوتاه از #شهیداحمدمشلب در کارگاه کانال رسمی شهید احمد مشلب @AhmadMashlab1995
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #فیلم کوتاه
از #شهیداحمدمشلب در سوریه
رفیق تو شفاعتمان کن...
کانال رسمی شهید احمد مشلب
@AhmadMashlab1995
-کجاییــ پَ چرا دستمو نمیگیرے؟؟؟
من کہ بهت گفتمــ از این زمین بدم میاد
دلمـــ آسمونــ میخواد🌱
☔️
+منــ همینجامدرستکنارتــ...❣
چراگفتي...
ولی...
-؟؟؟
+ولی کارات زمینیهـــ🖤
#رفیقشهید...🕊
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید نورعلی شوشتری😍 😍جزء شهدای ترور😍 🍁ولادت:14اسفند سال1327🌷 🍁محل ولادت:نیشابور🌷 🍁شهاد
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمدمهدی لطفینیاسر😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:8دی سال1361🌷
🍁محل ولادت:قم🌷
🍁شهادت:20فروردین سال1397🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در یکی از حملات اسرائیل به پایگاه هوایی T4 سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله هر روز بردن نام #حسین_بن_علے مےچسبد: چقدر نام تو زیباسٺ #اباعبدالله ه
#جنون یعـنی
#کسی در شهر خود سر ميکند اما
دلش در ڪوچه هــای #ڪــــــربلا آواره مانده
#سلام_آقا
#السلام_علیک_دلتنگم
#رفیق_بچگیام
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌼سلام امام زمانم(عج) چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ ے دل منم غلام و بنده زاده ے خورشید سلام مے دهم
یا مهـ❤️ـدے جانم(عج)
عهد بَستَم نفَسَم باشے و
من باشم و تُو
اے ڪہ بے تو نفَسَم تَنگ و
دلَم تَنگتر اَست
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَرَج💫
آقاجان
من دلم فقط تـو را میخواهد
#یاایهاالعزیز🌴
#یا_صاحب_الزمان_عج
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از کانال رسمی شهید امید اکبری
💔
💟چالش سین دلنوشته ی امام رضا..💟
شرکت کننده شماره: ۳
#رفیقاحمد
💕💕
بازمسیحا نفسی آمد. آمدی و تمام عطرها به دنبالت. عطر سیب ،یاس،محمدی،وعطری از بهشت.
وقتی به حرمت می روم، از دست صیاد روزگار آهو صفت می دوم و خود را به آغوشی می اندازم مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می آید،بوی علی ،بوی زهرا،حسن و بوی سیب،بوی حبیبم حسین .که آنجا فرشته صفتی به جسم خالیم روحی تازه بخشد.که کوله بار دردهایم را لحظه ای بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم.
می آیم با کوله بارم تابگویمت که تمام دار وندارم همین است.
می آیم به یادی شهیدی که دستم را گرفت همان شهیدی که لقب جهادی اش را غریب طوس گذاشت فقط به عشق شما آقا...
💕💕
برای شرکت در چالش به آیدی زیر پیام بدین..👇👇
@khadem_shahidomidakbari
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari