💔
- غمت رو به بقیه .... نگو!
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسند..
مگر لیلی کند درمان
غم مجنون شیدا را....
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یابنالحــــسنعج... سخــنایناســتکهما بیتونخــواهیمحیات "جنابحافظشیرازی" #یاایهاالعزیز🌱
🔎کجا دنبالت بگردم
مولا جان🌱✨
نوکرت داره پیر میشه
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
گاهی میرے یه جا مهمونی؛ دیدے غذا ڪم میاد..؟
صاحب خونه بین اون همه جمعیت
میاد بھت میگه:اگه میشه تو غذا ڪم تر بخور،بذار به دیگران برسہ..!
آخه تو واسه مایۍولے اونا غریبه ان
وقتے واسه #امـــامزمـــان باشی..ッ
آقامیگه میشه کمتر بخورے..؟
میشه بیشتر سختے بکشۍ..؟
بذاردیگران استفاده کنن...
آخه تو واسه مایی..ツ
بچه ها کارے کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روے ما پیاده کنه...🙃
#حاجحسینیکتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔎کجا دنبالت بگردم مولا جان🌱✨ نوکرت داره پیر میشه #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
حرف_قشنگ🌱🌼
|بهچیزے وابستهِ باش؛
ڪهِبَراتبِمونه،
ارزشداشتهِباشهکهِوابستهشبِشی
نهایندُنیاڪهِبههِیچےبَندنِیست...!"
یهِچیزمِثلنِگاههایمهدی|🌱•
#مهدویت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
💚🌱|| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رخ نهفتی، ولی به دیدهٔ دل در جمال تو حیرتست مرا...(: #هلالی_جغتایی #شهید_احمد_مشلب🌸✨ #هر_روز_با_ی
{🌸✨🌱}
تو همان صبح بخیری هستی
که کوچه های شبم را
به نگاهی دلبرانه
سپید می کنی...!
#مریم_پورقلی
#شهید_احمد_مشلب🌸✨
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
روحانی خطاب به مجلس: بگذارید آنها که تجربه دارند کار را پیش ببرند.
بخشی از هنر یک کاربلد فقط طی یکسال:
#توئیت
🔺 دیبی 🔺
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊| شهید محمدحسین مرادی : هشت سالی که با آقا محمد زندگی کردم یادم نمیاد هیچ وقت دست خالی بیاد خونه،
#وصیت_شهید
با مسائل فانی و زود گذر دنیا همدیگر را آزار ندهید.
دنیا را برای اهل آن که همانا غافلان هستند واگذارید.
در برابر مشکلات صبر داشته باشید.
توسل را فراموش نکنید.
هموطنان ، اطاعت از ولایت فقیه را فراموش نکنید ، از ولی فقیه عقب نمانید که هلاک می شوید و جلوتر نروید که گمراه خواهید شد....
🌹شهیدمحمدرضا_حقیقی
#هر_روز_بایک_شهید🍁
╔═. ♡♡♡.══════╗
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: فرهنگ شهادت یعنی فرهنگ تلاش کردن با سرمایهگذاری از خود برای اهداف
#پای_درس_ولایت 🔥
#امام_خامنهای:
آن چیزى که ما باید به آن افتخار بکنیم این است که رسم شهادت و سنّت الهىِ قتل فیسبیلالله، با نظام اسلامى زنده شد.
۱۳۶۸/۰۵/۲۵
☑️ @AhmadMashlab1995
#طنز_جبهــہ😂
••[🔖گـچ پـژ]••
اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره⛔️
.
يھ روز يكۍ از بچہها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]📝
.
رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت:
گچ پژ😁
.
باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست!
ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂
.
↷✿°.
🧡~°( @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_دو فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_سه
داغ میشوم و سرم را پایین می اندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر خودمم.
- میدونم؛ میخوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که آدم نصفه ای الان و یه همراه میخوای برای ادامه دادن؛ همه یه موقعی به این حالت میرسن که زندگیشون بی هدف و پوچ شده؛ چرا؟ چون همراه میخوان، نیمه دیگه شونو میخوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو میفهمن،دیر یا زود به این نتیجه میرسی.
- یعنی خودت رسیدی؟
میخندد و به روبرو خیره میشود: از ما گذشته این حرفا!
- جنابعالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه ها واسه خودتون بخونین!
-من با تو فرق دارم حوراء! زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی!
- بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به مِن مِن می افتم: چه نظری اخه؟ من که نمی شناسمش!
- گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان میدهم. ادامه میدهد: من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم،ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از علی پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.
- تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز روتحمل کنه.
- اولا شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان جانباز شد؛ مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه ریزی کنی؛ آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر کنی نه احساسی؛ من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب
نکش؛ علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از باطن پاکش غافل بشی؛ اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش نکن؛ میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی مهمترین دغدغه ام تویی... خیلی کم گذاشتم برات...
دستم را میگیرد و می نشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم را بالابیاورم. با انگشت هایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟میخوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی میخواد؟ اون حد اعلای خودتودرنظر بگیر و بیا عقب؛ اونوقت میبینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه همراه نیاز داری؛ کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر میکنم بتونید باهم خوشبخت بشید.
کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل میشود تا میرسم به کلمه "باهم". مزمزه اش
میکنم و لب می گزم؛ صدایم در نمی آید که جواب بدهم.
- هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از من و عمه بپرس؛ خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه هفته می موندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل انگاریم،شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق میسنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح هم نمیکردیم باهات.
تازه می فهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بودهام که چیزی از نگاه ها وصحبتهای رمزآلود عمه و حامد نفهمیده ام!
باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطلشان کرده ام ولی هنوز گیجم. شاید اگر حامد بود و کمکم میکرد زودتر به نتیجه میرسیدیم؛ اما نبود حامد مرا می ترسانَد؛آنقدر به او و راهنمایی هایش وابسته شده ام که حس میکنم بدون او نمیتوانم تصمیم بگیرم؛ آرام میگویم: باید بیشتر فکر کنم!
- ببین! تو الان یه ماهه داری فکر میکنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای به نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید،سوالاتونو ازهم بپرسید،اینطور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛ از روی ترس فرار نکن، بذار یه شب بیان خونمون، حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم... آینده
خیلی مبهمه! تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، ازهمون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد: پس توکلت کجا رفته خانوم طلبه؟
این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول نکن؛ این
یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را میگیرد و آرام پایین می آورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو همه جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او به یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست میاندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛ برایم مهم نیست که چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_سه داغ میشوم و سرم را پایین می اندازم: ولی من به
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_چهار
دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد برای دخترش؛ پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
میدانم پدری میکند برایم...
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب میکنم: خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه ها را می شوید؛ عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام را همراه چادر رنگی ام در می آورد و میگوید: همینا رو بپوش!
نگاه ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد میکند؛هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم:
- هیئت دیپلماتیک 5+1!
- کمیته حقیقت یاب سازمان ملل!
- بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
- خاله موگرینی میاد که باهاش سلفی بگیریم!
آنها میخندند و من حرص میخورم. بالاخره وقتی در میزنند، حامد میزندزیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به اتاقم،انگار روده هایم دارند دور معده و کبدم میپیچند. قلبم تند میزند و عرق کرده ام؛صدای خوش و بش کردنشان می آید، کارد بزنند خونم درنمی آید؛ تندتند طول وعرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم: آخه این چه پسریه شما تربیت کردین باباجون؟ همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟ اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: «باکی حرف میزدی؟»
تازه میفهمم بلند فکر میکردم! سرجایم می ایستم و مثل بچه کلاس اولیها میزنم زیر گریه!
حامد داخل می آید و در را پشت سرش میبندد؛ اشک هایم را پاک میکند و با دستپاچگی میگوید: وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن! من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید: تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ می رویم به سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرف هایشان نیست؛ اما انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم! من چه دارم که بگویم به او؟ او با آمادگی آمده و من...
به خودم که می آیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون بروم،پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپایی هایم را می پوشم و قدم به حیاط میگذارم؛ هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند، روی تخت مینشینیم. حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛ سر هردومان پایین است و چند دقیقه ای در سکوت میگذرد، علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره ام فشار می آورم: من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید: خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛ الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛ دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم... از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث میکند و ادامه میدهد: البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم کنار اومدیم؛ اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛ بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم، نمیتونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم! هرچی بگید حق دارید!
زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات!
دستپاچه میخندد: آخه من تجربه اینجوری نداشتم تاحالا،درست نمیدونم چی باید بگم! شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید!
خون به مغزم هجوم می آورد.«نه که من تاحالا از این تجربه ها داشتم؟» در دل این را می گویم؛ نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم.
- منم آماده نیستم، خبر نداشتم از برنامه برادرم.
احتمالا علم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و لب خوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است.
- خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر کنه،دغدغه ها و ارزش هاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف،سریعتر رشد کنیم.
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_چهار دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! ب
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_پنج
سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد، مخصوصاوقتی در عمل انجام شده قرار گرفته ام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و...) را تشخیص میدهد!
حالم تازه کمی جا آمده است، خواب به چشمم نمی آید، باید با حامد حرف بزنم؛درباره هر موضوعی جز رفتن.
به اتاقش میروم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز میکنم، در اتاق نیست؛ روی تختش ساک و لباس های نظامی اش را گذاشته که جمعشان کند.در اتاق را میبندم تا دنبالش بگردم؛ لب حوض نشسته و با دست در آب موج می اندازد؛ چشم های آسمانی اش بین ستاره ها میچرخد.
پا به ایوان میگذارم؛ متوجه میشوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون اینکه حرفی بزنم روی تخت مینشینم و کاغذها را برمیدارم؛ وصیتنامه دوستان شهیدش است؛ اولی را میخوانم که بدخط و با عجله نوشته شده:
بسم رب الشهدا
السلام علیک یا زینب کبری... خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمیگذارند دوباره جسارتی به حرم صورت بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله های زمانه خود را با خون بی گناهان سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله های آتشمان بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت.توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و
مکروهات است و از اهم واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام خامنه ای حفظه الله تعالیست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب باشد، بالگد دشمنان بیدار خواهد شد.
علی مصدق خواه- 12 اردیبهشت 95
دستم را روی دهانم میگذارم که جیغ نکشم؛ مصدق خواه مگر فامیلی حاج مرتضی نبود؟! وصیتنامه ها را از نظر میگذارنم و میگذارم کنارم.
- تاحالا وصیتنامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟
صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد و مثل بچه ای نوازشش میکند، نگاهش به من نیست؛ ادامه میدهد: آخرین باری که رفت سوریه اینو نوشته؛ بجز علی، صاحب تموم این وصیتنامه ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟
بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامه ها را مرور میکنم؛ وصیتنامه علی قدیمی تر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد. واقعا قابل اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛ منکه نمیتونم مجبورت کنم.
آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛ کاش بازهم حرف بزند، از سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارام... هرچه دوست دارد بگویداصلا؛ فقط میخواهم حرف بزند.
لبخند کوچکی روی لب هایش مینشیند: این علی کلا سر نترسی داره! میدونی چی شد که به این روز افتاد؟
منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد: یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا، ولی چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب دست رو ترکونده! بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله!
چشمم به یکی از عکسها می افتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند: خواهر داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه ازبس محبت
میکنه! نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟!
چشمانش پر از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش کنم.
- نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی اند که حد نداره؛ میدونی، خیلی ام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم
میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا... وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام روبا عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون میکنم.
- میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم!
- توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند.
- بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه.دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلا شاید حامد را بخاطر شباهتش به پدردوست دارم.
- قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم تنهات نمیذاره.
عکس ها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد: حالا میخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بی خیالش بشی؟
#ادامہ_ دارد..
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_پنج سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_شش
قلبم می ایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و نگاه حامد دور نمیماند.
آستین هایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛ بدون هیچ حرفی به اتاق می رود؛ در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات حامد را از اینجا هم بشنوم...
با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحال تر از همیشه است؛از صبح تا ظهر اصفهان را ز یر پا گذاشته ایم تا وصیتنامه ها را به دست خانواده ها برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم برگشتیم خانه و استراحتی کوتاه کردیم، از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم
گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گل هایش هم خداحافظی کرد؛ خوبیراش این بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد حامد را درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛ و وقتی حامد دستش را به زورمیبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد وبگوید:«نکنپسرم...نکنعزیزم...»عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از اینکه گفت«سپردمت به خدا»و آب پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد.
- نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه ات به همون خداییه که دنیا رو زیرو رو میکنه! آیندتو میتونی خیلی قشنگتر بسازی، به شرطی که به جای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه هات استفاده کنی؛ اما مطمئنم با علی قشنگتر میشه.
حامد است که با حرف هایش باعث میشود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم
نگاهش کنم؛ این دو روز با هر دوجمله، یک علی از دهانش درمی آید! میداند قانع شده ام، اما میخواهد محکم کاری کند.
با اینکه همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی از معدود جاهایی ست که تکراری نمیشود برایم، و همیشه حس میکنم باید از نو کشفش کنم؛ از دیوار کوتاهش که میگذری و از خیابان به گلستان پا میگذاری، دنیا عوض میشود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی! اصلا همین دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته اند، مرز عالم ملکوت با دنیای ماست وحتی این دیوار، آلودگی هوای شهر و هیاهویش را به داخل راه نمیدهد؛ این را باید به آنها گفت که تمام تلاششان را میکنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند! مشکل
صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش میسپاریم به صدای نخراشیده دنیا! دوست دارم به تک تک شهدایی که میشناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت 4 باکسی که نمیدانم کیست قرار دارد، موافقت میکند؛ حالات و رفتارهایش مرا میترسانَد،
طوری با حسرت به شهدا نگاه میکند که انگار دوست دارد همین حالا پربکشد وتنهایم بگذارد، بی تابی اش من را هم بی تاب کرده.هردو به پهنای صورتمان اشک میریزیم؛ حتی خودم هم نمیدانم چرا گریه میکنم.
گله دارم، نگرانم، میترسم... حامد بیشتر از هرکسی مرا میفهمد و اگر برود، تنهای تنها میشوم... دست به دامان شهدا شده ام و همه چیزم را نذر کرده ام که بماند.
حدود 4بعد از ظهر است که برمیگردد به طرف در ورودی، زود است؛ با تعجب میپرسم: مگه پنج و نیم پرواز نداشتی؟
- با یکی قرار دارم.
ماشینی مدل بالا جلوی در میایستد؛ خدای من! مادر! مادر و نیما از ماشین پیاده میشوند؛ حامد اشک هایش را پاک میکند، با شوق کودکانه ای چشم دوخته به مادر،من مبهوت عقب میروم و لبه سکویی مینشینم؛ حامد سر جایش ایستاده و مادر با طمانینه به طرفش میرود؛ نمیدانم چطور مادر را راضی کرده که ببیندش، به چندقدمی هم که میرسند، حامد جلو میرود که در آغوش مادر آرام بگیرد، اما مادر خودش را عقب میکشد و به سردی دست میدهد.
باورم نمیشود همین مادر به ظاهر بی احساس، اشکی بر گونه اش غلتیده باشد و بعد از برانداز کردن سرتاقدم حامد، او را در آغوش بکشد؛ مادر هرکه باشد، مادر است،برای بچه هایش جان میدهد و دلش تنگ میشود، ناگاه دل من هم مادر را میخواهد، اما ترجیح میدهم فاصله ام را حفظ کنم که راحت باشند.همانقدر که دخترها بابایی اند، پسرها وابسته مادرند؛ همانقدر که دخترها محتاج راهنمایی و حمایت پدرند، پسرها محبت و مشورت های مادر را میخواهند. من وحامد هردو محروم بوده ایم از این موهبت های الهی... قطعا عمه درحد توانش برای حامد مادری کرده ولی هیچکس مادر نمیشود؛ این را من میفهمم که باوجود سردی مادرم، عاشقش هستم... مادر زن مغروریست ولی هیچوقت نتوانسته چشم هایش راپنهان کند.
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد علیمحمد قربانی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦20آبان سـال1346🌿 🌴محـل ولادت
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمود مراد اسکندری💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦3فروردین سـال1366🌿
🌴محـل ولادت⇦اهواز🌿
🌴شهـادت⇦12بهمن سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦نبلوالزهرا_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در عملیـات آزادسازے شهـر شیعـه نشیـن نبـلوالزهـرا بـه فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
"بـرگـرفتہازسایـتحریـمحـرم"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
『 🌿 』
.
رســم پریـدن را
نفهمیدیم و ماندیـــم...
#شهید_احمد_مشلب🥀✨
#مخصوص_پروفایل📲
#استفاده_بدون_لینک_حرام❌
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
『 🌿 』 . رســم پریـدن را نفهمیدیم و ماندیـــم... #شهید_احمد_مشلب🥀✨ #مخصوص_پروفایل📲 #استفاده_بدون_
+دعا کنید نمیریم!
مرگ برا بسیجی خیلی کمه!!!
#حاجحسینیکتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
💔
#حسینجان
دورم از تو
ولی
تو در کنآر منی. .♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔎کجا دنبالت بگردم مولا جان🌱✨ نوکرت داره پیر میشه #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
امیدے اگر نیست بببنم تو رامن
الهے بمیرم و تو بیایی):
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#تلنگر💥
پنآه بر خُدا از گناههایی ڪه لذتش رفت
و مسئولیت و سنگینیش موند رویِ دوشِمون...
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
{🌸✨🌱} تو همان صبح بخیری هستی که کوچه های شبم را به نگاهی دلبرانه سپید می کنی...! #مریم_پورقلی #
/🌿🌻🔗°○/
آسمانيان♥️:)
زمینی بودند،🌍
اما زمین گیر نبودند!
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#وصیت_شهید با مسائل فانی و زود گذر دنیا همدیگر را آزار ندهید. دنیا را برای اهل آن که همانا غافلان
عباس بھ چیزهایی که ما بھ آن آلوده بودیم آلوده نبود.
مراقب چشمش بود، مراقب نَفْسش بود اینطوری نبود که هرشب نمازِشب بخواند ولی نمازشب میخواند.
خلوت داشت، سجدههایطولانی داشت اگر اینها نباشه،
اگر عاشقِخدا نباشی، خدا عاشقت نمیشه.
عباس دنیا را رها کرده بود و #عاشقخدا شده بود. از آن طرف جوانی هم میکرد. جوانی او حلال بود ولی حواسش بود دچار غفلت نشود.
#شھیدمدافعحرمعباسدانشگر
+بھ روایت سردار اباذری
#هر_روز_بایک_شهید🍁
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@AhmadMashlab1995
✾✾✾══♥️══✾✾✾