.
.
نوکرهآتو
آقا کردی
عشق و تو دل هاشون معنا کردی..♥️
| حسین من |
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
. . نوکرهآتو آقا کردی عشق و تو دل هاشون معنا کردی..♥️ | حسین من | #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #
『 🌿 』
•
.
-از دستِ خویشتن به کجا میتوان گریخت؟!
+فرو الی الحسین :)))
@AhmadMashlab1995 •|
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امیدے اگر نیست بببنم تو رامن الهے بمیرم و تو بیایی): #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجــ
محو تو ام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان ، آفتاب را
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزق_مهدوی💫
چرا براے امامِزمان دعا مےکنیم⁉️
درحالے کہ بہ دعایمان نیاز ندارند❗️
🎤| #استاد_رفیعی
✅ @AhmadMashlab1995
این دونفر نه حمید علیمی هستن و نه سید رضا نریمانی که شلوار بالا زدن و اومدن کمک سیل زدگان خوزستان. یکیشون نوید محمد زاده است یکیم تاجزاده. فیلم بردارم باران کوثریه. دیدین سلبریتی ها و اصلاح طلبان همیشه در صحنه هستن و مداحای انقلابی در پی گرین کارت و فتنه؟!
✅ @AhmadMashlab1995
#ایتاللهڪوهستانے:
فرداے قیامت مردم دوست دارند
بہ دنیا برگردند و یڪ لااِلهَإلّاالله
بگویند و بمیرند🍃..
#خیلےزوددیرمیشہها...
°•|🦋#j๑ïท ➺
•♡ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
این دونفر نه حمید علیمی هستن و نه سید رضا نریمانی که شلوار بالا زدن و اومدن کمک سیل زدگان خوزستان.
توجه
این دو نفر تو عکس سیدرضا نریمانی و حمید علیمی هستند
و پست ما طعنه بود به سلبریتی ها‼️
بلکه به رگ غیرتشون بربخوره
البته اگه داشته باشند😏
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عباس بھ چیزهایی که ما بھ آن آلوده بودیم آلوده نبود. مراقب چشمش بود، مراقب نَفْسش بود اینطوری نبود
وسطِ عملیات
زیرِ آتش
فرقی براش نداشت
اذان که میشد
میگفت: من میرم موقعیتِ الله:)
#شهیدحسینخرازی
#نمازاولوقت
#هر_روز_بایک_شهید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت -اعمال ما بر امام زمان (عج)عرضه می شود... امام زمان از هرآنچه که نشانه ے مسلمانی
#پای_درس_ولایت🔥
.
نگذارید غبارهاى فراموشى
که عمداً گاهى این غبارها را میخواهند
بر روى این خاطرههاى گرامى بپاشند
و قرار بدهند
روى این خاطرههاى گرامى را بگیرد .
از نام شهید و از افتخار به شهید هرگز غفلت نکنید .
✨ @AhmadMashlab1995
توئیت وزیر جوان یه اشکال کوچیک داشت
حالا درست شد...
عمراً بذاریم #جوانی_کنید
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
『 🌿 』
•
.
شاید مرا در گروه غافلان دیدی،
و از رحمتت نا امیدم ڪردی؛
یا شاید دوست نداشتی دعایم را بشنوی
پس دورم نمودی!
مرا چه شده است؟!
_ابوحمزه ثمالی_
@AhmadMashlab1995
سلام علیڪم
امروز براتون سه پارت میزارم که فردا دوتا پارت آخر
تقدیمتون بڪنم😊❤️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_ده ته دلم غنج میرود! به خودم نهیب میزنم: جمع ک
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_یازده
قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به قلب دشمناگذاشتی...
راه را باز میکنند که از داربست ها رد بشوم، هرجا میروم احترامم میکنند و عمو وبقیه مردهای فامیل دورم را میگیرند که راحت تر باشم؛ مراعات میکنند، احترام میگذارند. نشانم میدهند و میگویند«خواهر شهید».اما من یک خواهر شهید را میشناسم که بجای احترام... بماند!
میرسم بالای قبر،سرم گیج میرود؛ خدای من! چقدر عمیق است!
عمو دست میزند سر شانه ام: مطمئنی؟ اذیت میشیا!
- نه! باید برم!
کمک میدهد که بروم داخل قبر، روی خاک ها مینشینم؛ بگذار چادرم خاکی شود!
مهم نیست؛ تا حامد برسد، زیارت عاشورا می خوانم، نگاهی به این خانه تنگ میکنم، یعنی حامد من قرار است اینجا بماند؟ تنها؟ روی خاک؟ نه...! شهید فرق میکند؛ اربابش در قبر تنهایش نمیگذارد، اصلا شهید جایش بهشت است، نه قبر؛بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم داخل این گودال خاکی،آن هم تک و تنها.
عمو صدایم میزند، به سختی بیرون می آیم؛ کاش من هم همراه حامد همینجا میماندم، زیرلب به حامد که حالا به قبر رسیده میگویم: ببین! خودم برات آمادش کردم، برو خوش بگذرون تک خور! خودت بریدی و دوختی دیگه؟ پس بگو چرا زن
نمیخواستی! الان داری میری پیش حوریات؟
میدانم الان از بهشت دست تکان میدهد و میخندد: توی بهشتم که باشم رگبارای تو بهم میرسه!
کنار قبر میگذارندش.
- سلام ماه منورم/ سلام نور مطهرم...
بالای کفن را بسته اند، سرم را روی کفن میگذارم، تمام خاطراتش برایم زنده میشوند،کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچوقت نخواهند دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش میکنند و در قبرش میگذارند.
دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد برنمیدارم؛ چرا اینطوری میکنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود، باورم نمیشود دیگر خنده هایش را نمیبینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب من.
خاک ها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛ میگویم حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛ به برادر همیشه مهربان من...به خودم که می آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛ باد به چهره ام خورده و اشکهایم خشک شده. خیره ام به خیابان ها و در و دیوار شهر.
حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم می آید که حامد رفته قلبم تیر میکشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده ام و دردش را احساس میکنم. حامد میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساس نمیکنی و از
گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه دردت شروع میشود، شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛ فکر کنم صدای راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد.
ماشین می ایستد اما من هنوز سر جایم نشسته ام؛ انگار یخ زده ام؛ کسی در را باز میکند برایم، علیست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را میگیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته ام،پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما راضیه خانم به دادم میرسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد می بویم، خانه ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده،درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته. به سختی خودم را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است.دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا تختش میروم؛ صدایش در سرم طنین میاندازد: به! چه عجب یادی از ما کردی! اومدی ببندیم به رگبار؟
می افتم روی تخت: حامد تو اینجایی؟ میدونی مامان و عمه چه حالی شدن؟
بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمیبینمش، عکس هایمان جلوی چشمم تار و واضح میشود.
- حامد تو کجایی؟
- جایی که باید باشم؛ توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن.
خسته شده ام. شارژم تمام شده! میخواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار شوم و حامد پشت خط باشد؛ اصلا میخواهم بخوابم و وقتی بیدار میشوم، سه سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلم ها بپرسد: چرا توی خواب گریه میکردی؟ خواب بد دیدی؟
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_یازده قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_دوازده
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود،آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا میخوانم.
خیابان ها شلوغند؛ مخصوصا خیابان های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی می ایستم. دسته های عزاداری هیئت های مختلف از دو طرف خیابان می آیند و وارد گلستان میشوند؛علم ها و پرچم ها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛ هردسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی ها، نایینی ها، شهرکردی ها و...
قیامت کوچکی ست و حال غریبی دارم. در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای خودم، انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندار اند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه.
تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان دردسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی فایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل میاندازم و داخل میشوم؛ نذری ها را پخش کرده اندو باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه می آید و خانه شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسیست که میبینم، میپرسم: اینجا چه خبره؟مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟
نرگس با چهره ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان می ایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج شود: چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علیست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و با دیدن من، سر به زیر می اندازد؛ راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می نالم: چی شده؟ چر ا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمیشنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در می ایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش می لرزند؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بی تابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم!
- آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانم ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم میپیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکانم یخورد؛ ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را میشکافت، از حرکت میایستد واحساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش.
به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده.
- راست میگن؟ درسته؟
از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد...
درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم کنار دیوار...
درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمیشوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند ومیگویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟!
صدایم به سختی در می آید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمیرود.
تنها واکنشم، اشکهایی ست که بی صدا از چشمم می جوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهمی ست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در دستم عرق کرده.
از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان می افتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و درآغوشم میگیرد.شانه هایش از شدت گریه میلرزند، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است،به خودم می آیم؛ اینکه مادر است!
عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد کجاست؟
دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ از بلندگوهای خیمه صدای مداحی می آید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سلام مدافع حرم...
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_دوازده کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_سیزدهم
آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پلک هایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم.صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیده ام
و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر ومقنعه خوابیده ام.به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه میایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروک ها روی صورتش نبود! با
صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟
صدایم به سختی در می آید: پایین چه خبره؟
- مراسمه، دوستای حامد اومدن.
اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام...
دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم!
مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و می بوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم.
دست هایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالت؟
- میخوام برم پایین!
تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، رو بروی آینه می ایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم؛اما جان گرفتن نرده را هم ندارم.
تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته،عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من!بالای قاب روبان مشکی زده اند، روبان مشکی که برای مرده هاست! حامد نمرده اما،احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم، میروم به سمت قاب عکس و روبان مشکی را برمیدارم؛ عمو رحیم میپرسد: چکار میکنی عمو؟
سعی میکنم لرزش صدایم را بگیرم: برای مرده ها روبان سیاه میزنن نه شهید!
همه نگاه ها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالا بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد.
از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار می آورم: مامان...
عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بی مقدمه میپرسم:مامان کجاست؟
- داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه.
می نشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی!بذار تب گیر بیارم...
عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است،مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه
دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم می پیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه می آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا...
علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم...
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
مافرزندانڪسانۍهستیم
ڪہمرگراهآنھارانمۍشناسد؛
چراڪہآنھابوسیلہمرگ
درمسیرخداصعودڪردهاند(:💚🌿
#شھیدجھاد
✅ @AhmadMashlab1995
#طنز_جبهه😂🤣
توی منطقه
برای جابه جایی آذوقه و مهمات یک الاغ داده بودند.
که هرازچند گاهی با بچه ها سواری هم می کردیم😬
یک روز الاغ گیج شده بود و رفته بود طرف خط دشمن!😐
با دوربین که نگاه کردیم دیدیم
عراقی ها هم دارند حسابی از الاغ بیچاره کار می کشند✋🏻
چند روز بعد دیدیم الاغ با وفا
با کلی آذوقه از طرف دشمن پیش خودمون برگشت😂💪🏻
✅ @AHMADMASHLAB1995
خامنھاۍ عزیز را ، عزیز جان ِ خود بدانید!🌿
[ حاج قاسم ]
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مجید محمدی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦4شهریور سـال1346🌿 🌴محـل ولادت⇦دزف
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد ستار اورنگ💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦10تیر سـال1341🌿
🌴محـل ولادت⇦نقارخانه_یاسوج🌿
🌴شهـادت⇦16بهمن سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦شمال شرق حلب🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦حین عبور از منطقه عملیاتی حلب با کمین نیروهای تکفیری مواجه شده و در سن 53 سالگی بـه فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
#حسینجان
کم دعآ کُن که مرا از سر |تُ|
وا بکند او خودش
خواست تو را در دل من جآ بکند. .🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
محو تو ام چنان که ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان ، آفتاب را #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللول
🍃راست میگویند هوای
شـهـر نـفـس گـیـرشده😷
شـهـری کـہ مهدی ندارد🥀
هوایش نفس گیر است...💔
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
『 🌿 』
•
.
"قُلْيَاعِبَادِيَالَّذِينَأَسْرَفُواعَلَىٰأَنْفُسِهِمْ
لَاتَقْنَطُوامِنْرَحْمَةِاللَّهِ "
«بگواۍبندگانِمنڪهبرخويشتنزيادهروۍ
رواداشتهايدازرحمتخدانوميدنشويد»
سورهمبارڪهیزمرآیه۵۳
میبینۍ؟
هنوزباوجودگناهایۍڪهڪردیم
صدامونمیڪنهبندهۍمن
@AhmadMashlab1995」