شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مجید محمدی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦4شهریور سـال1346🌿 🌴محـل ولادت⇦دزف
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد ستار اورنگ💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦10تیر سـال1341🌿
🌴محـل ولادت⇦نقارخانه_یاسوج🌿
🌴شهـادت⇦16بهمن سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦شمال شرق حلب🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦حین عبور از منطقه عملیاتی حلب با کمین نیروهای تکفیری مواجه شده و در سن 53 سالگی بـه فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
#حسینجان
کم دعآ کُن که مرا از سر |تُ|
وا بکند او خودش
خواست تو را در دل من جآ بکند. .🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
محو تو ام چنان که ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان ، آفتاب را #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللول
🍃راست میگویند هوای
شـهـر نـفـس گـیـرشده😷
شـهـری کـہ مهدی ندارد🥀
هوایش نفس گیر است...💔
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
『 🌿 』
•
.
"قُلْيَاعِبَادِيَالَّذِينَأَسْرَفُواعَلَىٰأَنْفُسِهِمْ
لَاتَقْنَطُوامِنْرَحْمَةِاللَّهِ "
«بگواۍبندگانِمنڪهبرخويشتنزيادهروۍ
رواداشتهايدازرحمتخدانوميدنشويد»
سورهمبارڪهیزمرآیه۵۳
میبینۍ؟
هنوزباوجودگناهایۍڪهڪردیم
صدامونمیڪنهبندهۍمن
@AhmadMashlab1995」
بهبزرگۍازاهلمعرفتگفتند:
نصیحتۍ بفرمایید...
مقداری سڪوت ڪرد و فرمود:
باآبروۍڪسۍبازۍنڪنید..
#آیتاللہفاطمۍنیا🌱
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
هرگز دلم ز کوی تو جای دگر نرفت... #عبید_زاکانی #شهید_احمد_مشلب🌱🌸 #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @AHMADMASHL
بی هوا
اول صبح
سخت هوایت کردم...💛
بی تو به سر بردن؛
به خدا دشوار است...💔!
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزق_مهدوی💫
بـرای امـام زمــان دلـبـری کـنـیـد❤️
🎤| #استاد_پناهیان
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهر من پُر شده
از خَنــده هایت
مےدانم ڪه نگاهت
جواب دِلتَــنگےهاۍ
ما را مےدهد...🕊
#حاج_قاسم🌱💔
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_سیزدهم آرام و بی اختیار، رها می شوم روی تخت و پ
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_چهاردهم
صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان...
بجز نوری مبهم از بین پلک هایم چیزی نمیبینم؛ دستان مردانه ای داخل پتویم میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه. عمو رحیم میگوید: علی برسونش نزدیکترین بیمارستان.
پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح میشنوم، تکان های ماشین به گهواره می ماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند.
چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. میخندد: چه آبجی بی حالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟
- منتظرت بودم حامد!
- مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ منکه همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمی دارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون وگلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شده ام که می توانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده!صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید است؛ کسی دستم را نوازش میکند.
- حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
- چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم!
دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو می آید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش می ایستد: چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
- من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
- الحمدلله، دیگه ام قول بدید به خودتون برسید.
مینشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. می پرسد: اون روز بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، میخوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟چقدر جالب است که بحث های فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوال هایم را گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشم هایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه، آدمو هم متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست...چون...چون...شما کسی هستید که...من دوست دارم!
مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛ خون در صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند. خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان!
- کربلا؟
- آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
- فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست!
لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم می کاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی می رسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم،نترس بابا.رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می روند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم:
اونا کیان؟ من نمیشناسمشون!
- میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
- من... من میترسم...
- نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
- شما کی هستید؟
- برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو دخترم... برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمیگردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را می پایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو... مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
#ادامہ_ دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_چهاردهم صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندار
❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_پانزدهم
قسمت آخر🥀
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم، به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری می دوم تا به یکی دو قدمی شان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟
پشت رزمنده ها راه میافتم؛ چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگهایم جاری میشود، کم کم دود و غبار پراکنده تر می شوند و سر و صداها کمتر؛ از بین غبار، دو گنبد طلایی خودنمایی میکنند، دلم با دیدن گنبد آرام میگیرد؛ یکی از رزمنده ها برمیگردد؛ حامد است. دست میگذارد بر سینه اش: السلام علیک یا اباعبدالله...
و من هم دلم با دیدن دلارام آرام میگیرد:
السلام علیک یا اباعبدالله...
والسلام والعاقبه للمتقین
یا زهرا
به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995
سلام علـیڪم🌱
رمان دلارام من هم تموم شــد ...! ♥️
امیدوارم خوشتون اومده باشه...
منتظر نظراتتون هستیم☺️
@Bent_alzahra_1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
وسطِ عملیات زیرِ آتش فرقی براش نداشت اذان که میشد میگفت: من میرم موقعیتِ الله:) #شهیدحسینخرازی
#یادشهید♥️
همیشه خوبیهایِ افراد را در جمع میگفت
کسی که چندین ایراد داشت
اما یک کارِ خوب نصفه و نیمه انجام میداد
در جمع به همان کارِ خوب اشاره میکرد
او همیشه مشغولِ تقویت نقاط مثبت شخصیت بچهها بود..
#شهیداحمدعلینیری
#هر_روز_بایک_شهید🌱
°•|🍃#j๑ïท ➺
•♡ @AhmadMashlab1995
امام صادق(علیه السلام):
نفست را به خاطر خودت به زحمت و مشقت بیانداز
زیرا اگر چنین نکنی دیگری خودش را به برای تو به زحمت نمی افکند.🌱
[کافی(ط-الاسلامیه) ج 2 ، ص 454 ، ح 5]
°•|📜#j๑ïท ➺
• @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد ستار اورنگ💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦10تیر سـال1341🌿 🌴محـل ولادت⇦نقارخ
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد مصطفی خلیلی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦18شهریور سـال1367🌿
🌴محـل ولادت⇦اهواز🌿
🌴شهـادت⇦12بهمن سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦نبلوالزهرا_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در عملیـات آزادسازے شهـر شیعـه نشیـن نبـلوالزهـرا بـه فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
"بـرگـرفتہازسایـتحریـمحـرم"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
#سلام_به_ارباب🧡✋🏻
✿سلامِ من بہ تو آقاے بے نظیرِ خودم
سلام و عرضِ ادب ایهاالامیر خودم🌱✋🏻
✿اگرچہ دورم ازآن مضجعت ولے قلباً
سلام مےڪنمت صبحِ دلپذیر خودم🌦👌🏻
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃راست میگویند هوای شـهـر نـفـس گـیـرشده😷 شـهـری کـہ مهدی ندارد🥀 هوایش نفس گیر است...💔 #یاایهاالعزیز
عزیز قلبم!
مردمک چشمانم خسته شده،
از بس تمام شهر را🗺
دنبال نگاه مهربانت دویده است🏃🏿♂
زودتر برگرد🙃↺
ای نور دیده دنیا!
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#استادشجاعے
میگفټ↶
هروَقت بعد اون گناهـ
خُدا انقدر زِنده نِگهت داشت
ڪه وضو بِگیرے
وایسٺے جلوش و نَماز بِخونے..!
یَعنے پَذیرفتَتِت♥
خُدا از تو ناامید نیست..!
#خــدا
#آرامشـ🌿🌙
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عزیز قلبم! مردمک چشمانم خسته شده، از بس تمام شهر را🗺 دنبال نگاه مهربانت دویده است🏃🏿♂ زودتر برگرد🙃↺
چــه خـــوب است یڪ شب ،
همہ مابراے ڪسے دعــا ڪنیــم ؛
ڪـہ هــر شب به تنهایـے
براے ما دعــا میڪند ...
اَللهمَ_عَجّل_لِولیڪَ_الْفَرَج
التماس دعا شهادت...
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بی هوا اول صبح سخت هوایت کردم...💛 بی تو به سر بردن؛ به خدا دشوار است...💔! #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_رو
در هیچ پرده نیست،
نباشد نوای تو
عالم پرست از تو
و خالی است جای تو...💔
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
#طنز_جبهه😂🤣
شلمچه بودیم!
آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌚
بچه ها همه کُپ کرده بودند😳 به سینه خاکریز.
دور شیخ اکبر نشسته بودیم
و میگفتیم و میخندیدیم😄
که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣
الایرانی! الایرانی!🇮🇷
و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون💥
نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند:😱
القم! القم، بپر بالا
صالح گفت: ایرانیند!🧐
بازی درآوردند!🤔
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الید بالا!😰
نفس تو گلوهامون گیر کرد🤢
شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😱
خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه
یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!👻
دیگری گفت: اقتلوا کلهم جمیعا🤭
خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون کنن🥀
و بعد شهادتین رو خوند🕊
دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا🚶♂
همه گیج و منگ بودیم😇 و نمیدونستیم چیکار کنیم
که یهو صدای حاجی اومد که داد زد:
آقای شهسواری!
حجتی!
کدوم گوری رفتین؟!🤨
هنوز حرفش تموم نشده بود
که یکی از عراقیا کلاشو🧢 برداشت
رو به حاجی کرد و داد زد:
بله حاجی! بله! ما اینجاییم😧
حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟😑
گفت:چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم
زدن زیر خنده و پا به فرار گزاشتن
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
توهماندلبࢪمعࢪوفدلمباش
منمآندلدادهمجنونوپࢪیشان
#بیستوچهارروزتاسالروزشهادتسردار💔
کـانـالرسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
آرزومہدوبارهبیام،
توحرمتبدم یہسلام...!🌿🌧•°
#چهارشنبه_های_امام_رضایی✨
✅ @AhmadMashlab1995
بهکآنالهایفیکوجعلیباتخلفکپیرایتو
استفادهازپستهایکانالما، سلام!