شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_دهم هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: منو عفو کنین اینبار، تو عروسی
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_یازدهم
از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود، احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،
احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست و چیزای با ارزش زیادی تو این دنیاست که ازش غافلم ..
احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا ..
حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم .. سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم
" من دارم میرم گلزار ..تا یه ساعت دیگه میام خونه "
حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد،
بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار #شهدا تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم،
کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده عشق خدا رو تجربه کنم،
کنار شهدا بوی پاکی میومد ..
قدم زنان درحالیکه برای #دلِ مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار بابا رسیدم و نشستم کنارش، باچشمایی پر از اشک گفتم: سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...
سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ... از تمامِ تمامشون ...
.
برگشتم خونه ..اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم، هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره، میدونستم که کنارمه ...
مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان،
مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت ..
کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم: سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت می کشین
رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت: قربونت بشم عزیزم
پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه، فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم..مادر چه نعمت بزرگی بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم ..
لبخندی رو لبش نشست و گفت: رفته بودی پیش بابات
آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید، نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ...ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود ..دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد ..
با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم: مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم ..
با اوردن کلمه ی "بابا" بغض سعی داشت خودشو به چشمام برسونه
باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم: به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته ....
#ادامه_دارد...
✍نویسنده:گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_یازدهم از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_دوازدهم
باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه ..
با یک بله، محرم شدم به عباس .. خودم هم نفهمیدم چجوری همه چیز سرعت گرفت ..
حتی نفهمیدم چرا عباس مخالفت نکرد .. چرا چیزی نگفت ..
عمو جواد دوستش حاج رضا رو آورده بود تا برای دو ماه یه صیغه ی محرمیت بین منو عباس خونده بشه و بعد دوماه عقد کنیم و بعدشم عروسی ..
خودم هم نفهمیدم اینا چجوری تا اینجا پیش رفتن .. انگار منو عباس هیچ نقشی نداشتیم ...
اما با این وجود من فقط به هدفم فکر میکردم و تا رسیدن بهش فقط دو ماه فرصت داشتم ...
کنار عباس رو مبل نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودن باهم اما من گوشه ی چادرمو با انگشتام به بازی گرفته بودم.. نیم نگاهی به عباس انداختم، خیلی جدی و با کمی اخم به زمین خیره بود، حدس میزدم به چی فکر می کنه
اما منم یه سوال بزرگ تو ذهنم بود اگه عباس از این محرمیت ناراضی بود پس چرا هیچ مخالفتی نکرد .. چرا هیچی نگفت ..
آه که از کارای این بشرِ خاص سر در نمیارم!
داشتم کلافه میشدم، این حرف نزدن عباس هم بیشتر نگرانم می کرد،
محمد اومد کنار عباس نشست و کمی سمت هر دومون خم شد و گفت: بزرگان مجلس اشاره می کنن عروس خانم و آقا دوماد اگه اینجا راحت نیستن میتونن تشریف ببرن تو حیاط یا تو اتاق باهم راحت حرف بزنن
عباس لبخندی زد و رو به محمد گفت: حرف چی بزنیم آخه!!
محمد با حالت خنده داری گفت: چه می دونم والا من تجربه ندارم، ان شاالله زن گرفتم میام تجاربمو در اختیارت قرار میدم
عباس خنده ای کرد و گفت: دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من😏
با تعجب به عباس نگاه کردم، یعنی این بشر .... وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه .. حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم😒
محمد که قیافه منو دید خندید و گفت: خب دیگه عباس جان توصیه می کنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاهای خطرناک میکنه بهت
عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت ..منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم ..
سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد: بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم
و بدون توجه به من رفت سمت حیاط ..
محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت: تو نمی خوای بری؟!
نگاهش کردم، شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم
بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم، نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد، به طرف حیاط رفتم .. دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین، عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خاستگاری نشسته بود،آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد، آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله،
انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت، دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت: من چی بگم به شما؟!
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_دوازدهم باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه .. با ی
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_سیزدهم
یه لحظه جا خوردم، با بهت نگاهش کردم، مستقیم به چشمام نگاه کرد اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد: چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟
بعدم نگاهشو ازم گرفت و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید: آخه من نمی فهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی ... دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود .. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟
راه میرفت و سرزنشم میکرد من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمی تونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم، دونه های اشکم سرازیر شدن اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد: من نمی تونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد .. تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ...
از حرکت ایستاد.. منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم .. دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه عباس باشه ..
با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد: آخه من نمیفهمم شما ...
تا نگاهش به چشمام افتاد جملش ناتمام موند، مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد ..
حالا نوبت من بود، دیگه باید یه چیزی میگفتم .. با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم: من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ...
دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود، دویدم سمت خونه، با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن،
وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم ..
دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم ..
بابا .. باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ...
آرومم کن ...
نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم ..
آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد
- چیشده آبجی؟!
سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم: هیچی عزیزم
رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم، به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم، هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمی گذشت که منو با اون حال دیدن،
الان فکر می کنن چیشده که من گریه می کردم، خدا کمکم کن .. وضو گرفتم و زیر لب فقط صلوات میفرستادم ..
از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم، منتظر من بود اینجا..
سرمو به زیر انداختم که اومد دستامو گرفت و گفت: معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟
نگاش کردم، چشماش نگران بود، اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس، مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..
آهی کشیدم و گفتم: نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود
مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت: امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین
سوالی نگاهش کردم که گفت: عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده
لبخندی رو لبم نشست، راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من عباس بود!
#ادامه_دارد...
✍نویسنده:گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995
کاش یک هفته فقط یک هفته ساکت میشدی صدات قطع میشد😭😭
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کاش یک هفته فقط یک هفته ساکت میشدی صدات قطع میشد😭😭 ✅ @AhmadMashlab1995
خوشحالیتون بعد از گل اول نشون داد شما هنوز حسن روحانی رو نشناختین😒
✅ @AhmadMashlab1995
💐نام زینب خاک را زر می کند
🎊دخت حیدر کار حیدر می کند
💐نام زینب دلنشین و دلرباست
🎊دختر مشکل گشا مشکل گشاست
میلاد حضرت زینب کبری(س) و روز پرستـار مبارک🌸✨🎊
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سیدمحمد موسویناجی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦15بهمن سـال1369🌿 🌴محـل ول
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمد مرادی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦27شهریور سـال1359🌿
🌴محـل ولادت⇦اصفهان🌿
🌴شهـادت⇦10مرداد سـال1395🌿
🌴محـل شهـادت⇦
راموسه_حلب_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
"بـرگرفتـہ از سایـت حریـمحـرم"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:رامی وهبی (دوست شهید) #صبور_و_بخشنده من از کودکی و دو
📚خاطرات شهید مدافع حرم
#شهید_احمد_مشلب
راوی:برادر شهید
#بزرگترین_پیشرفت
مدتی بود #احمد میخواست فروشگاه مواد غذایی خود را به محل بزرگتری انتقال دهد به همین علت فروشگاه را موقتاً تعطیل کرده بود به یکی از دوستانش سپرده بود که فروشگاه بزرگی برایش پیدا کند #احمد به من میگفت "به خاطر پیشرفت و ترقی و خدمت بیشتربه مردم می خواهم فروشگاه را به جای بزرگتر و مناسب تری منتقل کنم " یک روز دوستش تماس گرفت و قول داد که به زودی محل مناسبی برای کار #احمد پیدا کند #احمد خیلی خوشحال شد و اشتیاق زیادی برای راه اندازی مجدد فروشگاه داشت
روزهای آخر دوستش آمد و خبر داد که جای مناسبی برای انتقال فروشگاه پیدا کرده و از #احمد خواست که آنجا را ببیند #احمد در حالی غنچه ی لبانش به زیبایی شکفته بود،گفت "به خودت سختی نده،شرایط تغییر کرده!ممنون که پیگیر بودی اما دیگر نیازی به جای جدید نیست"آن لحظه من هم متوجه صحبت #احمد نشدم ولی گویا #احمد می دانست که به زودی ترقی و پیشرفتی برایش حاصل خواهد شد که سودمند تر از هر پیشرفتی خواهد بود او خود را در آستانه ی شهادت می دید و دیگر میلی به ادامه ی انجام امور دنیا نداشت!
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
💔
در حریم قدس
مَحرَم زینب است...
میلاد اسوه صبر
زینت پدر
حضرت زینب مبارک
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 آهنی بیش نبود این حرم شش ضلعی، تا که افتاد روی خاک تو، شد «شش گوشه» #السلامعلیکیااباعبدالله
شـصت ثانیه دیرآمدن صبح زمـستان
باعث شده "یلدا" همه بیدار بمانیم
چهارده قرن نیامد پسر فاطمه؛ اما
شد ثانیه ای تشنه دیدار بمانیم؟؟
#شرمنده_مولایم😔💔
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
اگه به اصلاح طلبا بگن ی آیه از قرآن تیتر بزنین:
"اِذهبا الی فرعون"
#سرطان_اصلاحات
✅ @AhmadMashlab1995
🌸 خداوند نامت را زینب نهاد، زینتِ پدر،
مگر نه اینکه امام، پدر امت است؟ و مگر نه اینکه شما بهترین نمونهاید در معرفت و اطاعتِ امام؟
💢 شاید خدا میخواست به ما بفهماند که اگر میخواهی زینتِ امامت باشی، اینگونه باش، زینب باش.
🌼 ولادت #حضرت_زینب بر امام زمان(عج) و تمام شیعیان مبارک باد.
✅ @AhmadMashlab1995
هر دختری که دختر زهرا نمی شود
هر بانویی که زینب کبری نمی شود
دار و ندار حضرت حیدر، مجلّله
جز تو کسی که "زینت بابا" نمی شود
#ولادت_حضرت_زینب_مبارک💞💫
✅ @Ahmadmashlab1995
ولادت #حضرت_زینب(س) و روز پرستار رو تبریک عرض می کنیم🌱🌸
نکات تاریخی و مهم درباره حضرت زینب(س)، حتما مطالعه کنید🥀✨
✅ @AhmadMashlab1995