روحانی گفته "مجلس باید به دولت بارک الله بگوید"!
واسه همه تدبیرات مرسی :)))))
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
گرمراهیچنَباشد نهبهدُنیا...؛ نهبهعُقبے...؛ چونتودارم همهدارم دِگرم #هیچ نَباشد...💙 #یاای
دلتنـگ کسےام ڪہ
ایـن جمعہ هـم نیامـد...💔
سید حسن نصرالله:
دلم برای او [حاج قاسم]
تنگ شده است:)💔🌱
#حاج_قاسم🥀🕊
#یکروزتاسالروزشهادتسردار💔
☑️ @AhmadMashlab1995
عڪسترا📸؛
هࢪروزمرورمۍڪنم🌱
تانڪندیادمبرود😰
براےلبخندچھڪسۍمۍجنگمدرجنگ نرم💪🏿😎
بھعڪستخیرهمےشومونگاهمدرنگاهت
گرھمۍخورد👀؛
انگارتمامِدلخوشۍام؛شماهستۍ😌♥️
#رھبرانہ💚
☑️ @AhmadMashlab1995
🏴انا لله و انا الیه راجعون🏴
لحظاتی پیش روح بلند و ملکوتی فقیه انقلابی، فیلسوف مجاهد، عمار رهبر، حضرت آیت الله محمدتقی مصباح یزدی به ملکوت اعلی پیوست....
رحلت این عالم ربانی را به حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب بر حق ایشان مقام معظم رهبری و عموم ارادتمندان به ایشان تسلیت عرض میکنیم.
#عمار_رهبر_درگذشت🏴
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سیودوم خـودت را روبرویم روے مبل می اندازے و نگاهم میکنے...چشمانت می لرزد
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیوسوم
بہ صورتت زل میزنم و با اندکے عصبانیت میگویم : چی شده؟ من کاری کردم؟!!!
با حالت عجیبے بہ چشمانم خیره میشوے
مـردمک سیاه رنگ چشمـهایت میلرزد انگار میخواهےبا تمـام وجودت بغضـت را نگہ دارے اما چہ بغضے نمیدانم...
یکباره بغضت میشکند و اشک هایت روی گونہ هایت میریزد و محاسنت را خـیس میکند...
با نگرانے جلوتر مے آیم و بہ چهرت نگاه میکنم می پرسم : چیـــشده؟؟؟بگـو خــب...
_حامـدو...آوردن...
_حامد؟!حامد کیہ؟
_یکے از...رزمنده ها...آوردنش...پیکرشو آوردن...
_چــــے؟!!!!
_تو بغل من جون داد...جلو چشـماے من شهید شد...دیدمش...دیدمش داشت میخندید...
قلبم تیـر میکشد...یاد لکہ ے خونے روے لباست می افتم...
چهره ام درهم میرود...امـا فورا تغییر موضع میدهم...نباید ببینے دارم گریہ میکنم...نباید ببینے حالم بدتر از توست
زیر لب میگویم : پـس اون لکہ ے خونے...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سیوسوم بہ صورتت زل میزنم و با اندکے عصبانیت میگویم : چی شده؟ من کاری کرد
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیوچهارم
گریہ ات شـدت میگیرد و روے مبل میـنشینے...
دسـتت را بین مـوهایت میکشے و سرت را پایین میبرے گریہ هایت تمـام تنم را سسـت میکند
دسـتانم میلرزد کنارت می نشینم و گردنت را در آغوش میگیرم
دوست دارم دلداری ات دهم اما بغض گلویت صدایم را خفہ ڪرده...میترسم لب بگشایم و صدایم را بشنوے و بشڪنے...
من نباید نا امیدت کنم حتے اگر از درون بسوزم...
حتے اگر نـخواهم...
بہ هر حال من هم ڪنارت شهید میشوم...
امـا بہ مـرور...!
* * * * * *
لباس نظامے ات را از کیف در میاورے و بو میکشے...
لباس را تنت میکنے...شبیہ بچہ ها بہ حرکاتت نگاه میکنم دکمہ هایشان را یکے یکے میبندے و جلوے آینہ بہ قامتت نگاه میکنی...
نزدیڪ تر می آیم و از داخل آینہ به صورتت زل میزنم...
با لباس رزم جذبہ اے پیدا میکنے کہ حتے من را هم میترسانے!
صـورت سفیدت میان چـشم ها و محاسن مشکے رنگت از آینہ دلم را میلرزاند
وقتے بہ آخـرین دکمہ میرسے سرت را بالا مے آورے و از داخل آینہ با لبخنـد بہ چشـم هایم نگاه میکنے و...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سیوچهارم گریہ ات شـدت میگیرد و روے مبل میـنشینے... دسـتت را بین مـوهایت
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیوپنچم
با اینکه تــو را دیدن با این لباس جانـــَم را آب میکند اما...
فقط تحمل میکنم
مدام مواظبم که مبادا اشکـ هایم سرازیر شوند و تو ببینی...
یا اینکه بغضم بشکند و همراه با آن تــو هم بشکنی...
سربنــدت را از جیب لباسم بیرون می آورم
عطر حــرم تمام اتاق را پر میکند...
دستم را روی شانه ات میگذارم و سربندت را مقابل چشمانتـ میگیرم...
رویت را برمیگردانی و میگویی:این یکی کار خودتــه...!
لبخــند عمیقی میزنم
پشت میکنی و خم میشوی...
سربندت را میبندم و بر روی شانه ات بوســه میزنم...
میخندی و میگویی:نمیخوام برم جنگ که خانــومے...
*******
لباسم را مرتب میکنم و چـادرم را روی سرم میگذارم.
برای تشیــیع دوست شـَهیدت می رویم...
دستانت را محکم میگیرم...آنقدر محکم که نمیخواهم هیچ چیزی بین من و تو رو رو جـ ـدا کند...
از آنجا میترسم...میترسم نکند من هم روزی همراه با تابوتــی سه رنگ به دنبالت بیایم...
هر لحظه که مردم بیشتری می آیند قلبم تپـش های تندتری میزند...
احسـاس عجیبی تمام تنم را فرا میگیرد...
دستم را میکشی و از بین جمعیت رد میشویم.
هر کسـی با عکسی آمده...
اشـکهایم از اضطـراب خشـک شده...
نمیدانم چرا؟!...واقعا چــرا؟
خدایا به بزرگی ات قـسم مرا اینگونه آمـاده نکن.....نکند داری امتحانـم میکنی؟...
نکند میخواهی تمام این سختی هارا تمریـنی برای رنجی بــزرگ برایم فراهم کنی...خدایــــا....
از بین جمـعیت دور میشویم
وارد ساختمانی میشویم...پله ها را با عجله طی میکنی...
در راه پله ی ساختمان عکس شـهدا و پلـاک های شکـسته چسـبیده...
از راه پله ها میگذریم...به اتاقی شبیه مسـجد یا نمـاز خانه می رسیم...چندین کفش و پوتیـن بیرون اتاق افتاده و صدای گریه و ناله می آید...
با صدای گریه ها پاهایم بی حس میشوند...به کجا آمدیم؟...کفش هایمان را در می آوریم و وارد اتاق میشویم...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سیوپنچم با اینکه تــو را دیدن با این لباس جانـــَم را آب میکند اما... فقط
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیوشـشم
صـداے هـق هـق زنے در گوشم میـپیچد...
پرچم بزرگے شبیہ دیوار اتاقے را پوشانده با دسـت ڪنار میزنم و ...
دسـتانم میـلرزد مـرد دیگرے با دیدنت بہ سمتت مے آید و با گریہ می گوید : اومدے محمـد؟ ببیــن...ببیــن حامدو...
با دسـت اشاره میکند بہ تابوتے کہ رویش برداشتہ شده و چنـدین خانم دورش را گرفتہ اند و گریہ میکـنند
با دیدن تابوت سـرجایت می ایستے و دستم را رها میکنی...
تپـش هاے قلبم شدیدتر میـشود...جورے کہ صداے هر ضربانش در تمـام وجودم میپـیچد...
سرم را بر میگـردانم و چـشمـم بہ تابلویی مے خورد کہ رویش نوشتہ بود :
#معـــراج_الشــــهـــــــــدا
سرگیجہ هایم شروع میـشوند...نہ میتوانم جلوتر برم...
نہ میـخواهم اینجـارا ترڪ کنم...
آرامـشے بزرگ در عیـن ناآرامے هایم مرا مانع از ترک اینجـا میکند
بعد از کمے نگاه ڪردن بہ تابوت نزدیڪ میشوے...قدم قدم!
و مـن مات و مبهوت بہ دور و برم نگاه میکنم و انگار هنـوز باورم نـشده کہ آمده ام اینـجا...
نـزدیڪ تابوت میشوے و روی زانوهایت میـنشینے و فقط نگاهش میکنے...
دوسـت دارم جلوتر بیایم و بہ چهره ے شهید نگاه کنم
آرام آرام قـدم بر میـدارم و نزدیڪت مے آیم...
هر قدم کہ جلوتر میروم احـساس میکنم کہ بیشـتر از پـیش موقعیـتم را گم میـکنم...
هر قدر کہ نزدیڪ میشوم چهره اش مشخـص تر میـشود
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــ💚ــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
از نوشته های #شهیداحمدمشلب در فیسبوک
"بهشت گوارا باد برای کسی که ندای اهل آسمان را دوست دارد و هیاهوی انسانها را ترک کرد.
و توشه اش را برای سفر آماده کرد...
پس متوجه شد که مرگ اجتناب ناپذیر است...
پس راه عاشقان را دنبال کرد"
#عکسنوشته
#شهید_احمد_مشلب
#اهل_آسمان
#بهشت
@AhmadMashlab1995