شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: بنده حوائج یک ساله خود را در ایام فاطمیه میگیرم...🌿🕊 #ایام_فاطمیہ
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
من نیز رحلت «بانوى عالم» را به همه ملت ایران و شما آقایان، جوانان غیور تسلیت عرض مى کنم. ما باید سرمشق از این خاندان بگیریم، بانوان ما از بانوانشان و مردان ما از مردانشان، بلکه همه از همه آنها. آنها زندگى خودشان را وقف کردند از براى طرفدارى مظلومین و احیاى سنت الهى. ما باید تبعیت کنیم و زندگى خود را براى آنها قرار بدهیم.
#ایام_فاطمیہ🏴
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانہ_شهــدا❣ میخواست بره مأموریت… گفت: راستی زهرا…❤ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…! داد زدم:
#نماز_شب📿
هیچ وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود.
آنهم نه نماز شبی عادی،
نماز شبهای او همیشه با ناله و اشک و اندوه به درگاه خدا بود.
من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزلشان خوابیدم،
اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت
اما من با اشکها و صدای نالههای او برای نماز بیدار میشدم.
#شهید_قاسم_سلیمانی♥️
راوی:سردار معروفی
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
میگہ: بہ مالـت ننـاز بہ شبے بنـدھ...!
بہ چهـࢪت ننـاز بہ تبے بنـدھ...!
+ببیـن چقـدࢪ انسـانیـت داࢪے تــو وجـودت؟(:
#استاد_رائفےپور🌱
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بانوییبهمگفت: نسلشماآقارامیبیند بلندبگوآمین^^
بِدِماءِ شهدا الهی آمین....
آدمے، تڪه هایۍ
از یڪ دلتنـگے عظیم است...💔
از ترڪیب ثانیه هایۍ
که بوے تنهایۍ دارند...🍂
#شهید_قاسم_سلیمانی🌸🌷
☑️ @AhmadMashlab1995
مشکلِ ایران آزادیِ بیان نیست، آزادیِ خَران است!
👤حسین صارمی
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
گر تو باشی، میتوان صد سال بی جان زیستن! بی تو گر صد جان بُوَد، یک لحظه نتوان زیستن...💔✨ #مسیح_کاش
باران هم اگر میشدی🌧
در بین هزاران قطره
تو را
با جام بلورینی میگرفتم💫
میترسیدم
چرا که خاک
هر آنچه را که بگیرد
پس نمی دهد....🥀🕊
#جمال_ثریا
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـلوچهارم بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع م
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهلوپـنجم
دوازده ثانیہ...
دوازده خاطــره...
دوازده اتــفاق...
هر روزش یڪرنگ...
هر ثانیہ اش پر شده بود از نـفس هاے پاکت کہ مـرا مهمان با تو بودن کرده بود!
چہ زیبـا زندگے من در کنارت زینت بخشیـده شد...!
قلمم را روی کاغذ میگذارم و نوشتہ ام را مرور میکنـم...دستـم را زیر چانہ ام میگذارم و خـط بہ خـط را دور میزنم
وقتے از آخرین کلمہ هم میگذرم نفس عمیقے میکـشم
با حــرف پایانے ام دفـترچہ ام را میبندم و دوباره در قفسہ ام جایش میدهم
تابــستان۹۵
از پـشت پنجره بہ حیاط خانمان نگاه میکنم...آفتاب پر نور روے شاخہ هاے درخـت انار حیاطمان برق انداختہ است
آب باقے مانده ے توے حوضچہ ے آبی رنگ ڪنار باغچہ امان هم همـــراه شاخہ ها میدرخـشند...
آفتاب بہ همہ ے آنها روشنایی میبخـشد!عجـــب مخلوق بخــشنده اے...
بہ در سفیـد رنگ حیاطمان خـیره میشوم...هربار کہ از بیــن چارچوبـش میگذرے پشـت همین پنجره ها مدام منتـظر میمانم تا قفـل آهنے اش بچــرخد و تو از پشـت در دوباره وارد خانہ امان شوے!
انـتظار خنده داریســت مگر نہ؟!
البتہ دیگـر اسمـش را انتظار نمی گذارم
خـطابش میکنـم دیوانگے!جـنون!
بہ هـر حال کہ تو در این داستان اسـتاد بہ آتش کشیدن لیلی ات شده ای و من هم مجــنونے برای مجنون!
* * * * * *
_غــــذام ســـــوخت...!
مے خنــدے و در را میبندی و وارد اتاق میشـوی هراسان بہ سمـت آشپزخانه میروم و قرمہ سبـزے سوختہ ام را از روے اجاق گاز بر میدارم...
آنقـــدر با عجلہ کہ حتے فراموش میکنم دسـتمالے براے برداشتن دیگ بردارم دســتم میسوزد و دیگ از دستم بہ زمین مے افــتد
و تمــام خورشت سبزے ام روے سرامیک هاے آشپـزخانه پخـش میشود
با صداے جیغ و افتادن غـذا بہ سمت آشـپزخانہ می آیی و میگویی : چیشده؟؟؟؟
✍نـویسنده : خادم الشهــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهلوپـنجم دوازده ثانیہ... دوازده خاطــره... دوازده اتــفاق... هر روزش یڪر
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهلوشـشم
با هل قاشقے بر میدارم و خـورشت را از زمین داخل دیگ میریزم
دسـتانم قرمز میشوند بہ سمتم میدوے و دسـتم را میگیرے و با نگرانے میپرسے : سـوختے؟
مشغول کارم میشوم قاشق بزرگے میگیرے و مقـدار باقی مانده از غذا را هم از روے زمین داخل ظرفی میریزی و میگویی : تو برو من تمیز میکنم
با اعتـراض میگویم : نـــــہ...من تمیز میکنم دیگہ چیہ...برو لباستو عوض کن خودم مرتبش میکنم
اخم میکنے و با جدیت میگویی : گفتم نمی خواد
_آخہ...تازه...از سرڪار...
_مــریم جان بلند شو برو خانومم برو
_عہ محــمد...کجـا برم؟
همانطور کہ مشغول پاڪ کردن زمین بودے پاسخ میدهے : برو آماده شو
بی پاسـخ با تعجـب بہ چهره ات نگاه می کنم
کلافہ میگویی : هنــوز نشستہ اے کہ...
از جایم بلند میشوم و مانتو و روسرے ام را میپوشم
چادرم را سرم میگذارم و دوباره بہ پیشت می آیم...
تمام آشپزخانہ را پاک کرده اے و روے سرامیک هارا دستمـال کشیدے
دسـتت را میشورے و بہ سمـت اتاقمان میروے
✍نـویسنده : خادم الشهـــــ💚ــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995