eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‏کاش حسن روحانی و دولت اصلاح طلبش بجای رونق اقتصادی روغن نباتی ایجاد می‌کردن که دیگه ملت اونچنان صف نگیرن! ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
توفیق بوسه بر پاهای مادر😘🤱 مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی كه از دنیا رفتند،😔 پس از چند روز با
❣ میخواست بره مأموریت… گفت: راستی زهرا…❤ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…! داد زدم: تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟! گفت: آره…اما خودم باهات تماس میگیرم… نگران نباش…❤ دلم شور میزد… گفتم: انگار یه جای کار میلنگه امین…! جاااان زهرا…💕 بگو کجا میخوای بری…؟ گفت: اگه من الآن حرفی بزنم… خب نمیذاری برم که…❤ دلم ریخت… گفتم: نکنه میخوای بری سوریه…؟! گفت: ناراحت نشیا…آره میرم سوریه… بی‌هوش شدم… شاید بیش از نیم ساعت… امین با آب قند بالا سرم بود…❤ به هوش که اومدم… تا کلمه سوریه یادم اومد… دوباره حالم بد شد… گفتم:امین…واااقعا،داری میر ی ی…؟❤ بدون رضایت من…؟💕 گفت: زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن… حس التماس داشتم… گفتم: امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م…💕 تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕 گفت:آره میدونم…❤ گفتم: پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟ صداش آرومتر شده بود… 🍃عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه🍃 زهرا جان…❤ ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم…؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم…؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه… اگه ما نریم و اونا بیان اینجا… کی از مملکتمون دفاع می‌کنه…؟
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانہ_شهــدا❣ میخواست بره مأموریت… گفت: راستی زهرا…❤ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…! داد زدم:
دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه… خوابی دیده بودم که… نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود… خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست… یه نامه‌ واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: “جناب آقای امین کریمی… فرزند الیاس کریمی… به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…” پایینشم امضا شده بود…🥀 🌸🌷 راوی: 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
🌸✨ 🍄🍂-گفت: بھ‌جز‌خدا‌کیست‌کھ‌گناهان‌ࢪا‌ببخشد؟《آل عمران/۱۳۵》 گفتم: تسلیم‌ࢪحمت‌خدا‌هستم:)🌱 ☑️ @AhmadMashlab1995
👈 با این شدتی که نامزدهای احتمالی ریاست جمهوری دارن از ارتباطشون با شهید سلیمانی میگن و قراره زمان انتخابات، از عکس های دونفرشون با شهید استفاده کنن، احتمال اینکه حاج قاسم بیشتر از همشون رای بیاره خیلی زیاده! ✌️ 👤 فامیل دور 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـلم نمے دانم...سرانجـام تو چہ خواهد بود؟بعــد سرانجـام تو من چہ میـشوم؟م
❤️ لباسـت را عوض میکنے و ڪنارم روے تخـت می نشینی سڪوت خستہ کننده ات حوصلہ ام را سر میبرد تلفـنت را از جیب لباست در میاورے و قسمـت موسیقے را می آورے مداحے را میگذارے و روے تخـت دراز میکشے دلم میگیرد بہ صورتت نگاه میکنم سنگینے نگاهم را حس میکنی و رویت را به سمتم میکنے زیر لب همـراه مداحے میخوانی ... بہ آرامی میپرسم : یعنے واقعا فقط چهار روز دیگہ مونده؟! نمی شنوے و میگویی : چی؟! بغض میکنم میخواستم دوباره بپرسم اما میترسیدم از روے صدایم بفــهمے مڪثے میکنم و بغـضم را فرو میدهم دوباره میـپرسم : محمد بہ چهره ام نگاه میکنے و ادامہ میدهم : وقتـے رفتے...مـن چیکار کنم؟! از جـایت بلند میـشوے و میـگویے : بہ اون بالایے توڪل کن! _وقتے دلم برات تنگ شد؟اون موقـع چے؟ صـورتت را جـلو مے آورے و بہ چشـمانم نگاه میکنے... وقتے رویم را بالا می آورم یڪدفعه خنده ات میگیـرد و میـگویی : نگاش کن!شبیہ بچہ هایی شدے کہ مامانشونو گم کـردن لبـخند تلخے میزنم و جـواب میدهم : آخہ...تو مــادرمے...خواهرے...برادرمے...همسـرمے...دوستمـے...تو همہ کسمے محمــد بدون تو من هیـچکیـو ندارم... لبـخندت خشـک میشود و پاسخ میدهے : اشتبـاه نکن!حـتے اگہ منو هم نداشتہ باشے...یکیو دارے کہ همیشہ حواسش بہ توئہ...همیـشہ... ✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــدا ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـل‌ویڪم لباسـت را عوض میکنے و ڪنارم روے تخـت می نشینی سڪوت خستہ کننده ات
❤️ _اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟ _منظورت چیہ؟ _اگہ تو برے پـس کے براش پدرے میکنہ؟ نفـس عمیقے میکشے و میگویی : باز شروع ڪردے مریم؟ صـورتم را از رویـت بر میگردانم و از تخـت بلند میشـوم مداحے از داخـل گوشے ات هنوز روشـن است جالب اسـت انگار همان لحظہ جواب تـورا داد! ! ! مـداحے را قطع میکنے و بہ دنبالم مے آیی و میگـویے : منم خیلے دلم برات تنـگ میشہ...خیلے زیـاد...اون لحظہ کہ اسلحتہ امو جلو میگـیرم و بلنـد میشم...اون لحظہ کہ باید ڪارو تموم کنیم...همـہ ے زندگی آدم میـاد جلو چشـماش...زنش...زندگے اش...همہ چے... امـا همہ چے رو باید ڪنار بزاریم...هـر وقت دلمون لرزید...باید بہ همہ چی پشـت پا بزنیم... چـون این یہ امتحـانہ...این یہ امتحانہ خانومم! هممون داریم امتحـان میشیم...تـو...مـن...همہ... مـطمئن باش اگہ ثواب این صبـرت بیشتر از دفاع نباشہ ڪمترم نیـست صـبر کن عزیزم...ان شاءللہ از ایـن امـتحان سربلنـد بیرون بیایم دسـتت را روے شانہ هایم میگذارے و با خنده میگویی : بعدشـم مـن حالا حالا بیـخ گـوشتم! الکے نقشہ نکش! میـخندم و میگویم : ان شاءاللہ... ✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــــدا ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـل‌ودوم _اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟ _منظورت چیہ؟ _اگہ تو برے پـس کے برا
❤️ پـرده هارا کنار میزنـم نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب بیدار میشوی...می خنـدم و میگویـم:ســلام آقــــا صبح قشنــــــــگ بخیــر... غلتی میزنی و ملافه ات را روی صـورتت میکشی و با خواب آلودگـی میگویی: سلام علـیکم... روی تخـت مینشینم و ملافه را از روی صورتت کنار میکشم و میگـویَم:بلند شــو خورشید در اومده...خروسه بیداره...گنجشک سرکاره...! –ساعت چنده؟! ۶:۳۰_ دوباره غلتی میزنی و میگویی:باشه...فعلا برو یه دوری بزن بعد بیا... میخــندم و دستت را میـکشم و جواب میدهم: بیــدار شو بـــرادر...پاشو باهم خاطره بسازیــم... از جایت بلند میشوی و ابرو در هم میکشی و ملافه ات را از رویت کنار میزنی... _به بـه...آقـا محمد... از روی تخت پایین می آیی و دستی به صورتت میکشی و به سمت دسشویی می روی... قوری چای دم شده را از روی سماور بر میدارم و در فـنجــان میریزم... سفره صبـحانه را آماده میکنم...به سمتم می آیی...حوله را بر میداری و صورتت را خشک میکنی... لبخند میزنی و میگویی: یا الله _سلام عزیزم...بفرما پشت میز مینشینی و دستانت را به هم میـمالـی و با اشتــیاق میگویی: لبخند پر رنگی میزنم... خب دیگر...آقای من شاعر عاشق است... با سیـنی چای بر سر میز می نشینم...لقـمـه ی کوچـکی درست میکنـی و در دهـانت میگـذاری...فنجان چای را از سینـی بر میـداری و کمی شکر را با قاشق در آن حل میکنی... لیوان چـایم را رو به روی لب هایم میگیرم و آرام فــوت میکنم... در همان حال به چهره ات نگاه میکنم... سرت را بالا می آوری و با دیدن من میخـندی و میگویی: الآن داری خاطره میسازی؟... لبخند میزنم و چشمانم را به علامت تائید باز و بسته میکنم... ✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــدا ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـل‌وسـوم پـرده هارا کنار میزنـم نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب
❤️ بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع میکنیـم استـکان ها را آب میـکشے و من هم بقیہ ی وسایل روے میز را برمیدارم وقتے کارت تمـام شد دسـتت را خشـک میکنے و بہ سمـت اتاق خواب میروے تا براے رفتن بہ محـل کارت آماده شوے جـلو مے روم و زودتر از تو لباس نظامے اتو کشیده ات را از روے جا لباسی بر میدارم و بہ سینہ ات مے چسبانم بہ چهره ام نگـاه میکنے طورے کہ انگـار منتظر حرفے هستے از جانب من! با لبـخند میگویم : با لباس ارتشے محشرترے ارباب من! جـوابم را با لبخند میدهے و پیراهنت را از دستم میگیرے همانطـور کہ در حال پوشیدن لباست بودے ناگهان چشمم بہ تقـویم دیوار میخورد... قلبم تیر میکـشد...اما از ترس اینکہ تو متوجہ شوے خودم را بہ بی تفاوتے میزنم فـقط سہ روز مانده...! از اتاقمـان بیرون مے آیم و پوتین هایت را از روے جا کفشے بر میدارم مقابل پاهایـم میگذارم و مشغول واکس زدنشان میشوم چند دقیقہ بعد از آماده شدنت بہ سمـت در میروے و تا مرا با این حالت میبینی خم میـشوے و دستت را مانع ادامہ کارم میکنے و با اخم میگویی : قرارمون این نبودا... _فقـط خـواستم کمکت کنم سریعتر آماده شے...! _نمیخواد اینجورےشرمنده ام میکنے _چشم هرچی شما بگے شـت واکس را از دستم میگیرے و باقے کفشت راهم تمیز میکنے پوتینت را میپوشے و از جایـت بلند میشوے با حــسرت لحظہ لحظہ بودنت را تبدیل بہ نگاه میکـنم و بہ حرکاتت زل میزنم رویت را بہ سمـتم میکنے با خنـده میگویی : خـب بانو...رخصت میدے؟ _برو عزیزم مراقـب خودت باش! _یاعلی * * * * * * بعد از رفتنت بہ سمت اتاقم میروم و از قفسہ کتاب ها دفترچہ ے خاطراتم را بیرون مے آورم و مے نویسم: ... چــقدر زود میگذرد انگار همین دیروز بود کہ راهے مشهدالرضا بودیم آرے زود گذشت همیشہ با تو بودن خاطره هایـم را جورے میسازد کہ زود میگذرد! از آن پانزده روز دوازده رو بہ اندازه ے دوازده ثانیہ گذشت... ✍نـویسنده : خادم الشهـــــــ💚ـــدا ... @AhmadMashlab1995
❤️🍃 • • • قدم زدن زیر باران را🚶‍♀️ √دوسـت دارم!❤ بـــ🌧ـارانِ چشـم هـاۍ هـࢪزه ڱرد ࢪا،نــھ! بـــــارانِ چشم هایۍ که مࢪا به عنوانِ عروسکِ خوش خط و خال مۍبینند ࢪا،نه! بـــــارانِ پاکِ خداوندۍ ࢪا... وقتۍ کـھ با قطراتِ ریز و درشتش... مثـلِ شبنمۍ بر گلبرگِ چـادرم لیز مۍخورند . . .ッ 🌟 ☑️ @AhmadMashlab1995