👈 با این شدتی که نامزدهای احتمالی ریاست جمهوری دارن از ارتباطشون با شهید سلیمانی میگن و قراره زمان انتخابات، از عکس های دونفرشون با شهید استفاده کنن،
احتمال اینکه حاج قاسم بیشتر از همشون رای بیاره خیلی زیاده! ✌️
👤 فامیل دور
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـلم نمے دانم...سرانجـام تو چہ خواهد بود؟بعــد سرانجـام تو من چہ میـشوم؟م
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلویڪم
لباسـت را عوض میکنے و ڪنارم روے تخـت می نشینی
سڪوت خستہ کننده ات حوصلہ ام را سر میبرد
تلفـنت را از جیب لباست در میاورے و قسمـت موسیقے را می آورے مداحے را میگذارے و روے تخـت دراز میکشے
#مــنو_یکم_ببین
#سینہ_زنےمـو_هم_ببین
دلم میگیرد بہ صورتت نگاه میکنم سنگینے نگاهم را حس میکنی و رویت را به سمتم میکنے زیر لب همـراه مداحے میخوانی
#منم_باید_برم
#آره_برم_سرم_بره...
بہ آرامی میپرسم : یعنے واقعا فقط چهار روز دیگہ مونده؟!
نمی شنوے و میگویی : چی؟!
بغض میکنم میخواستم دوباره بپرسم اما میترسیدم از روے صدایم بفــهمے
مڪثے میکنم و بغـضم را فرو میدهم دوباره میـپرسم : محمد
بہ چهره ام نگاه میکنے و ادامہ میدهم : وقتـے رفتے...مـن چیکار کنم؟!
از جـایت بلند میـشوے و میـگویے : بہ اون بالایے توڪل کن!
_وقتے دلم برات تنگ شد؟اون موقـع چے؟
صـورتت را جـلو مے آورے و بہ چشـمانم نگاه میکنے... وقتے رویم را بالا می آورم یڪدفعه خنده ات میگیـرد و میـگویی : نگاش کن!شبیہ بچہ هایی شدے کہ مامانشونو گم کـردن
لبـخند تلخے میزنم و جـواب میدهم : آخہ...تو مــادرمے...خواهرے...برادرمے...همسـرمے...دوستمـے...تو همہ کسمے محمــد بدون تو من هیـچکیـو ندارم...
لبـخندت خشـک میشود و پاسخ میدهے : اشتبـاه نکن!حـتے اگہ منو هم نداشتہ باشے...یکیو دارے کہ همیشہ حواسش بہ توئہ...همیـشہ...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـلویڪم لباسـت را عوض میکنے و ڪنارم روے تخـت می نشینی سڪوت خستہ کننده ات
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلودوم
_اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟
_منظورت چیہ؟
_اگہ تو برے پـس کے براش پدرے میکنہ؟
نفـس عمیقے میکشے و میگویی : باز شروع ڪردے مریم؟
صـورتم را از رویـت بر میگردانم و از تخـت بلند میشـوم
مداحے از داخـل گوشے ات هنوز روشـن است جالب اسـت انگار همان لحظہ جواب تـورا داد!
#اے_سایہ_سـرم_تاکہ_تورفتے_همـسرم!
#همــش_بهونہے_تورو_میگیـره_دخـترم!
مـداحے را قطع میکنے و بہ دنبالم مے آیی و میگـویے : منم خیلے دلم برات تنـگ میشہ...خیلے زیـاد...اون لحظہ کہ اسلحتہ امو جلو میگـیرم و بلنـد میشم...اون لحظہ کہ باید ڪارو تموم کنیم...همـہ ے زندگی آدم میـاد جلو چشـماش...زنش...زندگے اش...همہ چے...
امـا همہ چے رو باید ڪنار بزاریم...هـر وقت دلمون لرزید...باید بہ همہ چی پشـت پا بزنیم...
چـون این یہ امتحـانہ...این یہ امتحانہ خانومم! هممون داریم امتحـان میشیم...تـو...مـن...همہ...
مـطمئن باش اگہ ثواب این صبـرت بیشتر از دفاع نباشہ ڪمترم نیـست
صـبر کن عزیزم...ان شاءللہ از ایـن امـتحان سربلنـد بیرون بیایم
دسـتت را روے شانہ هایم میگذارے و با خنده میگویی : بعدشـم مـن حالا حالا بیـخ گـوشتم! الکے نقشہ نکش!
میـخندم و میگویم : ان شاءاللہ...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـلودوم _اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟ _منظورت چیہ؟ _اگہ تو برے پـس کے برا
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلوسـوم
پـرده هارا کنار میزنـم
نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب بیدار میشوی...می خنـدم و میگویـم:ســلام آقــــا
صبح قشنــــــــگ بخیــر...
غلتی میزنی و ملافه ات را روی صـورتت میکشی و با خواب آلودگـی میگویی: سلام علـیکم...
روی تخـت مینشینم و ملافه را از روی صورتت کنار میکشم و میگـویَم:بلند شــو
خورشید در اومده...خروسه بیداره...گنجشک سرکاره...!
–ساعت چنده؟!
۶:۳۰_
دوباره غلتی میزنی و میگویی:باشه...فعلا برو یه دوری بزن بعد بیا...
میخــندم و دستت را میـکشم و جواب میدهم: بیــدار شو بـــرادر...پاشو باهم خاطره بسازیــم...
از جایت بلند میشوی و ابرو در هم میکشی و ملافه ات را از رویت کنار میزنی...
_به بـه...آقـا محمد...
از روی تخت پایین می آیی و دستی به صورتت میکشی و به سمت دسشویی می روی...
قوری چای دم شده را از روی سماور بر میدارم و در فـنجــان میریزم...
سفره صبـحانه را آماده میکنم...به سمتم می آیی...حوله را بر میداری و صورتت را خشک میکنی...
لبخند میزنی و میگویی: یا الله
_سلام عزیزم...بفرما
پشت میز مینشینی و دستانت را به هم میـمالـی و با اشتــیاق میگویی:
#آنچه_از_دست_بانو_برآید_بر_دل_نشیند
لبخند پر رنگی میزنم...
خب دیگر...آقای من شاعر عاشق است...
با سیـنی چای بر سر میز می نشینم...لقـمـه ی کوچـکی درست میکنـی و در دهـانت میگـذاری...فنجان چای را از سینـی بر میـداری و کمی شکر را با قاشق در آن حل میکنی...
لیوان چـایم را رو به روی لب هایم میگیرم و آرام فــوت میکنم...
در همان حال به چهره ات نگاه میکنم...
سرت را بالا می آوری و با دیدن من میخـندی و میگویی: الآن داری خاطره میسازی؟...
لبخند میزنم و چشمانم را به علامت تائید باز و بسته میکنم...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـلوسـوم پـرده هارا کنار میزنـم نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلوچهارم
بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع میکنیـم استـکان ها را آب میـکشے و من هم بقیہ ی وسایل روے میز را برمیدارم
وقتے کارت تمـام شد دسـتت را خشـک میکنے و بہ سمـت اتاق خواب میروے تا براے رفتن بہ محـل کارت آماده شوے
جـلو مے روم و زودتر از تو لباس نظامے اتو کشیده ات را از روے جا لباسی بر میدارم و بہ سینہ ات مے چسبانم
بہ چهره ام نگـاه میکنے طورے کہ انگـار منتظر حرفے هستے از جانب من!
با لبـخند میگویم : با لباس ارتشے محشرترے ارباب من!
جـوابم را با لبخند میدهے و پیراهنت را از دستم میگیرے
همانطـور کہ در حال پوشیدن لباست بودے ناگهان چشمم بہ تقـویم دیوار میخورد...
قلبم تیر میکـشد...اما از ترس اینکہ تو متوجہ شوے خودم را بہ بی تفاوتے میزنم
فـقط سہ روز مانده...!
از اتاقمـان بیرون مے آیم و پوتین هایت را از روے جا کفشے بر میدارم مقابل پاهایـم میگذارم و مشغول واکس زدنشان میشوم
چند دقیقہ بعد از آماده شدنت بہ سمـت در میروے و تا مرا با این حالت میبینی خم میـشوے و دستت را مانع ادامہ کارم میکنے و با اخم میگویی : قرارمون این نبودا...
_فقـط خـواستم کمکت کنم سریعتر آماده شے...!
_نمیخواد اینجورےشرمنده ام میکنے
_چشم هرچی شما بگے
شـت واکس را از دستم میگیرے و باقے کفشت راهم تمیز میکنے
پوتینت را میپوشے و از جایـت بلند میشوے
با حــسرت لحظہ لحظہ بودنت را تبدیل بہ نگاه میکـنم و بہ حرکاتت زل میزنم
رویت را بہ سمـتم میکنے
با خنـده میگویی : خـب بانو...رخصت میدے؟
_برو عزیزم مراقـب خودت باش!
_یاعلی
* * * * * *
بعد از رفتنت بہ سمت اتاقم میروم و از قفسہ کتاب ها دفترچہ ے خاطراتم را بیرون مے آورم و مے نویسم:
#اے_کہ_مـرا_خواندهاے
#راه_نـــشانمــ_بده...
چــقدر زود میگذرد انگار همین دیروز بود کہ راهے مشهدالرضا بودیم
آرے زود گذشت همیشہ با تو بودن خاطره هایـم را جورے میسازد کہ زود میگذرد!
از آن پانزده روز دوازده رو بہ اندازه ے دوازده ثانیہ گذشت...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــ💚ـــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
❤️🍃
•
•
•
قدم زدن زیر باران را🚶♀️
√دوسـت دارم!❤
بـــ🌧ـارانِ چشـم هـاۍ هـࢪزه ڱرد ࢪا،نــھ!
بـــــارانِ چشم هایۍ که مࢪا به عنوانِ عروسکِ خوش خط و خال مۍبینند ࢪا،نه!
بـــــارانِ پاکِ خداوندۍ ࢪا...
وقتۍ کـھ با قطراتِ ریز و درشتش...
مثـلِ شبنمۍ بر گلبرگِ چـادرم لیز مۍخورند . . .ッ
🌟 #چادرےهآ
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد عبدالله اسکندری💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦15فروردین سـال1337🌿 🌴محـل ول
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد امین سربندی💫
✨جـزء شهـداے نـاجـا✨
🌴ولادت⇦21مرداد سـال1376🌿
🌴محـل ولادت⇦شازند🌿
🌴شهـادت⇦24آبان سـال1396🌿
🌴محـل شهـادت⇦شازند🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در جریان عملیات مبارزه با قاچاقچیان کالا در اثر شدت جراحات وارده ناشی از برخورد یکی از خودروهای تحت تعقیب از سوی پلیس به درجه رفیع شهادت رسید🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
.•🥀🌸•.
نگارا؛ازوصالخود
مراتاکےجدادارے؟!
چوشادممےتوانےداشت
غمگینمچرادارے؟!🙂♥️
#طرح_گرافیکی💕✨
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#ارسالی🌺
☑️ @AhmadMashlab1995
🌸🍃
وصلِ تو
اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو، کنون دور نماندست
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یوسف گمگشٺه هم آخر به ڪنعان بازگشٺ یوسف من، پیر گشٺم وقت برگشٺن نشد؟! #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعج
ز چشـم خـود گلہ داࢪم
نہ تـو اے گـل نرگـس...🥀✨
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: بنده حوائج یک ساله خود را در ایام فاطمیه میگیرم...🌿🕊 #ایام_فاطمیہ
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
من نیز رحلت «بانوى عالم» را به همه ملت ایران و شما آقایان، جوانان غیور تسلیت عرض مى کنم. ما باید سرمشق از این خاندان بگیریم، بانوان ما از بانوانشان و مردان ما از مردانشان، بلکه همه از همه آنها. آنها زندگى خودشان را وقف کردند از براى طرفدارى مظلومین و احیاى سنت الهى. ما باید تبعیت کنیم و زندگى خود را براى آنها قرار بدهیم.
#ایام_فاطمیہ🏴
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانہ_شهــدا❣ میخواست بره مأموریت… گفت: راستی زهرا…❤ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…! داد زدم:
#نماز_شب📿
هیچ وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود.
آنهم نه نماز شبی عادی،
نماز شبهای او همیشه با ناله و اشک و اندوه به درگاه خدا بود.
من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزلشان خوابیدم،
اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت
اما من با اشکها و صدای نالههای او برای نماز بیدار میشدم.
#شهید_قاسم_سلیمانی♥️
راوی:سردار معروفی
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
میگہ: بہ مالـت ننـاز بہ شبے بنـدھ...!
بہ چهـࢪت ننـاز بہ تبے بنـدھ...!
+ببیـن چقـدࢪ انسـانیـت داࢪے تــو وجـودت؟(:
#استاد_رائفےپور🌱
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بانوییبهمگفت: نسلشماآقارامیبیند بلندبگوآمین^^
بِدِماءِ شهدا الهی آمین....
آدمے، تڪه هایۍ
از یڪ دلتنـگے عظیم است...💔
از ترڪیب ثانیه هایۍ
که بوے تنهایۍ دارند...🍂
#شهید_قاسم_سلیمانی🌸🌷
☑️ @AhmadMashlab1995
مشکلِ ایران آزادیِ بیان نیست، آزادیِ خَران است!
👤حسین صارمی
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
گر تو باشی، میتوان صد سال بی جان زیستن! بی تو گر صد جان بُوَد، یک لحظه نتوان زیستن...💔✨ #مسیح_کاش
باران هم اگر میشدی🌧
در بین هزاران قطره
تو را
با جام بلورینی میگرفتم💫
میترسیدم
چرا که خاک
هر آنچه را که بگیرد
پس نمی دهد....🥀🕊
#جمال_ثریا
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـلوچهارم بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع م
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهلوپـنجم
دوازده ثانیہ...
دوازده خاطــره...
دوازده اتــفاق...
هر روزش یڪرنگ...
هر ثانیہ اش پر شده بود از نـفس هاے پاکت کہ مـرا مهمان با تو بودن کرده بود!
چہ زیبـا زندگے من در کنارت زینت بخشیـده شد...!
قلمم را روی کاغذ میگذارم و نوشتہ ام را مرور میکنـم...دستـم را زیر چانہ ام میگذارم و خـط بہ خـط را دور میزنم
وقتے از آخرین کلمہ هم میگذرم نفس عمیقے میکـشم
با حــرف پایانے ام دفـترچہ ام را میبندم و دوباره در قفسہ ام جایش میدهم
تابــستان۹۵
از پـشت پنجره بہ حیاط خانمان نگاه میکنم...آفتاب پر نور روے شاخہ هاے درخـت انار حیاطمان برق انداختہ است
آب باقے مانده ے توے حوضچہ ے آبی رنگ ڪنار باغچہ امان هم همـــراه شاخہ ها میدرخـشند...
آفتاب بہ همہ ے آنها روشنایی میبخـشد!عجـــب مخلوق بخــشنده اے...
بہ در سفیـد رنگ حیاطمان خـیره میشوم...هربار کہ از بیــن چارچوبـش میگذرے پشـت همین پنجره ها مدام منتـظر میمانم تا قفـل آهنے اش بچــرخد و تو از پشـت در دوباره وارد خانہ امان شوے!
انـتظار خنده داریســت مگر نہ؟!
البتہ دیگـر اسمـش را انتظار نمی گذارم
خـطابش میکنـم دیوانگے!جـنون!
بہ هـر حال کہ تو در این داستان اسـتاد بہ آتش کشیدن لیلی ات شده ای و من هم مجــنونے برای مجنون!
* * * * * *
_غــــذام ســـــوخت...!
مے خنــدے و در را میبندی و وارد اتاق میشـوی هراسان بہ سمـت آشپزخانه میروم و قرمہ سبـزے سوختہ ام را از روے اجاق گاز بر میدارم...
آنقـــدر با عجلہ کہ حتے فراموش میکنم دسـتمالے براے برداشتن دیگ بردارم دســتم میسوزد و دیگ از دستم بہ زمین مے افــتد
و تمــام خورشت سبزے ام روے سرامیک هاے آشپـزخانه پخـش میشود
با صداے جیغ و افتادن غـذا بہ سمت آشـپزخانہ می آیی و میگویی : چیشده؟؟؟؟
✍نـویسنده : خادم الشهــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهلوپـنجم دوازده ثانیہ... دوازده خاطــره... دوازده اتــفاق... هر روزش یڪر
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهلوشـشم
با هل قاشقے بر میدارم و خـورشت را از زمین داخل دیگ میریزم
دسـتانم قرمز میشوند بہ سمتم میدوے و دسـتم را میگیرے و با نگرانے میپرسے : سـوختے؟
مشغول کارم میشوم قاشق بزرگے میگیرے و مقـدار باقی مانده از غذا را هم از روے زمین داخل ظرفی میریزی و میگویی : تو برو من تمیز میکنم
با اعتـراض میگویم : نـــــہ...من تمیز میکنم دیگہ چیہ...برو لباستو عوض کن خودم مرتبش میکنم
اخم میکنے و با جدیت میگویی : گفتم نمی خواد
_آخہ...تازه...از سرڪار...
_مــریم جان بلند شو برو خانومم برو
_عہ محــمد...کجـا برم؟
همانطور کہ مشغول پاڪ کردن زمین بودے پاسخ میدهے : برو آماده شو
بی پاسـخ با تعجـب بہ چهره ات نگاه می کنم
کلافہ میگویی : هنــوز نشستہ اے کہ...
از جایم بلند میشوم و مانتو و روسرے ام را میپوشم
چادرم را سرم میگذارم و دوباره بہ پیشت می آیم...
تمام آشپزخانہ را پاک کرده اے و روے سرامیک هارا دستمـال کشیدے
دسـتت را میشورے و بہ سمـت اتاقمان میروے
✍نـویسنده : خادم الشهـــــ💚ــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهلوشـشم با هل قاشقے بر میدارم و خـورشت را از زمین داخل دیگ میریزم دسـتان
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهلوهـفتم
لباست را عوض میکنے و با هم بہ سمـت رستورانے کہ قرار است مهمانم کنے میرویم
_ببخشیـد عزیزم...من قرار بود مهمونـت کنم ولے حالا تو منو داری مهمون میکنے...
_از ایـن حرفا نداشتیـما...!
ماشین را روشـن میکنے و حرکت میکنے
* * * * * *
صـندلے را کنار میزنم و پـشت میز مینشینم
بہ دور و برم نگاه میکنم...دکوراسیون رستوران یک فضای سنتے و چوبے بود... خیلے شیڪ!
همـانطور کہ حواسم بہ دور و برم گرم بود دسـتت را روے دستانم میگذاری و میگویی : خوشـت اومد؟!
چشـمانم بہ علامت تایید باز و بستہ میکنم و میگویم : ولے از قورمہ سبزیم نمیگذرم...
با تعجـب میگویی : چہ ربطے بہ من داره خوبہ خودت ریختے...!
_ آره دیگہ حواسم بہ تو پرت شد غذام سوخت!
دستت را بالا مے آورے و میگویی : چشـم تسلیمم!
میـخندم و با مهـربانے نگاهت میکنم
آقاے جوانے با لباسے تر و تمیز بہ پـیشمان مے آید و مـنو غذا را بہ سمـتمان میگیرد و میگوید : چے مـیل دارین؟!
نگاهے بہ لیـست غذاها مے اندازی و یکے را انتخـاب می کنے من هم همـان را سفارش میدهم
دوباره بہ دور و برم نگـاه میکنم
متوجہ سنگینے نگاهت میـشوم کہ بہ صورتم زل زده اے
رویم را بر میگـردانم و میگـویم : چرا اینجـورے نگام میکنے؟
مکثے میکنے و دستت را بہ موهایت میکشے و میگویی : هیـچی...
چند دقیقہ بـعد همان آقاے جوان غذاهاے سفارش داده شده امان را مے آورد و روے میز میگذارد
تشـکر میکنی و میـرود
قاشق و چـنگالم را از روے میز بر میدارم و شروع بہ خوردن میکـنیم
* * * * * *
بـعد از خـوردن غذایــمان حـساب سفارشاتمان را میـپردازے و بہ سـمت خانہ حرکت میکنیم
بہ ساعت نگاه میکنم نیم ساعت مانده بہ چهار بعـد از ظـهر
این یعنے چند ساعـت دیگـر روز دوازدهم هم تمـام میـشود و دو روز میـماند تا رفتنـت...
✍نـویسنده : خادم الشهــــــــ💚ـــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهلوهـفتم لباست را عوض میکنے و با هم بہ سمـت رستورانے کہ قرار است مهمانم
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهلوهـشتم
روز دوازدهم هـم تمـام شد و امـروز سیزدهمیـن روز از بودنت کنار مـن است... راستـش را بخواهے این اولیـن بارے اسـت کہ اینطور بہ تاریـخ رفتنـت حساسم
شاید دفعہ ے قـبل هنـوز نبـودنـت را چنـدان نچیده بودم و ایـنبار خـبر دارم کہ نباشے چہ میـشوم...
شایـد هم اینـبار...نہ نہ چیزے نیـست همـان استـرس نبودت اسـت نہ چیز دیگر!
وقتـے بروے و بیایی تمـام میـشود...
مـثل دفعہ ے قبل!
برایت این دو روز آخـر را مرخـصے نـوشتہ اند تا #پـس_فـردا کہ میروے پـیش خانواده ات باشے
خانواده ے سہ نفـره ات...
روز سیزدهم هـم مـثل روز دوازدهم گـذشـت با ســرعتے آرام امـا فوق العاده سـریع! اصـلا شبیہ دفتـر ادبیات هر چہ آرایہ دارد را خلاصہ ڪرده ای در خودت...ایـن پارادوکس گذر زمـان هم بخـاطر وجـود توست!
اگــر نباشے همـین ثانیہ هاے تنـد هم آنقدر ڪند میشـود کہ تا بیایی هـزاران بار پـیر میـشوم
چـشمـانم را باز مـیکنم نـور تیـز خـورشـید از پـشت پنجـره پلک هایم را تاب میـدهد طـبق همـیشہ
بہ تـقویم نگـاه میـکنم #روز_چهاردهم
آرام خـوابیده اے دلم نمی آید بیدارت کنم
یا شاید هم حـوصلہ اش را ندارم از ناراحـتے درد معده ام حـس میکنم...ملافہ ام را کـنار میزنم و از روے تخـت بلند میـشوم
سـاعت حـرکت فردایـت مشـخص نشـده پس از همــین امـروز باید وسایـلت را آماده کنم...
اے خـدا...چـطور میـتوانم دسـت بہ چیـز هایی بزنم کہ حتے نگاه کـردن بہ آنها قلبـم را بہ درد می آورد...
✍نــویسنـده : خادم الشهــــــــ💚ــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995