مراسـم وداع بـا شہـداے گمنـام بہ نیـابت از شہـیداحمـدمشـلب🌱
#کار_خودمونه✨
#حذف_لوگو_حرام🚫
#سۅما🌾
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مراسـم وداع بـا شہـداے گمنـام بہ نیـابت از شہـیداحمـدمشـلب🌱 #کار_خودمونه✨ #حذف_لوگو_حرام🚫 #سۅما🌾 ☑
لایـو تشییـع شہـداے گمنـام امـࢪوز حوالے ساعـت 17:30 دࢪ ڪانال ࢪوبیڪا🖐🏻🖤
https://rubika.ir/ahmadMashlab1995
☑️ @AhmadMashlab1995
#امام_خامنهای :
مرحوم #نواب_صفوى و یارانش شخصیتهاى برجسته و انسانهاى بزرگى بودند و بعد هم با غربت شهید شدند. یعنى شهادت آنها با شهادت فردى که در میدان جنگ، با هیجان و هلهله و تحسین و تشویق بجنگد، چند نفر را بزند و زمین بیندازد و بعد با یک خمپاره شهید شود، فرق مىکند.
اینکه در دوران اختناقِ محض، زن و بچهى انسانى را تهدید کنند، همهى زندگىاش در خطر باشد، آرامش نداشته باشد، هر شب یک جا بخوابد و بعد او را بگیرند و ببرند و ماهها شکنجهاش کنند -آن هم بدترین شکنجهها- و در تمام این مدت که زیر شکنجه است، همان هیجان و روحیه را حفظ کند و در زندان هم حتى افراد را پیش ببرد و رهبرى کند و درنهایت خودش و نزدیکترین یارانش را اعدام کنند، با شهادت فردى که در میدان جنگ مىرزمد و بعد شهید مىشود، متفاوت است.»
(جلسه پرسش و پاسخ ۱۳۶۰/۲/۱۲)
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_هشتم -رضوان.رضوان جان.پاشو دیگه چقدر می خوابی
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا
✍نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_نهم
سریع رفتم از توی کوله پشتی ام دوتا چادر گل گلی خیلی خوشگل که مامان بزرگ از مکه برام اورده بود رو در اوردم و رفتم توی نماز خونه.یکی از چادر ها رو که گل های ریز صورتی داشت گرفتم سمتش و گفتم:
-بیا خانوم خانوم ها.این چادر تمیز و نو است.برای خود خودت.عطر یاس میده.بیا بگیرش دیگه.
گلی همین طوری مات و مبهوت نگاهم میکردم.چادر رو توی دستش جا دادم و خودم هم چادرم رو عوض کردم.وقتی برگشتم و نگاهش کردم این دفعه من بودم که مات و مبهوت او شدم.چقدر چادر بهش میومد.صورتش شده بود یک گوله نور.نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و همون جا نشستم رو زمین و گریه کردم.دستش رو گذاشت رو شونه ام گفت:
رضوان.رضوان چی شدی؟مگه من چی کار کردم.بد شدم؟
—نه عزیزم چه بدی.خیلی خوشگل شدی.
مکثی کردم و ادامه دادم:
—حتی خوشگل تر از قبل.
هیچی نگفت و همین جوری نگاهم کرد.بلند شدم و قامت بستم.او هم کنار من.بلند بلند نمازم را خواندم.بعد از نماز دستش را گرفتم و فشار دادم:
-حاج خانوم تقبل الله.
خندید و گفت:
—اتوبوس رفت ها بدو بریم.
سریع آماده شدیم و از نمازخونه بیرون رفتیم.سریع تر راه رفتیم تا به اتوبوس برسیم.ناگهان چادرم پیچید توی پاهام و خوردم زمین.دست هام رو حائل زمین کردم تا با صورت نخورم.گلی جیغ کوتاهی کشید و دست هایم رو گرفت و بلندم کرد.از پله های اتوبوس بالا رفتیم و روی صندلی هامون نشستیم.تازه فهمیدم کف دستم خون اومده و دست گلی هم خونی شده.سریع از توی کوله پشتی اش دستمالی در اورد و گذاشت رو دست های زخمی ام.بهم گفت:
- میگم چادر دست و پاگیره می گی نه.
لبخندی زدم و گفتم:
-آره چادر دست و پام رو میگیره تا نرم سمت گناه.
—مگه حجاب فقط چادره؟
-تو قبول داری حضرت زهرا بهترین بانوی عالم هستند؟
—خب آره.
-چادر حجاب حضرت زهراست پس بهترین حجابه منم همیشه بهترین هارو دوست دارم.
—درسته.ولی سخته.گرمه و کلی چیز های دیگه.
-می دونی الماس چه جوری تشکیل میشه؟ببین الماس اول یک چیز سیاه و بی ارزش بوده.اما بر اساس یک سری فشار ها و گرما و ترکیب ها از اون چیز بی ارزش میشه الماس.ببین الماس از اول الماس نبوده یه چیز هایی رو تحمل کرده که شده الماس.
—هنوز کلی سوال دارم ازت رضوان.انگار تو یک آبی و من دارم از تو سیراب میشم.ولی الان خستم.خیلی خسته.بزار برای بعد.
دستمال رو از دستش می گیرم و پا میشم.لبخند میزنم میگم:
-بخواب عزیزم.شب بخیر.
—رضوان رضوان چادرت خاکی شده ها.
-عیب نداره بزار مثل چادر مادرم بشه.
—مگه چادر مادرت چه جوری بوده؟
-جوری نبوده.هولش دادن خورده زمین.چادرش خاکی شده.
امروز با بغض نوشتم:
حجاب همان چادری بود که پشت در خانه سوخت،ولی از سر فاطمه نیوفتاد...
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_نهم سریع رفتم از توی کوله پشتی ام دوتا چادر گ
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا
✍نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_دهم
رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس.
گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم.
-وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟
در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم:
—خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق
بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم:
مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق
عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق
قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق.
-هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم.
در همین میان زینب گفت:
-پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه
با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم.
بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد.
چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه.
((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.))
امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده.
اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است.
بگذار این سال های حرام بگذارد
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_دهم رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا
✍نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_یازدهم
بارون شدت گرفت.جوراب و چادرم خیس خیس شده بود.اشک های صورتم زیر بارون دیگه معلوم نبود.همین جوری راه می رفتم.کاری هم نداشتم پاهام داره روی این سنگ های سرد یخ میزنه.مبهوت بودم.توی باورم نمی گنجید و نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم.
من...اربعین...حرم مولا...ایوان نجف...
دستم رو می مالم به در و دیوار حرم.بوی بابا میده.بوی همون بابایی که تابوت مادرم رو کنار گهواره محسن ساخت و سوخت...
چقدر این بو برای دختر یتیمش آرامش بخشه...
بوی همون بابایی که خودش و بچه هاش توی تاریکی شب،غریبانه مادر رو خاک کرد وسوخت...
بوی همون بابایی که شاهد دیوار و در بود...
آره بابام خیلی چیز هارو دید و دید و دید...
بوی همون بابا...
همونی که فاتح خیبر بود...
بوی بابای زینب رو می داد.بوی بابای حسن رو می داد.بوی بابای ام کلثوم رو می داد.بوی بابای عباس رو می داد.بابام خیلی خوش بو بود.اما...
اما به غیر از همه این عطر های مدهوش کننده...
حرم بابام بوی سیب رو می دادم...
همه جای حرم بابام بوی سیب پیچیده بود.
دیگه پاهام از سرما هیچ حسی نداشت.همون جا زیر بارون وسط صحن نشستم.دور و اطراف رو که نگاه کردم فقط من حالم این نبود.صداها توی گوشم میپیچه.
اینجا کجاس؟مگه میشه قشنگ تر از اینجا؟اینجا خود بهشته...
هر گوشه ایوون یه دسته سینه زن.
گوشه به گوشه حرم دسته دسته شده بود.
از یک طرف صدا میومد:امیری حسین....
از طرف دیگه نجوای :علوی میمیرم مرتضوی میمیرم انتقام حرم زینب و من میگیرم...
صدا ها توی هم قاطی می شد و نوای قشنگی رو می ساخت.
هرجا سرت رو برمی گردوندی سینه زنی بود.انگار دوباره محرم شده.انگار نه انگار چهل روز می گذره.چهل روز.
چهل رو می گذره از بی بابا شدن سکینه.چهل روز عین برق و باد گذشت از کتک خوردن رقیه.چهل روز گذشت از نیومدن عمو.چهل روز گذشته.چهل روز از رفتن اصغر چهل روز از نبودن اکبر....
نه چهل روز نمی گذرد...
اصلا از آن روز به بعد مگر زمان توان حرکت دارد؟
مگر می شود؟
حسین نباشد و چهل رو بگذرد؟
چیزی برای نوشتن نداشتم جزاین
باخبران غمت بی خبر از عالمند
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_یازدهم بارون شدت گرفت.جوراب و چادرم خیس خیس
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا
✍نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_دوازدهم
توی اون شلوغی هم خنده ام گرفته بود هم گریه ام.همه جارو گشتیم پیداش نکردیم .
کفش های هممون گم شده بود.کجا؟دم در ورودی حرم امام علی.خنده دار بود واقعا.
سه تا دختر داشتن لابه لای اون همه زائر دنبال کفش هاشون می گشتن.
همون موقع نرگس یک چیزی گفت که دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
-وای خدا.ببین چه وضعی شد ها.ولی خودمونیم.خوش به حال سهراب.که شعر کفش هایم کوی او را همه بی اختیار در حرم امیر المومنین زمزمه می کنند.
همین حرف باعث شد من و زینب پقی بزنیم زیر خنده.همه آدم های اطرافمون برگشتن طرف ما.
ماهم سعی کردیم جمع و جور کنیم یکم خودمون رو.
—کاری نمی تونیم بکنیم بچه ها باید همین جوری برگردیم.حسینه همین نزدیکه.مجبوریم بریم.
هردو نفر با نظر من موافقت کردند و راه افتادیم.
راه افتادن همانا و آخ و اوخ ها همانا.
از همین تریبون باید خدمت مسئولین عراق عرض کنم که آسفالت کوچه هاشون رو بدون میخ و سقلمه و پونز و همه وسایل جعبه ابزار،درست کنن که پای کفش گم شده ها این جوری داغون نشه.بگذریم که بالاخره بعد از کلی آبرو ریزی رسیدیم حسینه.با خنده وارد حسینه که شدم اولین چیزی که توجه ام رو به خودش جلب کرد گلی و یکی از بچه ها بود.
صداشون رفته بود بالا.با نرگس و زینب رفتیم سمتشون.
گلی داشت داد می زد و می گفت:
-تو چی فکر کردی؟هان؟من امام زمان رو نمیشناسم؟حتما شما ها میشناسید که انقدر ادعاتون میشه.
این حرف رو که گلی زد رفتم طرف دختری که بهش تذکر داده بود و کشیدمش کنار.
-بسه.بسه.من باهاش صحبت می کنم شما برو.
کم کم دور و بر خلوت شد و من موندم و گلی و زینب و نرگس.
نه من حال خوبی داشتم نه گلی.شونه هاش رو گرفتم و نشوندمش.موهاش همه بیرون ریخته بود و وضع درستی نداشت.زینب و نرگس هم همراه ما نشستن.
-کجا داشتی میرفتی؟
—به تو ربطی نداره.
-گلی کجا میرفتی.
بعد از مکثی آروم گفت:
-حرم.
—اینجوری؟؟؟
-وا مگه چشه؟
-پس بزار بهت بگم.حرم کی می خواستی بری؟حرم علی؟حرم امیرالمومنین؟اینجوری؟با این موهای بیرون ریخته؟با این صورت آرایش کرده؟کجا داری میری گلی؟
داری میری حرم همون که خانوم هجده سالش پشت در سوخت اما چادرش از سرش نیوفتاد؟آره؟
میری زیارت همسر کسی که زنش رو گذاشت توی تابوت تا بدنش معلوم نشه؟
می دونی بدنی براش نمونده بود دیگه؟می دونستی جای سالم توی بدنش نداشت دیگه؟این ها رو می دونستی؟می دونستی محسن نداشت؟
هق هق گریه می کردم و بلند بلند حرف میزدم.زینب و نرگس هم چادر هاشون رو کشیده بودن روی صورتشون و گریه می کردم.نمی خواستم براش روضه بخونم.
اما نشد...
بلی می دونست چه بلایی سر مادر اومد... سر پدر....
شهادت مادرم افسانه نبود.تا لحظه آخر زندگیم هم تا جون دارم میگم...
گلی حال بهتر از ما نداشت.باید می گفتم.آره مادرم مظلوم بود.
-گلی داری میری زیارت بابای کسی که دیگه پیر شده بود اما عاشورا گفت یزید ای وای به تو که گردی صورت منو دیدن.آره بابای زینب.می دونی یا نه؟
ببین پاشو برو.بلند شو.
و در همین حال بازوش رو گرفتم و بلندش کردم.با دستم در حسینه رو بهش نشون دادم و گفتم:
-می تونی بری.ولی بدون حضرت زهرا از نابینا هم رو می گرفت.همون حضرت زهرایی که تا ناکجا آباد پشت مولاش ایستاد.تا کجا؟تا همون جایی که محسنش رو از دست داد.به خاطر علی.حالا تو از چی می گذری به خاطر علی؟حالا برو ببینم روت میشه اینجوری بری پیش مولا یا نه؟
چی بنویسم؟
چشم هات رو فدا کردی؟فدای سر مادر برادر.
برای دفاع از ناموست؟
پس هیچی بهتر که نیستی و نمی بینی.
چی رو؟
هیچی هیچی
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
#دنیا
میدانِ بزرگ آزمایش اسٺ
ڪہ هدف آݩ جز #عشق چیزے نیست...
#شهید_مصطفی_چمران🌱
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم🏢 یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم:
روز ســـوم عمليات بود.
حاجی هم می رفت خط و برمی گشت.🚶🏻♂
آن روز ، نمازظهر را به او اقتدا كرديم.
سر نمازعصر ، يک حاج آقای روحانی آمد . به اصرار حاج همت، نماز عصــر را ايشان خواند.😊
مسئله ی دوم حاج آقا تمام نشده ، حاج همت غـــش كرد و افتاد زمين.😨
ضعف كرده بود و نمی توانست روی پــا بايستد.😔
سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه ی ســــنگر نشسته بود.😞
با دست ديگر بی سيم را گرفته بود و با بچـــه ها صحبت ميكرد؛📞
خبر می گرفت و راهنـــمائی می كرد...
اينجا هم دست از کـــار برنداشت🙃♥️
#شهید_ابراهیم_همت♥️🌸
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اےشهید!! تو خون دادے و من... تو جون دادے من... تو از کنارمان رفتے و من... آخرش در لشگر صاحب الزمان
در وجودت چه نهفته است؛ که هنگام دیدنت،
حتی در تاریکترین شبها هم خورشید طلوع میکند؟!🥀
#ریحا_اسدی
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: حضرت فاطمه زهرا(س) زنى که اگر مرد بود نبى بود، زنى که اگر مرد بود ب
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
زندگی فاطمه زهراسلام اللَّه علیها از همه ابعاد، زندگیای همراه با کار و تلاش و تکامل و تعالی روحی یک انسان است. شوهر جوان او دائماً در جبهه و میدانهای جنگ است؛ اما در عین مشکلات محیط و زندگی، فاطمه زهرا سلاماللَّه علیها، مثل کانونی برای مراجعات مردم و مسلمانان است. او دخترِ کارگشای پیغمبر است و در این شرایط، زندگی را با کمال سرافرازی به پیش میبرد: فرزندانی تربیت میکند مثل حسن و حسین و زینب؛ شوهری را نگهداری میکند مثل علی و رضایت پدری را جلب میکند مثل پیغمبر! راه فتوحات و غنایم که باز میشود، دختر پیغمبر ذرّهای از لذّتهای دنیا و تشریفات و تجمّلات و چیزهایی را که دل دختران جوان و زنها متوجّه آنهاست، به خود راه نمیدهد.
☑️ @AhmadMashlab1995
روضهٔ فاطمه یك روضهٔ معمولی نیستـــ
شرح دوران غريبیستـــ که مولا دارد
#فاطمیه
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•🌻🌤• #السلامعلیڪیابقیةاللہ..✨ "بۍتـویڪلحظہرمـق دردلودرجانـمنیسٺ بیقـرارمنڪنۍ طاقٺه
تومیآییوقلبهایسیاهشدهازتنهاییرا...
دوبارهباحضورروشنیبخشخود
نورانیمیکنی...|♥️
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
روز ســـوم عمليات بود. حاجی هم می رفت خط و برمی گشت.🚶🏻♂ آن روز ، نمازظهر را به او اقتدا كرديم. س
در جلسهیِ اولِ خواستگاری
بآ همآن شرم و حیایِ همیشگی
پرسید
حوصلهیِ بزرگ کردنِ فرزندِ شهید
رو داری؟!((:
#شهید_مسلم_خیزاب🌷🍃
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
خدا سخت ترین جنگ ها را
بہ قوی ترین سربازهایش میدهد...
#شايدجنگبانفس!
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید) #بعد_از_شهادت قسمت دوم: #احم
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
#ارادهی_خداوند
قسمت اول:
بر اساس اراده خداوند سبحان و متعال اگر قرار باشد فردی شهید شود،آن فرد شهید خواهد شد و اگر قرار باشد اسیر شود،اسیر خواهد شد. خواست و اراده ما هم به اراده و خواست خداوند وابسته است شهید قربانی راه خداوند است و شهادت برای رضایت خداست و حالا از خداوند متعال می پرسم "خدایا!از ما راضی شدی؟"رضایت اهل بیت (ع)هم با رضایت خداوند جلب می شود و ما در زمانه ای هستیم که باید زمینه ی ظهور امام زمان (عج الله)را فراهم کنیم #احمد باید قربانی می شد که به اذن خدا زمینه ساز تشکیل دولت امام زمان(عج الله)باشد.
اگر فرزندان ما زمینه ساز ظهور حضرت مهدی(عجل الله)نباشند پس چه کسی این کار را انجام بدهد؟ این ما و فرزندان مان هستیم که باید از دین دفاع کنیم.مگر حضرت زینب(س) و حضرت فاطمه(س) و حضرت ام البنین(س) فرزندانشان را دوست نداشتند؟
علاقه به معنای مالک بودن فرزند نیست.علاقه ی من باید علاقه ای باشد که خدا را راضی کند نه این که علاقه ای یک انسان خودخواه و سرکش باشد.این علاقه باید به شکلی باشد که بر اساس خواست و اراده ی خداوند شکل بگیرد.
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
حضرت زهرآ{س}فرمودند:
دلے شڪستـہ تر از من
در آن زمآنـہ نبود💔
در این زمآن دل فرزند من
شڪستـہ است...
#ایام_فاطمیہ🏴
☑️ @AhmadMashlab1995