شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_نوزدهم دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم قرار داشت. دو نگهبان قد
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_بیستم
در همین فکر و خیالها بودم که صدای قدم هایی از طرف ایوان به گوشم رسید
مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خوشونت او را به جلو می راند. افرادی که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده راست نشستند.
--
- گم شو! تا امثال شما نو کیسه ها به سیاهچال نیفتند، حرف حساب حالیتان نمی شود.
خدمتکار با یک پس گردنی، مرد را از پله ها به پایین هل داد.مرد سعی کرد خود را کنترل کند، ولی پایین پله ها به زمین خورد.
دقیقه ای طول نکشید تا دوباره اوضاع عادی شود. مردی که از همه به من نزدیک تر بود، سراپایم را ورانداز کرد و گفت: بهتر است بنشینی. تا تو را به داخل بخوانند ساعتی طول می کشد. من خود ساعتی است که انتظار می کشم و هنوز خبری نیست.
پرسیدم برای چه به دارالحکومه آمده اید؟
کیسه ای پر از سکه از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد و ضمن به صدا درآوردن سکه های درون آن گفت: آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی. لابد صاحب دیوان هنوز از خواب بیدار نشده است. تو در دارالحکومه آشنا داری؟
--- نه.
--- اما من با خوان سالار آشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای می توانم سفارش تو را هم به او بکنم.
--- نه، متشکرم.
مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد.
باز صدای گام هایی از سوی ایوان شنیده شد، همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند. همان خدمتکار بود. با عجله به سوی من آمد و پس از تعظیم گفت: لطفا" با من بیایید.
مردی که می خواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را در جیب گذاشت. به طرف ایوان به راه افتادم. تپش قلبم را احساس می کردم. نمی توانستم حدس بزنم که درون ساختمان دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را می کشند. پدربزرگ سفارش های زیادی به من کرده بود که چگونه رفتار کنم و چطور حرف بزنم. از هیجان، همه آنها فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم، وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم. از آنجا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمان های دو طبقه و سه طبقه ی اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی می کرد از من جلوتر راه نرود. برای همین مرتب با حرکت دستش مرا راهنمایی می کرد که به کدام سو بروم.
از چند پله پایین رفتیم و از عرض حیاط گذشتیم. حیاط نیز دارای آب نمایی بزرگ بود که چند اردک و غاز و پلیکان در آن شنا می کردند. اطراف آب نما، باغچه هایی پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پر برگ بود.
باز وارد سرسرایی دیگر شدیم. اینجا و آنجا، عده ای مشغول کارهای دفتری و یا صحبت بودند. به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت و زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم است، به من لبخند زد و گفت: من امینه هستم؛ خدمتکار مخصوص بانویم قنواء.
با دست اشاره کرد که از پله ها بالا برویم. به یاد آوردم که او هم با خانواده حاکم به زرگری پدربزرگم آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سر درآوردیم. از ردیف ستون هایی که جلوی آنها نرده هایی چوبی و منبت کاری شده بود، گذشتیم. از کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی. حیاط از آن بالا زیباتر به نظر می رسید.
عاقبت در کنار سرسرایی بزرگ و روشن که سقفی بلند و پر نقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت: اینجا محل کار شماست. ترتیبی داده خواهد شد که هر روز، بدون مزاحمت نگهبان ها به اینجا بیایید و مشغول کار شوید.
پشت سر او وارد شدم. اتاق وسیع و دلپذیری بود و دو پنجره بزرگو محرابی شکل به سوی باغ داشت. کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره پرده هایی گران بها آویخته شده بود.
امینه پرده ها را کنار زد. از کنار پنجره ها قسمتی از باغ و نیمی از شهر و رودخانه فرات و پلی که بر روی آن بود، دیده می شد. او تعظیم کرد و رفت. به طرف سکو رفتم. روی سکو، کنار بالش ها و زیراندازهایی از خز، ظرف هایی انباشته از انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق هیچ شباهتی به یک کارگاه نداشت. حق با پدربزرگم بود. قنواء و خانواده اش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاقی کوچک در گوشه ای در طبقه پایین در اختیارم می گذاشتند. به نظر می رسید اتاقی که در آن ایستاده بودم برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مهیا شده است.
ساعتی گذشت. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبه سکو می نشستم. یکی - دو بار تصمیم گرفتم از اتاق بیرون بروم و از امینه یا شخص دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
جوری در فضایِ مجازی کار کُنید
که دشمن شمارو فیلتر کنه...؛
نه اینکه ما اونارو فیلتر کنیم:)))
#استادپناهیان🌱
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اگر شهید شدم؛ با لباس بسیجی دفنم کنید...! محمود نیکجو(برادر شهید) میگوید: به عنوان سرباز در کردس
یادمه تو دوره آموزشی بعد شامگاه
همه خسته و کوفته اومدیم سمت آسایشگاه😓
از سیاهی پیشونیمون بعد اون همه تمرینات سخت ،
تازه باید مثل بچه ادم میرفتیم و پوتین هامون رو واکس میزدیم🤭
ما ناے ایستادن رو پاهامون رو هم نداشتیم
واکس زدن که جاے خودش را داشت
تو اون حالت که منتهاے آمال ما
این بود که بچسبیم به زمین و
استراحت و ...😎
حسین پوتین همه بچه ها رو برد واکس زد و اومد نشست روبرویمان😍
آن لحظه احساس کردم بامرام ترین آدم روے زمین نشسته روبه رویم❣
#شهید_حسین_ولایتیفر🥀
راوے #حسین_کایدخورده🌱
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: حکومت آیندهى حضرت مهدى موعود ارواحنافداه، یک حکومت مردمى به تمام م
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
امروز كتابخوانى و علم آموزى، نه تنها يك وظيفه ى ملى، كه يك واجب دينى است.
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد هادی جعفری💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦3فروردین سـال1365🌿 🌴محـل ولادت⇦آم
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد مصطفی خوش محمدی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦13مرداد سـال1342🌿
🌴محـل ولادت⇦چالوس🌿
🌴شهـادت⇦مرداد سـال1396🌿
🌴محـل شهـادت⇦تدمر_عراق🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
💔
نمےدانم
از دلتنگـی
عاشق ترم
یا از عاشقی
دلتنگـ تر
هر چه هست
چاره این دل
به دست توست
#حسینجان
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••🌿•• بزند شنبه بیایی و دل جمعھ بسوزد! #یاصاحبالزمان #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـ
میـرسـ ـ ـ ـد
آݩــ روز ؛
ڪھ از شوقِ..
نگآهـ♡ـٺ✨
بھ سر و پاے
دوَم... :)♥️
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
حسام الدین آشنا به بهانه عنابستانی به کل مجلس تیکه انداخته گفته: چه زود دست بزن پیدا کرده اید!
-حسام جان نکته ش اینه که؛ دست بزن به یک نفر آسیب میزنه اما دست به منقل به ۸۰ میلیون:))
✅ @AhmadMashlab1995
#نیازمندےـہا🌱
مثلا همه خبر نگار ها و عکاس ها جمع بشن دور امام زمان :)✨
-صحنهدلبری-
✅ @AhmadMashlab1995
⭕️ یه نماینده مجلس یازدهم غلط اضافه کرد و انقلابیها هم بلافاصله کارش رو محکوم کردند و خواستار برخورد باهاش شدند
اما در تعجبم از اصلاحطلبان مدعی اخلاق که شهردارشون با شلیک چند گلوله ناقابل، زنش رو کُشت اما خفهخون گرفتند؟!
حناتون دیگه رنگی نداره، فرصتطلبان!
#سرباز_وظیفه
👤 عباس کلاهدوز
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
🌿دعوٺ شـدھ امام حســین(؏)
قبل اذان صبح بود با حالت عجیبے از خواب پࢪید گفـت:
حاجے!
خواب دیدم...
قاصد امام حســین بود !
بھـم گفـت آقا سـلام ࢪسـاندند
و فـࢪمودند: بھ زودۍ به دیداࢪت خواهـم آمد.. یھ نامھ از طࢪف آقا بھ من داد ڪه توش نوشتھ بود: چـࢪا این ࢪوزها ڪمتࢪ زیاࢪت عاشـوࢪا مےخوانے؟
همینجوࢪ ڪه داشت حࢪف مےزد گࢪیھ مےڪࢪد صوࢪتش شـدھ بود خیس اشڪ.. دیگھ تو حال خودش نبود.
چند شب بعد شـھید شد و امام حســین(؏) بھ عهدش وفا ڪࢪد....
#شهید_محمدباقر_مؤمنیراد♥️
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995