eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻 هرجا‌خدا‌امتحانت‌ڪردو‌یه‌خورده عقب‌رفتۍ،غصه‌نخور‌ لازم‌بود تا‌به‌ناقص‌بودن‌خودت‌پۍ‌ببرۍ! یڪمۍ‌تلاش‌ڪنۍ‌جبران‌میشه.. امتحان‌فضل‌خداست‌و‌براۍ‌رشد‌خلق، نافع‌و‌لازمه..! 🌱 ✅ @Ahmadmashlab1995
یکی‌یکی ‌شهیدمیشوند... وبازیکی‌یکی‌جوانہ‌میزند این‌شجره‌ےشهادت... آرۍ عَدوشود سبب‌خیراگرخداخواهد✨ ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 یک بار یه بسیجی دستش را گرفته بود، آمد بنه تدارکات. گفت: سریع منو برسونید اهواز گفتم: چی شده؟🤭 دستش را بالا آورد✋ و گفت: دستم، دستم👋 یادم نیست زخم بود، یا نیش زدگی گفتم اهواز نمی خواد ما اینجا دکتر اکبری داریم فرستادمش پیش نقی👨‍⚕ دیدم نقی یه چیز سفید زد به دست بنده خدا، یه باند هم بست روش و گفت: برو، دو روز دیگه اگه خوب نشدی بیا!🤕 بسیجی رفت🚶‍♂ گفتم: نقی چی کار کردی؟🤷🏻‍♂ گفت: هیچی، یکم خمیر دندون زدم به دستش رفت!🙄 جالب، دو روز بعد همون بسیجی برگشت و گفت: خوب شدم، باز هم از همون برام بزن!😅 ✅ @AhmadMashlab1995
‏بازم به بصیرت مردم آمریکا ترامپ رو یه دوره بیشتر انتخاب نکردن:) گرفتین چی شد که؟😉 *مرتضی قربانی* 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
ترجمه: اگر اصلاح طلبان رأی نیاورند، باید منتظر درگیری‌های مسلحانه باشید 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شانزدهم وارد خانه که شدم، خودم را روی تخت انداختم.‌خسته شده بودم
📚رمان 🔹 کلید، در قفل به حرکت درآمد و در پاشنه چرخید. ام حباب بود.با خوشحالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم. انتظار داشتم نفس نفس بزند و غرولند کند؛ اما خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم. --- خیلی دیر کردی، ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای. لبخندی مهربانانه زد و گفت؛ به سلیقه ات آفرین می گویم. فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست. از این حرفش خوشحال شدم و گفتم: تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم شرح بده. گفت: از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که ریحانه داشت به زن ها درس می داد. آرام برایشان صحبت می کرد. وارد شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: 《 خوش آمدی 》 خیال می کردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از چهره ی او روشنایی می گیرد. آیه هایی از قرآن را شرح داد و پس از آن به سوال های مختلف خانم ها پاسخ گفت و سرانجام با صدایی حزین و زیبا، قسمتی از مقتل حسین بن علی(ع) را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش می گرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم. ام حباب ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: همین؟ گفت: کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم. باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر با سواد باشد. هیچ نشانی از تکبر و فضل فروشی در او نبود. در تمام مدت، همه نگاه ها و دل ها متوجه او بود و او نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دلربا بود! ام حباب باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت. --- با او صحبت نکردی؟ --- نکند انتظار داشتی همان جا او را برایت خواستگاری می کردم؟ --- نه، ولی..... --- مجلس هم که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادر اوست، کنارم نشستند و با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم: از دو محله آن طرف تر کوبیده ام تا در درس شما شرکت کنم. حیف که راهم دور است وگرنه هر روز می آمدم. ریحانه رفت و برایم خرماو شربت آورد. بدان که اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادر زن دنیا را خواهی داشت. به هر حال ریحانه تربیت شده ی اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سالهاست که با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که باعث شد کله ام را به کار ببندازم. با دستپاچگی پرسیدم : چه گفت: چرا هر بار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانوهایت را می مالی؟ --- صبر داشته باش، یک سال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بشینم و حرف بزنم. --- بلاخره نگفتی چه پرسید که تو مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی؟ --- پرسید: 《 خانه تان .کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم》. گفتم: باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفدهم کلید، در قفل به حرکت درآمد و در پاشنه چرخید. ام حباب بود.با
📚رمان 🔹 فریاد زدم: ام حباب، قرارمان این نبود که تو خودت را معرفی کنی. یک بار هم که کله ات را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی. اخم کرد و گفت: دندان به جگر بگیر. گفتم: لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید. چشم های ریحانه درخشید و مادرش گفت: 《 بله، او را می شناسیم》. گفتم:《 ما همسایه آنها هستیم》. آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که به گوش داشت، از زیر خرمن انبوه موهای بلندش نشان داد و گفت: این گوشواره ها را از مغازه آنها خریده ایم. ام حباب دوباره ساکت شد و این بار به خیال خودش لبخند زیرکانه ای زد. --- منظورت را از این ادا و اطوارها نمی فهمم چرا باز ساکت شدی. زانوهایش را مالید و گفت: تو واقعا" خنگی! به حرفی که ریحانه زده، دقت نکردی. --- کدام حرفش؟ --- ریحانه دختر با سوادی است. از روی حساب حرف می زند. او نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم، بلکه گفت: از مغازه آنها خریده ایم. می دانی یعنی چه؟ یعنی مغازه ابونعیم و هاشم. او به این صورت به تو اشاره کرده است. --- این نشانه چیست؟ --- نشانه ی این است که او هم به تو علاقه دارد. زنبیل را که در آن نان و انبه و سبزیجات بود کنار زدم و گفتم: این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف. هرگز این حرف ساده ی او این معنایی که تو می گویی نمی دهد. او چون می داند من نوه ابو نعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته؛《 مغازه آنها》. حالا بگو بعد چه شد؟ ام حباب دلخور شود و دوباره زانوهایش را مالش داد. --- شاید هم حق با تو باشد.‌خواهش می کنم ادامه بده. همچنان با دلخوری، لب و لوچه اش را ورچید و ادامه داد: 《 من گفتم: عجب گوشواره قشنگی است! آفرین به ابونعیم و هنرش》 آن وقت مادر ریحانه گفت:《 این را نوه اش هاشم ساخته است》. من به ریحانه نگاه کردم. اسم تو را که شنید، گونه هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت. --- راست بگو ام حباب، تو داری اینها را برای دلخوشی من می گویی. حرفم را نشنیده گرفت. --- من پرسیدم:《 هاشم همان جوان زیبا و برومند است؟》 ریحانه به من نگاه کرد و مادرش گفت:《 بله همان است. باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم که حال و روزش بدتر از توست. عشق به تو از وجودش زبانه می کشید. ما زن ها این چیزها را خوب می فهمیم. نمی توانستم حرف هایش را باور کنم. او برای دلداری دادن به من، حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب بدهد و این گونه آنها را تفسیر کند. گفتم: کاش این گونه بود که می گویی. --- بعد من حرفی زدم که نباید می زدم. خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دختر پاک و معصوم دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت. در قصه گویی استاد بود. --- گفتم:《 خبر دارید که دختر حاکم، او را پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد می کند؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و جواهراتی را که در خزانه است، صیقل بدهد. کاش این حرف را نمی زدم! آشکارا دیدم که چیزی در چهره ی ریحانه خاموش شد. انگار فروغ چهره اش به تاریکی گرایید. با صدایی لرزان گفت: برایش آرزوی خوشبختی داریم. من و او در کودکی هم بازی بودیم و حالا او جوان ثروتمند۰ و متشخصی شده است. قنواء شوهری بهتر از او گیرش نمی آید. فریاد زدم: از این حرفش معلوم است که ذره ای هم به من فکر نمی کند. --- اشتباه می کنی هاشم. باید بودی و موقعی که از آنها خداحافظی می کردم؟ ریحانه را می دیدی. نمی توانست درست راه برود. حال و روز تو را پیدا کرده بود.‌ چند قدم مرا بدرقه کرد. شاید می خواست چیزی در باره تو بپرسد که رویش نشد. --- کافی است ام حباب. از زحمتی که کشیدی متشکرم. گفت و گوی ساده ای با هم داشته اید. برداشت تو از آن حرف ها، ساخته ی فکر و خیال خودت است. من نمی توانم آنها را باور کنم. کاشکی خودم آنجا بودم و آن صحنه را از نزدیک می دیدم! کاش در باره ی قنواء چیزی به او نمی گفتی! ام حباب برخاست و با زنبیل به طرف آشپزخانه به راه افتاد. --- خوب کردم که گفتم. او هم باید در رنجی که تو می کشی شریک باشد. می روم برایت غذا درست کنم. باید برای فردا آماده باشی. قنواء منتظر توست. از همان‌موقع می دانستم که چه شب وحشتناکی در پیش رو دارم. باز در بسترم دراز می کشیدم و حرف های ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر در بیم و امید دست و پا می زدم 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هجدهم فریاد زدم: ام حباب، قرارمان این نبود که تو خودت را معرفی کن
📚رمان 🔹 دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم قرار داشت. دو نگهبان قد بلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ به نگهبانی ایستاده بودند. میان آن دو، مرد میانسال و کوتاه و چاقی روی چهار پایه ای نشسته بود. اسمش سندی بود. شکم بزرگ و برآمده اش، جلب توجه می کرد و توی ذوق می زد. گویی خمره ای کوتاه را در آغوش گرفته بود‌ او سالها بود که روی آن چهارپایه می نشست. نزدیک شدم و سلام کردم. جوابم را نداد. تنها با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم. خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. سرانجام با اکراه از جا برخاست. لباسش از بس عرق کرده بود به پشتش چسبیده بود. لباس را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف در رفت. روی در، که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت، دریچه ی کوچکی بود. حلقه روی دریچه را سه بار کوبید. دریچه باز شد و من توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را در پس آن ببینم. --- در را باز کن. این جوان، زرگر است و این طور که می گوید قرار است برای همسر و دختر حاکم، چیزی هایی بسازد. به این ترتیب بود که زبانه ای فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت، در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه، به رویم آغوش گشود. اندیشیدم: ای دارالحکومه، اینک لحظه رویایی فرا رسیده و من می توانم ایوان ها و سرسراهایت را ببینم. این آرزو را از کودکی داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم. پدربزرگ می گفت: 《 هرچند دارالحکومه ی حلّه مانند قصرهای افسانه ای هزار و یک شب نیست، ولی آن قدر زیباست که انسان را به یاد قصرهای بغداد بیندازد》. سندی با گوشه چفیه، عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد و بیخ گوشم آهسته غرید: کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری، آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد. دهانش بوی تعفن می داد. گویا خودش می دانست، چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبز رنگی میان دندان های پوسیده و لب تیره اش نمایان بود. وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد، لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه. با همان سرو صدا، در باغ بسته شد. باغ در نگاه اول، بسیار زیبا بود. درختان بلند و تنومند با چترهای بزرگی از شاخ و برگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری می کردند. حلّه و اطراف آن پر از نخلستان بود؛ ولی در باغ دارالحکومه تنها چند نخل در میان انواع درختان دیگر دیده می شد. راهی که از میان درختان به سوی ساختمان دارالحکومه می رفت سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی می کرد انگار گنگ بود و تنها با اشاره دست به سوی ساختمان راهنمایی ام می کرد. در پایان راه سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. جوی آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد و از سوی دیگر به میان درختان ادامه پیدا می کرد.‌ارتفاع حوض ها مختلف بود و بعضی درون بعضی دیگر قرار داشتند. در بزرگ ترین حوض چند اردک شنا می کردند.‌ تصویر لرزان ایوان ورودی در حوضها دیده می شد. کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تخت های چوبی لمیده بودند. گاهی صدای خنده آنها به گوش می رسید. خدمتکار با اشاره از من خواست بیرون از ساختمان، منتظرش بمانم تا بازگردد. دو نگهبان در دو سوی ورودی ساختمان ایستاده بودند. چند نگهبان هم در اطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آنجا که ایستاده بودم، صدای ضعیف و آواز زن جوانی را می شنیدم. با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود شب را، بر خلاف انتظارم راحت خوابیده بودم. سعی می کردم آن چنان با دارالحکومه و شکوه آن مواجه شوم که تحت تاثیر قرار بگیرم و یاد ریحانه کمتر به سراغم آید و آزارم دهد؛ اما فایده ای نداشت. دارالحکومه بدون او برایم فروغی نداشت. حاضر بودم از همان جا بازگردم و به فقیرانه ترین خانه های حلّه بروم، به شرط آنکه بتوانم از پشت دیوار و روزنه ای، صدای او را بشنوم. چیزی که همچنان عذابم می داد و همواره در خاطرم جست و خیز می کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر، ریحانه باید برای ازدواج آماده می شد. خواستگاری مسرور از او نیز شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم می نشست و به کار کردنم نگاه می کرد. در آن لحظه هایی که منتظر بازگشت خدمتکار بودم به این می اندیشیدم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که من مشغول کار باشم و ریحانه برایم غذای دست پخت خودش را بیاورد و ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری صحبت کنیم؟ 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995