#حرف_قشنگ🌸🍃
خدایا
بہعقلهامونجھشتولیدبده
کہقلبهامون
صادراتوارداتحسنہداشتہباشند
نہسَیئہ...(:
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
صبـح آمـــد و از عطر تـمناے تـو نوشید خورشید هم از جامه لبخنـد تـو پوشید دست من وآرامش موزوم نگاهت
『♥️͜͡🥀』
خندههایت . . .
آنچنآنجادوڪندجانِمࢪا
هࢪچھ غمآیدســࢪم
هـࢪگزنبینمآفتے!
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يتوضون...!
يصلون...!
يناجون...!
يبكون...!
يسجدون...!
يتجهزون .. يقاتلون...!
ويستشهدون...!
#استورے
#لبنانیات
#بنت_الزهرا
✅ @AhmadMashlab1995
#چادراݩہ🌱💛
خـدایا...
از تو میخواهمـ✋🏻
چادر مرا آنچنان با
چادر خاڪے جدهے ساداتــ💚🍃
پیوند زنے ڪھ
اگر جان از تنم رود
چادر از سرم نرود...😊🌹?👌🏻
° ∞•j๑ïท♡🌱↷
ೋ💙• @AhmadMashlab1995 |.💙ೋ
⸁🌿⸥
•
.
ماملتۍگریههاۍسیاسۍهستیم
ماملتۍهستیمڪه
باهمیناشڪها
سیلجریانمۍدهیم
وخرمۍڪنیم
سدهایۍراڪه
درمقابلاسلامایستادهاست...!👊🏻
#امامخمینۍ
#پای_درس_ولایت
🥀| @AhmadMashlab1995
بسم رب الشهدا🥀
الأم الشهید احمد مشلب
الثورة الایرانیة هی الثورة التي انتجت اجیال فدائیه
واجیال مقاومة هی ثورة حق ضدالباطل والبوصیلة
التي یجب ان نتوجه نحوها لننعم بالنصر والعزة والکرامة...
.
انقلاب ایران انقلابے است که نسلهاے مختلفے از چریڪها و نسلهاے مقاومت ایجاد ڪرده است ، این یڪ انقلاب حق علیه باطل و قطب نماے است ڪه براے لذت بردن از پیروزے ، سربلندے و عزت باید به آن برویم.
#بنت_الزهرا
#مادرشهید
#لبنانیات
#دهه_فجر
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بسم رب الشهدا🥀 الأم الشهید احمد مشلب الثورة الایرانیة هی الثورة التي انتجت اجیال فدائیه واجیال مقا
کپے با ذکر لینک و نام نویسنده(:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_چهل_و_شش آنکه در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به در خ
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_چهل_و_هفت
با لکنت گفت: وقتی در حمام در این باره صحبت می کردید، شنیدم.
--- شنیدی یا بهتر است بگوئیم گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟
لرزش بدن مسرور را با دست هایم احساس کردم.
--- من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با دارالحکومه چه کار دارم؟
--- این را تو باید بگویی. من از پشت پنجره تو را دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی.
مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت: اشتباه می کند می خواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد.
ریحانه، پشت له در خانه، ایستاد و با ناباوری گفت: حرف بزن مسرور.
مسرور نیم خیز شد و گفت: بد کردم که دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟
او را سر جایش نشاندم و گفتم: رشید پسر وزیر، برای من کاملا" توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار می تواند داشته باشد.
رو به ریحانه و مادرش گفتم: من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان فاش کنم.
همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم، برای ریحانه و مادرش نقل کردم. در پایان گفتم: اینک جان من نیز در خطر است
پدربزرگم می خواست مرا مخفیانه از حلّه خارج کند و به کوفه نزد مادرم بفرستد. من قبول نکردم. چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم بود.
ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت: تو چقدر پست و نمک نشناس هستی! سگ های ولگرد حلّه بر تو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند.
خواست خدا بود که با پای خودت به اینجا بیایی و در چاهی که کنده بودی چنین گرفتار شوی.
مادر ریحانه، در میان گریه، فریاد زد: این خائن را از خانه من بیندازید بیرون.
ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت: نه، او را باید در سرداب همین خانه زندانی کرد. اگر گزندی به پدرم برسد، خودم او را خواهم کشت.
ریحانه به سوی در سرداب که زیر ایوان بود، رفت. چفت آن را گشود و درِ کوچکش را باز کرد. مسرور را مجبور کردم برخیزد و به سوی سرداب برود.
در همان حال، کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم. پس از درِ سرداب، پله هایی بود که به فضایی تاریک ختم می شد. مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره چاه آب چسباند.
ریحانه از میان توده ی هیزم گوشه حیاط، چوبی گره دار و چماق مانند بیرون کشید و خشمگین و غران به سوی مسرور خیز برداشت. مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت.
درِ سرداب را بستم و چفت آن را انداختم. ریحانه چوب را روی توده ی هیزم انداخت. باز اشک در چشمانش حلقه زده بود.
--- همه اش تقصیر پدربزرگم بود. او مرا به این کارها مجبور کرد. بعد هم وزیر گولم زد و فریبم داد. باور کنید من ابوراجح را دوست دارم. مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم.
این صدای مسرور بود. چهره اش را از پشت پنجره کوچک، در سراشیبی سرداب دیدم. مادر ریحانه از من پرسید: حالا باید چه کار کنیم؟
گفتم: باید به جای امنی بروید. حیف که خانه ما نیز امن نیست وگرنه شما را به آنجا می بردم.
ناگهان به یاد آوردم که آنها ام حباب را دیده اند. اگر به خانه ما می رفتند، با دیدن ام حباب، به راز من پی می بردند. ریحانه طوری که مسرور نشنود، گفت: فعلا" چند روزی به خانه صفوان می رویم.
قلبم در هم فشرده شد. معلوم بود که ریحانه ه حماد فکر می کند و خانه آنها را ترجیح می دهد. ریحانه بلافاصله گفت: با بودن صفوان و پسرش، من و مادرم می توانیم آنجا راحت باشیم.
مادر ریحانه از من پرسید: شما چه می کنید؟ شما هم در خطر هستید.
ریحانه همچنان آهسته گفت: شما هم خوب مدتی مخفی شوید.
اگر جایی ندارید، همسر صفوان می تواند جایی را در همان خانه، برایتان در نظر بگیرد.
نگاهمان به هم تلاقی کرد. ریحانه نگاهش را به سوی مادرش گرداند.
گفتم: من کسی نیستم که در این شرایط ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم.ابتدا شما را به خانه صفوان می رسانم. وقتی از طرف شما خیالم راحت شد، به سراغ او می روم.
ریحانه گفت: اگر چنین تصمیمی گرفته اید پس مواظب خودتان باشید.
گفتم: من هیچ امیدی به زندگی ندارم، برای همین از هیچ پیامدی نمی ترسم.
ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت: از شما انتظار شنیدن چنین حرفی را ندارم. بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_چهل_و_هفت با لکنت گفت: وقتی در حمام در این باره صحبت می کردید، شن
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_چهل_و_هشت
ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله از آنها حرکت کردم تا اگر با ماموران مواجه شدم، خطری متوجه ایشان نشود.
همسر صفوان از دیدن آنها خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه، مرا شناخت و فهمید که من شوهر و پسرش را از سیاهچال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد.
او از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و در خطر قرار گرفتن ما متاثر شد و با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکشان را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت.
دل بریدن از ریحانه و جدا شدن از او برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم. موقع خدا حافظی به ریحانه گفتم: من قوها را از حمام بر می دارم و به دیدن حاکم می روم.
خدا کند بتوانم او را ببینم. شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.
ریحانه گفت: من برای پدرم و شما دعا می کنم. شما در کودکی نیز فدا کار بودید.
شادمان از حرف ریحانه گفتم: برای من خوش بختی شما مهم است.
امیدوارم حماد و پدرش نیز به زودی آزاد شوند. هرچه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه خارج نشوید.
--- مسرور چه می شود؟
--- نگران او نباشید. آن زیرزمین، هرچه باشد، بدتر از سیاهچال نیست. او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند.
خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام.تا فردا همه بازار از آن با خبر خواهند شد. مسرور، در هر صورت، چاره ای ندارد جز اینکه از حلّه بگذارد و برود.
دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم که چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آنکه حرفی بزنم، ریحانه گفت: پدرم ضعیف و لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش بکنند، زود از پا در می آید.
با این حرف و دیدن دوباره ی اشک های ریحانه، از سوالم صرف نظر کردم و پس از خداحافظی از خانه بیرون آمدم. ریحانه در آستانه در قرار گرفت و گفت: امیدوارم تا ساعتی دیگر شما و پدرم باز گردید و همه این ناراحتی ها تمام شود.
گفتم: احساس می کنم اگر شما دعا کنید این گونه خواهد شد.
خواستم بروم، ولی باز لختی درنگ کردم و گفتم: این احتمال هست که دیگر یکدیگر را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست دارم شما را غمگین به یاد نیاورم.
ریحانه، انگار که از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. در کوچه کسی نبود.
با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم. سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود.
آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم.
شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم. چفیه ای را که همراه داشتم به سر انداختم و با یکی از دو گوشه آن، نیمی از صورتم را پوشاندم تا شناخته نشوم.
در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود که یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم صحبت کنیم.
این دیدار و گفت و گو، بی تردید برای ریحانه عادی بود؛ ولی برای من معنایی دیگر داشت. من داشتم برای نجات ابوراجح جان خود را به خطر می انداختم. طبیعی بود که ریحانه برای من لبخند بزند و سپاس گذار باشد.
به سرعت از کوچه ها می گذشتم. هیچ کس باور نمی کرد که من آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس دیگر از آنجا می گریخت.
اگر ماموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند.
به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیر معمولش وهم انگیز به نظر می آمد. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید خالی بود. قوها گویی منتظر من بودند کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند. آهسته آنها را در بغل گرفتم و ایستادم.
به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد ذغال فروش دادم. به او گفتم: کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش.
پرسید: مسرور چه؟
گفتم: هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند.
--- برای چه؟
--- برای رسیدن به این حمام.
پیرمرد کلید را روی رف(طاقچه) زیر بسته ای گذاشت و گفت: مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید.
به راه افتادم. با هر دست ، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995