eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجاه_و_شش از آنکه موفق شده بودم. بی اختیار به سجده درآمدم و خدا
📚رمان 🔹 اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به سوی من بیاورند. آنها ابوراجح را به سوی من آوردند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم. با یک دست ابوراجح را به سینه ام فشردم و با دست دیگر افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت دوباره باز کرده بودند به راه افتادم. با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم، پدربزرگم خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد. صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد. به او گفتم: من‌ ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید طبیبی کاردان و با تجربه با خود به خانه بیاورید. قنواء که پشت سرم می آمد پیاده شد. اسب خود را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت. قبل از آنکه وارد کوچه شویم، قنواء از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند. رشید و چند نفر دیگر به نگهبان هاکمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه بشویم. از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم.‌ مانند کسانی که در خواب باشند، نفس های عمیق می کشید که خرخر می کرد. قنواء گفت: روز عجیبی را گذراندیم! خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی، ابوراجح زنده بماند! --- امیدوارم. ‌رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند. آنها که از همه چیز بی خبر بودند، نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آنچنان آسیب دیده و پر از خاک و خون شده است. ناچار چفیه ام را روی سر و صورت او انداختم. قنواء گفت: با این فداکاری که تو کردی، ریحانه برای همه عمر، مدیون و سپاس گزار تو خواهد بود. گفتم‌: ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزگم‌ بوده و هست. من نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا می فهمم که اگر ابوراجح در زندگی من وجود نداشته باشد، خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند پر کند. او در این چند روز با حرف هایش آتشی در درونم روشن کرد. امیدوارم مرا با این آتش سوزان تنها نگذارد! --- پس ریحانه قلب تو را به آتش کشیده و پدرش، درون تو را. خندیدم و گفتم: همین طور است که می گویی. --- خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم. --- تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو. به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: برای حماد و پدرش ناراحت هستم. بیچاره ها را از سیاهچال نجات دادیم؛ ولی هنوز چشم هایشان به نور عادت نکرده بود که دو باره به سیاهچال بازگردانده شدند. --- احساس می کنم تو به حماد علاقه مند شده ای. --- اگر چنین باشد من و تو، هر دو، انسانها های نفرین شده ای هستیم. --- برای چه؟ --- تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را. ما ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند. با وجود این، آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد و راه خود را خواهند رفت. --- در این میان اوضاع بر وفق مراد رشید و امینه شد. به زودی شاهد ازدواج آنها خواهیم بود. --- می خواهم چیزی به تو بگویم میترسم دلگیر شوی. --- همین حالا بدانم و دلگیر شوم بهتر از آن است که ندانم و در آینده غافلگیر شوم. --- تقریبا" مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد. قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد. --- راست می گویی؟ --- چنین به نظر می رسد. --- حماد چطور؟ --- نمی دانم. --- آن دو شیعه اند و با هم ازدواج می کنند و خوش بخت می شوند. --- برای من خوش بختی ریحانه مهم است. --- برای من هم خوش بختی حماد مهم است. --- تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟ --- تو به حماد حسادت نمی کنی؟ --- نمی دانم. --- من هم نمی دانم. --- بد جوری گرفتار شده ایم. --- خدا به دادمان برسد! 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجاه_و_هفت اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های
📚رمان 🔹 ام حباب در را که باز کرد فریادی کشید و به عقب رفت. همین طور که سوار بر اسب بودم وارد حیاط خانه شدم. --- چه کار می کنی هاشم؟ این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟ --- آرام باش ابوراجح است. --- ابوراجح؟ به خدا پناه می بدم! ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و بعد به قنواء خیره شد. --- این دیگر کیست؟ --- من قنواء هستم. --- خوش آمدید! به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورت او نیز وحشت نکن. با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. چفیه را که از روی صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد. --- چه بلایی بر سرش آمده؟ قنواء گفت: آرام باشید، چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند و می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که ما او را دزدیدیم و به اینجا آوردیم، همین. ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون پاک کن. قنواء نیز به تو کمک می کند. ام حباب رفت، قنواء پرسید تو چه کار می کنی؟ --- نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم. آنها نگران ابوراجح هستند.و از طرفی خیال می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و آنها را دستگیر کنند. --- آنها را به اینجا می آوری؟ --- چاره ای جز این نیست. بهتر است در این لحظات، کنار ابوراجح باشند. به ابوراجح نگاه کردم. همچنان بیهوش بود. و نفس های عمیق می کشید. قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی. به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید: کیست؟ گفتم: منم هاشم. نترسید. در را باز کنید. ریحانه و مادرش از دیدن من خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟ گفتم: او اینک در خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد. ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند؛ اما ریحانه ناگهان به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟ سعی کردم لبخند بزنم. --- من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری و تهدیدی در کار نیست. بی گناهی ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی.... نتوانستم جمله ام را تمام کنم! چه می توانستم بگویم. مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟ تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم. --- فقط کمی.... فقط کمی آزارش دادند. ریحانه پرسید: منظورتان شکنجه است؟ پدرم را شکنجه داده اند؟ --- متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم. ریحانه مانند آنکه از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟ آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست تا سوار بر اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم. من هم چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حد دویدن، تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم. گوشه حیاط اصطبل کوچکی بود. اسب را به آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود نیز آنجا بود. چند نفری که لابد از ماجراهای آن روز با خبر بودند به سویم آمدند. مرا در آغوش کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟ قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده و خون فراوانی هم از بدنش رفته است. نمی خواهم ناراحتت کنم ، اما هیچ امیدی نیست. ام حباب با گوشه روسری اشک چشمش را پاک کرد. به قنواء گفتم: خانواده ابوراجح و مادر حماد الآن از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین. از الآن قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی. چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم؛ ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم. --- فکر خوبی است؛ اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدرضا زاهدی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦سـال1364🌿 🌴محـل ولادت⇦مشهد🌿 🌴ش
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد امیرعلی محمدیان💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦30آذر سـال1371🌿 🌴محـل ولادت⇦تهران🌿 🌴شهـادت⇦21دی سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #اراده‌ی_خداوند قسمت دوم:
📚خاطرات شهید مدافع حرم راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) میلاد بزرگترین بانوی عالم حضرت فاطمه زهرا(س)روز ومناسبتی عظیم است،که در این روز تمام انسانیت و بزرگی به تصویر کشیده شده است،در این روز هر مادری ارزو دارد که پسرش برایش هدیه بیاورد روز مادر برایش روز مقدسی بود.از همان کودکی،از ماه ها قبل به آن فکر می کرد تا بهترین هدیه را به من بدهد واین نشانه ی عشقش به من بود حالا که به شهادت رسیده است،روز مادر طعم ویژه ای دارد و روز خاصی است.هر چند برای من در آن اندوهی نهفته است و از پسرم ظاهراً دورم اما عزت و کرامت در آن موج می زند. اولین روز مادر بعد از شهادتش به من هدیه مالی نداد،ولی هدیه ای معنوی و بسیار بزرگ به من داد که آن توشه ای برای آخرت من است. نه طلا و نه نقره به من داد،ولی هدیه ای به من داد که رایحه اش دنیایم را معطر میکند و درآن زیبایی خاصی وجود دارد که در هیچ هدیه ای آن زیبایی نیست.هدیه ی در اوج زیبایی است او مرا در درگاه پروردگار آبرومند کرد و من جانشین شهید درمیان خانواده و مردم شدم و بهتر از آن مرا در مقابل بانویم حضرت فاطمه(س) روسفید کرد و مرا شریک آن حضرت در تحمل مصیبتهاقرار دادمن پسرم را تقدیم به راه مولایم اباعبدالله الحسین(ع)کردم و بهترین هدیه روز مادر،افتخار شهادت او برای من است. ✍ماه علقمه @AhmadMashlab1995
💔 هیچ کس آن چنان که تو دستم را بگرفتی نگـرفت... 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السّلامُ على أمی، أوّل الأوطان وآخِر المنافی!❤️ سلام بر مادرم، اولینِ وطن‌ ها و آخرینِ تبعیدگاه‌ ها! 🌿 ✅ @AhmadMashlab1995
✋🏻❌ دوستانی که تمایل دارن نحوه آشنایی خودشون با شهید مَشلَب و یا محبتی که از شهید دیدن و پست کنیم کانال؛ به صورت ناشناس برامون بفرستند🌱 در خدمتتون هستیم↓ https://harfeto.timefriend.net/16122862301496
دوستان عزیز سلام این خانوم کوچولو اسمش یسنا هست و متاسفانه بخاطر مشکلی که داره قراره توی اصفهان جراحی بشه و نیازمند دستهای مهربان شماست...ان شاالله در این ایام عزیز مشکل این کوچولو هم حل بشه بحق حضرت زهرا(س) شماره کارت جهت واریز کمک های نقدی 6277601842497057 بنام خانوم زارعی
∞♥️∞ بوےبهشت‌می‌دهد،دستِ‌دعاۍمادرم سجدھ‌پس‌ازخدابرم،برڪف‌ِ‌پاےمادرم @AhmadMashlab1995
تبریڪ ولادت حضرت زهرا (س) از مادر شهید برای اعضاے ڪانالمون😍🥀 ✅ @AhmadMashlab1995
ظلمت و تاریکی آسمان‌ها را فرا گرفته بود. فرشتگان گفتند: بار خدایا! این تاریکی را از ما  برطرف کن. و خداوند نوری خلق کرد. پس همه‌جا روشن شد. و آن نور، زهرا بود. خداوندا! اکنون زمین نیز سرد و تاریک است. تو را به همان نور آسمانی قَسم، چشم اهل زمین را با ظهور فرزندش روشن کن. ولادت و روز مادر مبارک باد. ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 ✴️ یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت... ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم... جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴🌲 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈 پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ🤔 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ💑 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂 ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها... زن نمیده به ڪسے😂 یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم...🌅 البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم کردن. ✅ @AhmadMashlab1995
جوان‌ها قدر جوانیشان را بدانند و آن را در علم و تقوا و سازندگی خودشان صرف کنند؛ که اشخاص امین و صالح بشوند🍃 مملکت ما با افراد امین میتواند باشد✌️🏼 • روح‌الله خمینی♥️ ✅🌱 @AhmadMashlab1995
『🌿』 ‌ دعاےمادرازموانع‌اجابت‌دعا میگذرد... :) -پیامبر‌مهربانی🌱' ‌-مشڪات‌الانوار/ص۲۷۲ 🌱..↷ ••• @AhmadMashlab1995 |☕️|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انهدام یک پهپاد رژیم صهیونیستی توسط حزب‌الله 🔹حزب الله لبنان اعلام کرد یک هواپیمای بدون سرنشین رژیم صهیونیستی را در جنوب لبنان سرنگون کرده است. قرارگاه رسمی شهید احمدمحمدمشلب ✅@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
|#کلام‌شهید °• هــدفـــ اســلام، تربیتـــ انسان عاقل نیستــ ؛ بلکـہ تـــربیتــــ #انسان‌عاشق‌عاقل
,, *."رسالة من الشّهيد السّيد علي الزّنجاني، *في ذكرى ولادة السّيدة الزّهراء(ع) : إلى كلِّ فتاة... في عصر التّكنولوجيا... أوصيكِ... وأن لا تنشري صورك على وسائل التّواصل... واَن لا تضيعي وقتك على تلك الوسائل... أليست السّيدة الزّهراء "ع" هي قدوة لكِ.. وهي القائلة: خير للمرأة؛ أن لا ترى رجلاً ولا يراها"... ,,نامہ ای از شهید سیدعݪے زنجانے به مناسبت ولادت حضرت زهـرا (س) براے تمـام دختران 👇 درعصـر تکنولوژی به شما وصیت میڪنم ڪه عکس های خود را درفضای مجازی منتـشر نکنید و وقت خود را دراین فضـا زیاد نگذرانید آیا حضرت زهرا (س)الگوی تو است؟ واوست ڪه می گوید :براے هر زن بهتر است ڪه مردے را نبیند و مردے او را نبیند 🥀 🥀 ♥️🌱 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد امیرعلی محمدیان💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦30آذر سـال1371🌿 🌴محـل ولادت⇦
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد رضا اسماعیلی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦26مهر سـال1371🌿 🌴محـل ولادت⇦مشهد🌿 🌴شهـادت⇦8بهمن سـال1392🌿 🌴محـل شهـادت⇦دمشق_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 "برگرفته از سایت حریم‌ حرم" نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
نام مقدست نمک زندگی ماست.... جز شور«یاحسین» دگر دم نمیدهم 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
⭕️ مرگ مشکوک دوم .. منتظر فوت سلبریتی های بعدی باشید .. 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌻 (ع) فرمودند: شایستہ نیست ڪہ زن مسلمان، آنگاہ ڪہ از خانہ خویش بیرون میرود؛ ...!💞 ✅ @AhmadMashlab1995