شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #بهترین_هدیه میلاد بزرگتری
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
#ملاقات_در_ملکوت
قسمت اول:
من وقتی درباره ی شهیدان صحبت میکنم،هرگز مبالغه نمیکنم.شهدا دعوت شدگان روز عاشورا در عصر خود هستند و این روز را با خون های خود زنده کردند . شهیدان از آن دسته افرادی نبودند که به زبان بگویند ای کاش ما نیز با شما می بودیم،ولی در میدان جنگ تماشاچی باشند.
آیا مگر می توانم نسبت به حضرت زینب (س) که خود فرزندانش را در کربلا تقدیم کرد،بخیل باشم و فرزند فدای او نکنم؟ آیا فردی که می خواهد به امام مهدی(عجل الله) کمک کند نسبت به حضرت زینب(س)بخل می ورزد و فرزندش را فدای بی بی کربلا نمی کند؟به همین اعتبار افتخار میکنم که فرزندی تقدیم کردم که شهادت برایش بزرگ ترین آرزو بود همیشه برای رسیدن به این آرزو دعا می کرد و از من و دیگران می خواست برای شهادتش دعا کنیم.
وقتی به زیارت امام رضا(ع)،امام حسین(ع)و حضرت عباس(ع)می رفتم از من می پرسید:"برای شهادت من دعا کردید؟" حتی به یکی از دوستانش گفته بود:"من از دنیا هیچ چیز نمی خواهم،فقط می خواهم شهید شوم همین.
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدکاظم توفیقی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦10بهمن سـال1370🌿 🌴محـل ولادت
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد سعید علیزاده💫
✨جـزء شهـداے مدافعحرمـ✨
🌴ولادت⇦12اردیبهشت سـال1368🌿
🌴محـل ولادت⇦دامغان🌿
🌴شهـادت⇦12بهمن سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⭕️ مرگ مشکوک دوم .. منتظر فوت سلبریتی های بعدی باشید .. #کرونا 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
توئیت هفت ماه پیش که جدی گرفته نشد
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
#ارباب_جان
نبودن در #حرم بی شک حدیث غربتم باشد
مَرا دلدار مےبیند به هق هق های پنهانی
زیارت نصیبمون
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بہهࢪطࢪفنظࢪڪنم اثࢪ زِ ࢪوےماھ توست بگوڪدامݪحظہها ظهوࢪ ࢪوےماھتوستـ🌙 #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـم
و دلــ♥️ــھاے
انـدوهـنـاکــ را
شفا مرحمت فرما...💔🥀
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
🔵 نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
🌟 ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﻩ ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻣﻦ [ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ] ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ
📖 سوره الحجر آیه ٤٩
#آیه_گرافی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_شش طبیب به او گفت: باید خودمان را به این تسلی بدهیم که نگاه
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شصت_و_هفت
هنوز روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادرش نیز در میان آنها بودند. آنها پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتن او از زبان خودش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.
ظهر هنگام، دیگر در حلّه کسی نبود که از آن واقعه با خبر نشده باشد.
طبق خبرهایی که می رسید، صدها نفر شیعه شده بودند. ابوراجح به من گفت: از خدا می خواهم که برکت های این کرامت را بیشتر کند.
گفتم: بی گمان مرجان صغیر نیز از این معجزه غیر قابل تردید با خبر شده است. خیلی دلم می خواست قیافه اش را می دیدم.
--- امیدوارم پس از این، دست از سر شیعیان بردارد.
به چهره درخشان و مهربان ابوراجح خیره شدم و گفتم: خوش به سعادتت، ابوراجح! مزد عشق و باوری را که به امام زمان(عج) داری، گرفتی.
امروز در حلّه، همه از تو حرف می زنند. نام تو نیز مانند نام اسماعیل هرقلی در تاریخ خواهد ماند. هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، به تو غبطه خواهد خورد و بر تو درود خواهد فرستاد.
-- اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را رها کند، بر تو ثابت خواهد شد که چگونه مولایمان با اشاره ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاریهای شیعیان خود را بر طرف می کند. اگر چنین شود شادی شیعیان حلّه کامل خواهد شد.
-- در این صورت، تو محبوب ترین انسان حلّه خواهی بود.
-- شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. در این صورت، من وسیله ای بیش نیستم و نباید به خودم مغرور شوم.
بنابراین اگر امروز کسی محبوب دلهاست و بیشتر از همیشه از او یاد می شود، مولایمان امام زمان(عج) است.
مانند همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم.
پس از خواندن نماز و خوردن ناهار، هنوز استراحت نکرده بودیم که اسب سوارانی از سوی دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابوراجح گفت: که مرجان صغیر او را به دارالحکومه فرا خوانده است.
پدربزرگ گفت: هر کس می خواهد ابوراجح را ببیند باید مانند دیگران به اینجا بیاید.
ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه می روم.
-- شاید حاکم قصد سوئی دارد.
-- نگران نباشید مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین.
-- پس ما هم با شما می آییم.
-- تنها هاشم را با خود خواهم برد.
از اینکه از جمع دوستانش، مرا انتخاب کرده بود، بسیار خوشحال شدم. در حالی که در پوست نمی گنجیدم، برخاستم و کنارش ایستادم.
سواران، که رشید نیز در میان آنها بود، چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من، سوار دو تا از اسب ها شدیم و با سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم.
رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته است. ابوراجح به گرمی از رشید تشکر کرد.
در راه، هر کس ابوراجح را می شناخت، زانویش را می بوسید و یا دستش را به لباس او می کشید.
در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم: حالا که معلوم شده خواب ریحانه، الهامی راست و واقعی بوده، میتوانید از او بپرسید جوانی که کنار شما ایستاده بوده کیست. آن طور که شما گفتید، او را در آن خواب، شوهر آینده ی ریحانه معرفی کرده اند.
ابوراجح سری تکان داد و گفت: حق با توست. در اولین فرصت از او خواهم خواست که آن جوان را به من معرفی کندخودم هم کنجکاو هستم تا داماد آینده ام را بشناسم. معلوم است که جوان مومن و شایسته ای است که در خواب به ریحانه نشانش داده اند.
گفتم: من حدس می زنم آن جوان سعادتمند، حماد باشد.
-- بعید نیست. در شایستگی حماد نمی توان شک کرد.
همگی جلوی دارالحکومه از اسب ها پیاده شدیم. دو تن از سواران، اسب ها را با خود بردند. سندی با دین ما، سه ضربه به در زد.
آن گاه پیش آمد و پس از لحظه هایی که با چشمان گرد شده اش ابوراجح را نگاه کرد، دست و صورت او را بوسید. در باز شد و من و ابوراجح، پیشاپیش دیگران وارد دارالحکومه شدیم.
سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت: ابوراجح چه بود و چه شد! حق داشتی که گفتی باید به اندرون خودمان هم مانند ظاهرمان توجه داشته باشیم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_هفت هنوز روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه و
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شصت_و_هشت
امام شیعیان، ابوراجح را به شکل اندرون زیبایش در آورده.
رشید ما را به سوی ساختمان اداری راهنمایی کرد. از میان جمعیتی که در تالار جمع شده بودند تا ابوراجح را ببینند، گذشتیم.
ابتدا همه، در میان سکوت، ابوراجح را تماشا کردند و بعد همهمه ای به راه افتاد. در انتهای تالار، در بزرگی بود. نگهبانی در را باز کرد و به ابوراجح گفت: جناب حاکم، منتظر شما هستند.
حاکم روی سریرش نشسته بود. تنها وزیر نزد او بود. ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم. حاکم ایستاد و حیرت زده به ابوراجح نگاه کرد.
وزیر نیز در اطراف ابوراجح چرخید و خوب او را روانداز کرد. هر دو چنان مبهوت شده بودند که فراموش کردند جواب سلاممان را بدهند. حاکم سرانجام گفت: کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زده ای!
ابوراجح گفت: در زمان پیامبر(ص) نیز کسانی بودند که چون معجزات او را می دیدند، می گفتند آن حضرت، سحر و جادو می کند.
-- اگر عصای حضرت موسی(ع) را در اختیار داشتم، آن را می انداختم تا اژدها شود و اگر سحری در کار است، تو را ببلعد.
-- من خود عصای آن حضرت هستم؛ نشانه ای روشن و غیر قابل تردید که همه ی پندارهای باطل را می بلعد.
حاکم پیش آمد و صورت و دندانهای ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن به سر جایش نشست. کاملا" گیج شده بود. وزیر نیز دست کمی از او نداشت.
ابوراجح گفت؛ دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را که در سیاهچال ها به بند کشیده شده اند، رها سازید. ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر(ص) است.
پس از دقیقه ای سکوت، حاکم به وزیر گفت: تو چیزی بگو.
وزیر گفت: قدرت شما و حتی قدرت خلیفه در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان، هیچ است.
من تا امروز، وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت شما با شیعیان بی گناه بد رفتاری می کردم. برای اینکه ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم.
حال قبل از آنکه مورد خشم و انتقام حضرت مهدی(عج) قرار گیرم، باید توبه کنم. کارهایی کرده ام که مردم این شهر از من بیزار شده اند.
باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست. بهتر است شیعیان دربند را آزاد کنید و به امام آنها احترام گذارید.
ابوراجح به حاکم گفت: شیعیان در این شهر فراوانند. آنها با دیگر برادران خود، در صلح و صفا زندگی می کنند. اگر بین ما اختلاف ایجاد شود، مقام شما متزلزل خواهد شد.
به توصیه وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کرده ایم بگذرد.
حاکم به ابوراجح گفت: خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تا امروز برای تحقیر شیعیان، پشت به مقام حضرت مهدی(عج) می نشستم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_هشت امام شیعیان، ابوراجح را به شکل اندرون زیبایش در آورده. ر
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شصت_و_نه
قبل از آنکه بروید دستور خواهم داد که سریرم را رو به مقام آن حضرت بگذارند.
به وزیر گفت: تو نیز برو و شیعیان دربند را آزاد کن. همگی را به حمام ببر و لباس مناسبی بپوشانید و به هر کدام که می پذیرند، پنجاه دینار بدهید.
با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت؛ تو اینک مورد توجه مردم حلّه هستی. آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟
ابوراجح گفت: من مردی حمامی هستم و آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.
مولایم به من فرمود:《 از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن》.
قصد رفتن داشتیم که حاکم به ابوراجح گفت: از کجا معلوم که امام زمان (عج) شما تو را شفا داده باشد؟ من فکر می کنم که پیامبر(ص) بوده است.
ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندان های زیبای خود را که چون مروارید می درخشیدند به نمایش گذاشت. گفت: نام و کنیه آن حضرت، نام و کنیه پیامبر( ص) است.
از حیث آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مرد به رسول خدا(ص) است. من که موفق به زیارت مولایمان شده ام، انگار پیامبر(ص) گرامی اسلام را نیز زیارت کرده ام.
فراموش نکنید که آن حضرت، فرزند پیامبر(ص) است و تعجبی ندارد که فرزند به جدش شبیه باشد. هر کس به پیامبر(ص) علاقه دارد، نمی تواند به امام زمان(عج) ما مهر نورزد.
حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان اداری همراهی کردند. موقع خدا حافظی، حاکم به ابوراجح گفت: چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری.
ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را با علاقه و تحسین نگاه می کردند و دست به لباسش می کشیدند، گفت: شما به اسبتان علاقه دارید. من هم نه جای نگهداری اسب را دارم و نه می توانم از آن مراقبت کنم.
بنابراین هدیه شما را می پذیرم و دوباره به خودتان تقدیم می کنم.
حاکم گفت: آیا می خواهی قوهایت را پس بگیری؟
-- اگر بگویم نه، دروغ گفته ام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی، از یکدیگر جدا شدیم.
عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شده اند و به همراه خانواده هایشان در راه اند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.
دیدار پر شوری بود. حماد و پدرش نیز در میان زندانی های آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدن آنها اشک شوق ریخت و آنها نیز با دیدن ابوراجح، سجده شکر به جا آوردند.
هیچ کس به یاد نداشت که شیعیان حلّه، روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آن قدر شاد و امیدوار باشند. از جایی که ایستاده بودم، ریحانه و قنواء را دیدم که در میان زن ها بودند و باخوشحالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه می کردند.
آزاد شدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود دوباره باز گشته بود و در هر فرصتی، حماد را در آغوش می گرفت و می بوسید.
او هم مانند زنان دیگر، همراه با لبخند، اشک می ریخت.
هنگامی که ام حباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند ببرم گفت: من دارم از پای در می آیم.
میوه را در اتاق بگذار و پس از آن به مطبخ برو و کوزه آبی آنجاست به بالا بیاور.
وارد مطبخ که شدم یکه خوردم. ریحانه آنجا مشغول شستن میوه ها بود.
پیرزنی نیز آن ها را در چند ظرف می چید. به آنها《خسته نباشید》 گفتم. کوزه را برداشتم تا بروم که پیرزن گفت: زود باز گرد و این ظرف های میوه را به بالا ببر.
پس از بردن کوزه و چند ظرف میوه، منتظر ماندم تا آخرین ظرف آماده شود. به ریحانه که از ته تشت آب، دانه های انگور را جمع می کرد گفتم: قصه عجیبی است! با این کرامت، سایه ابوراجح بر سر شما و ما پایدار ماند.
من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به راه راست هدایت شدیم. شیعیانِ دربند آزاد شدند و امید می رود که مرجان صغیر از این پس، با شیعیان مدارا کند.
پدر شما در باره تشیع و امام زمان (عج) بسیار با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دوراهی، یا بهتر بگویم، در یک بن بست قرار داده بود.
دیشب پدربزرگم به من می گفت که مبادا به تشیع گرایش پیدا کنم. با این معجزه، نه تنها من به یقین رسیدم که امام زمان(عج) به عنوان تنها حجت خدا بر روی زمین، زنده اند و قدرتی پیامبر گونه دارند، بلکه پدربزرگم نیز شیعه شد.
ریحانه گفت: دیروز و امروزِ من، پدر و مادرم و صدها نفر دیگر نیز، زمین تا آسمان، با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانی خوشحال شدیم.
جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده است. مدتی طول می کشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها می گفت:《 گیرم که صفوان گناهکار است، حماد که تقصیر و گناهی ندارد》 او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.
دلم می خواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه، جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_هشت امام شیعیان، ابوراجح را به شکل اندرون زیبایش در آورده. ر
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفتاد
گفتم: خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان می گفت، یک سال پیش شما آن خواب را دیده اید.در باره آن خواب، حرف بزنید. آیا واقعا" پدرتان را همان گونه که اینک هست در خواب دیده بودید؟
پیرزن به سراغ دیگی رفت که روی اجاق بود. ریحانه نیز همراه با او از من فاصله گرفت و گفت: بله او را چنان به خواب دیدم که اینک هست.
-- آن موقع چه تعبیری برای آن داشتید؟
-- به تعبیرهای مختلفی فکر کرده بودم، ولی هرگز حدس نمی زدم که چنین به واقعیت بپیوندند.
ریحانه به پیرزن گفت: بگذارید کمکتان کنم.
پیرزن گفت: از آن خیک،(مَشک) ظرفی دوغ برایم بریز.
از ریحانه پریسدم: چه شد که چنین خوابی دیدید؟
با لبخند گفت: جواب این سوال را تنها به جوانی می توانم بگویم که او را به خواب دیده ام.
ریحانه مشغول باز کردن بند خیک شد.
اگر می دانست که با آن جمله اش چگونه آسمان و زمین را بر سرم هوار کرده است، هرگز چنین با صراحت از آن جوان حرف نمی زد. چاره ای نداشتم جز این که به خواست خداوند، راضی باشم.
زمانی که احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، پرسیدم: راستی قضیه آن جوان چیست؟
پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی در کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته:《 این شوهر آینده توست》.
پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت، سر تکان داد.
ریحانه گفت: حال که نیمی از خوابم به واقعیت پیوست، تردید ندارم که آنچه پدرم گفته نیز واقع خواهد شد.
پیرزن بقیه دوغ را نیز سر کشید و گفت: هر کس در این مطبخ با برکت کار کند، مانند ام حباب، چاق و چله خواهد شد.
از ریحانه پرسیدم: اکنون که دریافته اید خوابتان، رویایی صادق بوده، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...
حرفم را قطع کرد: راضی به زحمت شما نیستم. صبر می کنم تا خودش به سراغم بیاید.
-- اما او از کجا بداند که شما او را به خواب دیده اید؟
-- خدا که می داند.
نمی دانستم چرا آن قدر اسرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود.
-- تقدیر چنین بود که پدرتان تا مرز مرگ پیش برود و آن گاه شفا یابد؛ اما ما هم بیکار نماندیم و این افتخار را پیدا کردیم که در مسیر عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم.
آیا تلاش ما بیهوده بوده؟ آیا باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی بر داریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سر رفته است.
ریحانه گفت: حرف شما درست است؛ ولی فراموش نکنید که یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شود.
بعید نیست برای تعبیر نیمه دوم آن نیز یک سال دیگر وقت لازم باشد. نباید میوه را قبل از رسیدن چید.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
#آیه_گرافے🌸💫
با تنهایی بیشتر اُنس بگیر
تا با همنشینان بد❗️
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
[حتےٰلبخندتهمعطرخـدامیدهد...♥️🌱] آری؛ برای لایـق شدنـ باید تمام زندگیتـ بوی خدا بدهد!🌻 #شهید_اح
روی" لبخندت "
مکث کن....
چند ثانیه فقط بیا جای من
و زل بزن به خودت...
میبینی؟
عجیب دیوانه میکند آدم را....!❤️💫
#علی_قاضی_نظام
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
همسرش میگفت: صورت جذابے داشت عاشق صورتش بودمـْ تو سوریه کہِ بود زنگ میزدم میگفتم علیرضا صورتت مال من
🌸← زمان ما هم مثل همیشه، رسم و رسوم ازدواج زیاد بود.
ریخت و پاش هم بیداد میکرد...!!
❤️ ولی ما از همون اول ساده شروع کردیم؛ خریدمون یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت و شلوار برای مرتضی!!
چیز دیگهای رو لازم نمیدونستیم.
به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم؛
🍒 خودمون برای زندگیمون تصمیم
می گرفتیم. همین ها بود که زندگی مون رو زیباتر میکرد👌
#شهید_مرتضی_آوینی🌸🌷
🗣راوی: #همسر_شهید🌱
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
اگرآوارھام؛
قلبـمدرایوانِتوجاماندھ
دلـمباهرقدم؛باهرنفساسمِتوراخواندھ!
#حسینجانمـ
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سعید علیزاده💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦12اردیبهشت سـال1368🌿 🌴محـل ولادت
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد علی امامدادی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨
🌴ولادت⇦15مرداد سـال1370🌿
🌴محـل ولادت⇦روستای کردیان🌿
🌴شهـادت⇦17فروردین سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦سيستانوبلوچستان🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦جهت اجرای گشت و پايش نوار مرزي در قالب دو اكيپ خودرويي و موتوری به ماموريت اعزام ميشوند. اشرار مزدور و معاندين نظام مقدس ايران كه توان رويارويي عملياتي و نبرد با مرزداران غيور كشورمان را نداشتند ناجوانمردانه در مسير عبور اين عزيزان اقدام به كمين مينمايند و آنها را به فیض عظیم شهادت میرسانند🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
بِسم الله؛
"أجمل رفيق هو رفيق الشهادة."♥️
بسم الله
بهترین رفیق ، رفیق شهادت اسـت...
#لبنانیات
#صباحڪم_بلخیروسعادة
قرارگـاه مجازی شهید احمدمشلب
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
و دلــ♥️ــھاے انـدوهـنـاکــ را شفا مرحمت فرما...💔🥀 #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ
|🦋|• مولا جآن←∞
دلتنگے براے تو شیرین است
حلاوتےدارد بهوسعتخوشبختے
دلگرمے دارد و آرامش...(:🌱
|🥀|• و مندر پس اینروزهاےِ...
سراسر دورےو دلتنگے،بیشازهمیشه
به تو مےاندیشم....💭
و بهغربتهزار سالهات و بهروزهایے
که بےحضورت،سختتر از همیشه..
میگذرند . .🍂
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸← زمان ما هم مثل همیشه، رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم بیداد میکرد...!! ❤️ ولی ما از
كان مبتسمًا دائمًا،
ليس لأنّه لا يملك أيّ مشاكل.
كنت أعلم بأنّه يواجه جبلًّا من المشكلات
ولكنّ هادي كان مصداقًا لحديث:
«المؤمن بِشْره في وجهه وحزنه في قلبه».
- الشّهيد محمّد هادي ذو الفقاري. 🌱
همیشه خندان بود
چون اینکه به مشڪلات اهمیت نمی داد...
می دانستم در مواقعی که درمشکلات غرق می شد ازاین حدیث استفاده میکرد : شادی مومن در رخسار او واندوهش در دل اوست
شهیدمحمدهادی ذوالفقارے🌱
#لبنانیات
#هر_روز_بایک_شهید
🥀 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روابط دختر و پسر در شبکه های اجتماعی...⁉️
🚫| #بدون_توقف
🎤| #حمید_حبشی
👌🏻| #پیشنهاد_دانلود
✅ @AhmadMashlab1995