شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دوم2⃣ بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان ب
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سوم3⃣
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت:
–بله!
جزوهام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم:
–اینارو شما کشیدید؟
نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
– نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه.
–مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت:
–آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سوم3⃣ به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگ
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_چهارم4⃣
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت:
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:
–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.
سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.
برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟
بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.
بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:
–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند.
اهمیتی به حرفش ندادم.
نزدیک که شدندبهار پرسید:
–بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت.
به سارا گفتم:
–چرا نیومدند؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:
–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.
سارا اخمی کردو گفت:
–لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه.
حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
چرخ ها را زدہ ام آمدہ ام خانہ تو
خودمانیم
ڪسے جز تو نفهمید مرا💔...
#شب_جمعہ✨
#شَـبزيـآرَتےاَربـآبجـآن💔
#التماس_دعا🌱
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
حرام باد مرا زندگی بدون حسین ز لحظهای که نشد خرج او پشیمانم #السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔 #
💔
چگونه در سخن آید حدیث رویِ نکویت
که حَدّ حُسنِ تو برتر بُوَد زِ درکِ معانی..
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•••💛••• یڪ سلآم از منِ عاشق به شمآ قلب من آرامِاینجا مھربانم، آقا...! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علی
•••💛•••
یڪ سلآم از منِ عاشق به شمآ
قلب من آرامِاینجا مھربانم، آقا...!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنہ از جانب ما نیست اگر مجنونیم،
گوشہ چشم #طُ
نگذاشت کہ عاقل باشیم...💜✨
#سیدعلےصیدےطهرانے
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 گفتم که بوی زلفت گمراهِ عالمم کرد؟؟ #شهید_جواد_محمدی 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
💔
بیچاره ما که گرچه عزیزیم نزد خلق
چیزیکه پیش دوست نداریم، آبروست
#شهید_جواد_محمدی
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
🔴 یک پیشنهاد برای ایام انتخابات
👈 این روزها فراز زیر از #دعای_افتتاح را مرتباً و در صورت امکان بعد هر نماز تکرار کنیم و از خدا، روی کار آمدن یک دولت کریمه را درخواست کنیم:
📖 اللَّهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ فِي دَوْلَةٍ كَرِيمَةٍ تُعِزُّ بِهَا الْإِسْلامَ وَ أَهْلَهُ وَ تُذِلُّ بِهَا النِّفَاقَ وَ أَهْلَهُ وَ تَجْعَلُنَا فِيهَا مِنَ الدُّعَاةِ إِلَى طَاعَتِكَ وَ الْقَادَةِ إِلَى سَبِيلِكَ وَ تَرْزُقُنَا بِهَا كَرَامَةَ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ.
🤲 خدايا به سوى تو مشتاقيم براى يافتن دولت كريمهاى كه اسلام و اهلش را به آن عزيز گردانى و نفاق و اهلش را به وسيلۀ آن خوار سازى و ما را در آن دولت از دعوتكنندگان به سوى طاعتت و رهبران به سوى راهت قرار دهى و كرامت دنيا و آخرت را از بركت آن روزيمان فرمايى.
#نشر_حداکثری
✅ @AHMADMASHLAB1995
بعد از اینکه مشخص شد مهرعلیزاده دروغ گفته و هنوز مدرک دکتراش رو از دانشگاه تیلبرگ هلند نگرفته؛ حالا مشخص شده همتی هم چندمورد سرقت علمی داشته!
اون موقع که به آقای رئیسی تهمت زدن باید میدونستن خدا اینجوری رسواشون میکنه😌
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•••🌿💛••• درجانمازحرارتِیادتقیامتےست...! دستزطُنمیڪشمتاڪہوصالِمندهے💔 #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #
💔
بے #طُ بودن،
دلگیرترین صفحہ از دفتر عشق است...!
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
فک کن
تقارن مناظره فردا و #روز_دختر...🤦🏻♀
دیگه همتی و مهرعلیزاده جواب سلام مجری رو هم میگن:
یکی یکدونه دختر/ چراغ خونه دختر....
😐😂
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
•••✨🥀•••
"رفیقشفیق"
ڪھ میگویندهمینهاهستند
رفاقت شاناز زمینشروعشد
وتابهشتادامہیافت . . . :)
#حاج_قاسم🌱
#ابومهدے_جانما🌻
✅ @AHMADMASHLAB1995
آخوندِ ریش خاکستریِ متالیکِ عبا بنفش بزن بغل
[ گشت ارشاد دولت رئیسی ] 😃
✅ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان✋🏻
هر انسانۍ اگر بپرسد
کہ من برای چہ بہ دنیا آمدهام؟
میگویم
برا تلاش پرنبرد و پررنج در راه تکامل خویشتن و انسانیّت🌱!
#شهید_بهشتے🌹
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعہ ها فقط؛
سرڪوفت نیـامدن #طُ را مےزند💔
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟!
#ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو💔
✅ @AhmadMashlab1995
•| #حرفیبامخاطبانگرامی |•
.
سلاموعلیکم رفقآ🙂✨...
"۳۹ روز ۸ ساعت ۵۷دقیقہ" مانده بہ عیدقࢪبان🐑...
-در این مدت میخواییم چلہ "سوࢪه ملک" را بگیریم☺️🍃.
-فقط 20 دقیقہ از وقتتو میگیرھ😅💫.
-اگر بدونی چہ فضیلتھایۍ دارررھ🤯💥!.
°•°•°•°•°•°
⇦قرار مـا هࢪشبـــ قبل خواب(ساعت22)💛🌙.
⇦حتماً با وضو باشید🙃🌱.
⇦باحوصلہ و انگیزھ😌🌈.
☆★☆★☆★☆★☆
اگـر پایہ هستی ڪلمہ "یاعلے" رو بفرست پیوۍ👇🏻☄.
{ @Xx_hanifa_xX }
بہ شیطون لعنت بفࢪست😒🚫.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•| #حرفیبامخاطبانگرامی |• . سلاموعلیکم رفقآ🙂✨... "۳۹ روز ۸ ساعت ۵۷دقیقہ" مانده بہ عیدقࢪبان🐑... -
پیامبر اکرمﷺ در مورد فضیلت سوره ملک فرمودند:
-هر کس در شب سوره ملک را قرائت کند اجری مانند احیای شب قدر را خواهد داشت.🎋
-دوست دارم که سوره ملک در قلب هر مؤمنی باشد.🍃
-پیامبر خود هر شب پیش از خواب این سوره را قرائت می کردند.🌾
-نجات دهنده او از عذاب قبر است.🌱
منبع⇦⇩
مجمع البیان، ج10، ص66
کنزالعمال، ص 2648
مستدرک الوسائل، ج4، ص306
تفسیرالبرهان، سید هاشم بحرانی، جلد5، صفحه433
پ.ن:حیفـ ڪہ نمیتونم ڪل فضیلت هاتشو بزارم😪...
اے کہ مرا خواندھاے؛
راھ نشانم بدھ🌸✨
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#کار_خودمونہ☺️
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_چهارم4⃣ سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترک
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_پنجم5⃣
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم.
بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، میرفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.
خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.
کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود.
به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود.
متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیام کنار خیابان ایستاده باشد.
جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد.
نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلیاش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت:
–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.
حالا از من اصرار و از او انکار.
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت:
– رحمانی هستم.
ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:
–فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم:
– به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟
چشمهایش را زیر انداخت و گفت:
–این حرفا چیه، من فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:
– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.
با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.
من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشیاش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید.
صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم.
–نه خانم رحمانی می رسونمتون.
خیلی جدی گفت:
–تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم.
بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم:
–هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم.
نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت:
–همون صداش کم باشه بهتره.
ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید.
ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم.
دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:
– پس چه جورش رو گوش می کنید؟
به رو به رو زل زدو گفت:
–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.
لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد.
همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم میچرخیدند.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_پنجم5⃣ آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را ا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_ششم6⃣
حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند.
ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد. خیلی دلم می خواست بیشتر با او هم کلام شوم.
هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم. همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود. راحیل باز غیبت داشت.
از سارا دلیلش راپرسیدم گفت:
–نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود.
باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوهام رابرایش می آورم تا از آن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد.
فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند.
پس چرا نیامد؟
بعد از کمی صبوری بالاخره امد. نمی دانم چرا همین که وارد شد، نتوانستم نگاهم را ازصورتش بردارم. به نظرم حجابش یک جور زیبایی خاصی داشت. سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم:
–سلام خانم رحمانی.
سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد.
وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد.
کم نیاوردم، جزوه ام را از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم:
–خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم.
باتردید نگاهم کردو گفت:
–چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم،
لبخندی نشاندم روی لبهایم و گفتم:
–زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید.
جزوه را گرفت و گفت:
–ممنون، فردا براتون میارم.
ــ اصلا عجله ایی نیست.
سرجایش نشست.
حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی.
تا حالا هیچ وقت برای کس دیگری جزوه نیاورده بودم.
سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس به ما زل زده، جلو که آمد زیر لبی گفت:
–به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم:
–اشکالی داره؟
–نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
– اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه.
گردنش را بالاوپایین کردو گفت:
–اوووه بله، و رفت نشست.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995