eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 آنکه مقصود من از جان و جهان است تویی وآنکه فارغ ز غم جان و جهان است منم #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباع
💔 من دست خالی آمدم ، دست من و دامان تو سرتا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو تو هر چه خوبی من بدم ، بیهوده بر هر در زدم آخر به این در آمدم ،باشم کنار خوان تو من از هر در رانده ام ، من رانده ی وامانده ام یا خوانده یا ناخوانده ام ،اکنون منم مهمان تو پای من از ره خسته شد، بال و پرم بشکسته شد هر در به رویم بسته شد، جز درگه احسان تو 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¦💛❃🌿¦ - 𖥸- - - - - - - - - - - - - - - - -𖥸 ‌ ❁تو‌رسیدۍبه‌آرزوۍِخودت ! ❁چه‌کند‌این‌جھان‌تباهۍرا؟💔 ‌ کلیپے از 🌸🌻 💫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
‏رهبر در حکم تنفیذ رئیسی از عبارت شخصیت "سیادت و علم" استفاده کرد! جاداره این عبارت رو بزنیم تو دهن مهرعلیزاده و همتی😁 ✅ @AHMADMASHLAB1995
پاسخ فرزند شهید منا به حسن روحانی! پیکرهای شهدای منا چهار ماه توسط سعودی‌ها تحویل داده نمی‌شد، همزمان روحانی در آمریکا آویزون آمریکایی‌ها بود! آقای روحانی بخاطر اینکه بجای مردم همیشه به آمریکا چسبیدی حلالت نمی‌کنیم! ✅ @AHMADMASHLAB1995
پیروزے افتخار آفرین و ڪسب مدال طلا توسط محمدرضاگرایے در رقابت هاے کشتے فرنگے وزن 67 کیلوگرم المپیک2020 توکیو را تبریک مےگوییم🤼‍♂✨ @AHMADMASHLAB1995
🖇💖¦→ ‌ طــرف‌دآشت‌غیبت‌می‌ڪرد بھش‌گفت:شـونھ‌هـآتو‌دیدی؟🌸 گفت:مگھ‌چی‌شدھ؟! گفت:یھ‌ڪولھ‌بآری‌ازگنـآهـآنِ اون‌بنـدھ‌خـدآروشـونھ‌هـآ؎تـوعھ..🌷 ✅‌ @AhmadMashlab1995
•🍀• مباهلہ‌یعنے: احتیاط‌دلت‌رابہ‌خدابسپار... دستت‌راازدست پنج‌تن«علیهم‌السلام» رهامکن‌وگرنہ‌گُم‌مےشوی ..! پ‌ن: اعمال روز 🦋 🌸🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
داداش احمد؟!⚘ شناخت تو بزرگترین هدیه ای بود ک خدا بهم عطا کرد🥰💛 همین ک همیشه حضورتو کنارم حس میکنم قشنگ ترین اتفاق زندگیمِ💞❤ لبخند تو ؛ برای من حکم لبخند خُداست🤗 مییدونم برای رسیدن به تو مسیر طولانی در پیش دارمم،، اما؛همین ک همیشه و همه جا حواست بهم هست و میتونم با جون دل باهات حرف بزنم اندازه تموم گل های سرخ دنیا برای من ارزش داره🌹 جانانم، یک جان ک بیشتر ندارمم آن هم فدای 💕 رفیق ترین رفیق دنیا دوسِت دارم و برای به تو رسیدن جانم را هم فدا میکنم🥀❤ ✍🏻| فآطمه 🌸🌻 بہ یاد غریب طوس در جوار غریب طوس🥀✨ متن‌وعکس‌ 🌺 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوبیست‌ویکم1⃣2⃣1⃣ بعد از انتخاب غذا موبا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣2⃣1⃣ ــ اهوم. به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمونه یا مارو بسنجه یا خیلی هدفهای دیگه داره... متفکر گفتم: –چرا به این چیزا فکر می کنی؟ در لحظه از زندگیت لذت ببر. ــ اگه فکر کنم بیشتر آمادگی پیدا می کنم واسه اتفاقهای یهویی و غافلگیرانه و راحت تر قبولشون می کنم. ــ مگه جنگه؟ ــ جنگ که نه، ولی یه جور مبارزس. ــ تو اینجوری از زندگیت لذتم می بری؟ خندیدو گفت: – آره، اتفاقا اینجوری جالبتره، همش سرت گرمه خودته. مثل این بازی های کامپیوتری. ــ وقتی آدم درست زندگی کنه نیازی به این فکرا نیست. سرش را به علامت مثبت تکان داد. همان لحظه غذایمان را آوردند و حرف ما قطع شد. آنقدر گرسنه بودم که فوری شروع به خوردن کردم. چون صبحانه هم نخورده بودم. زیر چشمی زیر نظرش داشتم. احساس کردم معذب است و راحت نمی تواند غذا بخورد. لقمه ی دهانم را قورت دادم و گفتم: –هنوز با من معذبی؟ چیزی نگفت. یک تکه کباب به چنگال زدم و توی بشقابش گذاشتم و گفتم: –بخور راحیل دیگه، بعد به شوخی ادامه دادم: – میخوای من برم تو ماشین غذام رو بخورم تا تو راحت باشی؟ چشم هایش را سر داد به بشقابش ولبخندی زد و گفت: – نه، من راحتم. بینمان کمی به سکوت گذشت و اینبار او سکوت را شکست. – چطوری برادرتون رو راضی کردید؟ ــ به سختی... کلی خان رد کردم تا اینجا، فکر کنم حرف زدن با دایت دیگه آخرین خان باشه. –نگران نباشید، داییم اونقدر مهربونه، احتمالا می خواد چند تا سوال بپرسه و چندتا توصیه. با مهربانی گفتم: – وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم، نگرانی من فقط وقتیه که تو نباشی. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. غذایم را تمام کردم، به بشقابش که نگاه کردم دیدم، کبابی که برایش گذاشته بودم فقط کمی از گوشه‌اش خورده. چقدر آرام غذا می‌خورد. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهش کردم، امروز گیره‌ی روسری‌اش فرق داشت، سنگ فیروزه ایی که بود دور تا دورش نگین های ریز داشت و با یک زنجیر به خود گیره نصب شده بود. رنگ نگین با روسری اش همخوانی داشت. چقدر این رنگ برازنده‌ی صورتش بود. از تغییر رنگ پوست صورتش فهمیدم با این که نگاهم نمی کند ولی متوجه‌ی نگاهم شده است. یک برگ دستمال کاغذی برداشت و زیر لب خدارو شکری گفت و نگاهم کرد. –دست شما درد نکنه. لبخند زدم. –چیزی نخوردی که بگم نوش جان. باز هم حرفی نزد. گفتم: –غذات رو می ریزم توی ظرف ببر خونه بخور. موقع خالی کردن غذا داخل ظرف، تقریبا ظرف پر شد. نچ نچی کردم و گفتم: – چیزیم خوردی اصلا؟ خدارو شکر که فردا محرم میشیم و این معذب بودنت تموم میشه. وگرنه اینجوری پیش می رفتیم چند وقت دیگه نامرئی میشدی. صدای پیام گوشی‌اش بلند شد. بی توجه به حرفهای من نگاهی به پیامی که برایش آمده بود انداخت و گفت: – مامان پیام داده، داییم نیم ساعت دیگه میاد خونه، زودتر بریم. ظرف را داخل نایلون گذاشتم و فیگور ترس گرفتم و گفتم: –وای من می ترسم، یعنی چیکارم داره؟ لبخندی زد و گفت: –فکر کردید داماد خانواده ما شدن به این آسونیاس؟ فکری کردم. –میگم نکنه در مورد مهریه می خواد چیزی بگی؟ ــ نه، نگران اون قضیه نباشید. دوباره با ترس ساختگی گفتم: – نکنه بگه برو اول چراغ های "کاخ میسور" رو دستمال بکش بعد بیا بهت دختر بدیم، تا بخوام این همه چراغ رو دستمال بکشم پیر شدم. باتعجب گفت: – مگه چندتا چراغ داره؟ –فقط نمای کاخ ده هزارتا. ابروهایش را بالا داد. – واقعا؟ ــ خب از تعجبت معلومه این گزینه نیست. خندیدو گفت: – ولی فکر بدیم نیستا، حالا کجا هست این کاخه؟ ــ هندوستان. ــ آخ، آخ، اونجام گردو خاک زیاده، حداقل از این دستمال نانوها ببرید، زیاد اذیت نشید. – بدجنسی نکن دیگه، غریب گیر آوردی؟ چشم هایش روی زمین افتاد وگفت: اگه این گزینه بودمنم میام کمکتون. مهربان نگاهش کردم و گفتم: – تو که بیای چراغ های کل کاخ های دنیارو تمیز می کنم خانم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . وقتی رسیدیم مقابل خانه شان، با همه‌ی تعارف های راحیل بالا نرفتم و منتظر شدم تا دایی‌اش بیاید.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوبیست‌ودوم2⃣2⃣1⃣ ــ اهوم. به نظر من ه
انتظارم زیاد طولانی نشد، دایی‌اش یک مرد میان سال بود، با ریش کم پشت و کوتاه و لباس شیک و مرتب و چشم‌هایی میشی، که به نظر مهربان می‌آمد... 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوبیست‌ودوم2⃣2⃣1⃣ ــ اهوم. به نظر من ه
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣2⃣1⃣ *راحیل* وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانی‌ام را بوسیدو به شوخی گفت: –می خوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زدوادامه داد: – نترس اذیتش نمی کنم. وقتی نگاه منتظرم را دیدسرش را پایین انداخت. –حرف های مردونس دایی جان. دایی برایم حکم پدر را داشت، دوستش داشتم. ولی نمی‌دانم چرا هیچ وقت نتوانستم با او دردو دل کنم و از مشکلاتم برایش بگویم. به آشپزخانه رفتم، تا به مادر و اسراکمک کنم. مادر بادیدنم گفت: –راحیل بیا ما بریم مبل های سالن رویه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم. با تعجب گفتم: –مگه چند تا مهمون داریم؟ زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن. اسرا با خنده گفت: – عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟ فکری کردم و گفتم: – همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه ایی داره خوبه؟ ــ آره، منم می خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟ نگاهی به مادر انداختم و گفتم: –راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا می‌خوره؟ مادر لبهایش را بیرون دادو گفت: –چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت. ــ فکر نکنم چادر بیارن، اون طور که آرش می گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد. مادر با تعجب گفت: – واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدن خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن. بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تااز مادر بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشی‌ام رفتم و به آرش پیام دادم: –داییم چی گفت؟ جواب فرستاد: – یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم و نوشتم: – خب پس به خیر گذشته؟ ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانوهست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت. جوابی ندادم، پرسید: –راستی بالاخره مهریت رو نگفتیا. ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟ ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم. ــ نوچ. نمیشه. ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه. با خوشحالی تایپ کردم: –مهریه ام اینه که هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی. هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد. صدایش کردم: – آقا آرش... بازهم جواب نداد. با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش امده نمی‌تواند جواب بدهد. صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم. یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان روبه من گفتند: –تو چرا هنوز آماده نشدی؟ خاله به سعیده اشاره ایی کردو گفت: –راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سرو گوشش بکش. سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشیدو می گفت: – پس چرا تغییری نمی‌کنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم: – سعیده، لابد دستت مشکل داره. اسرا لباسم را از کمد بیرون کشیدو گفت: – یه روسری کرم می خواد این لباس. ــ از کشوی روسریها بردار.البته فکر کنم اتو می خواد. سعیده هینی کردو گفت: –چرا زودتر نمیگی؟ اسرا با عجله روسری را پیدا کردو گفت: – من الان اتو می کنم. سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت. –فکرت اینجا نیستا. سرم را پایین انداختم و گفتم: –سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یانه. سعیده آهی کشید. – تو نیتت خیره، انشاالله که خداهم کمکت می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی. بعد از پوشیدن لباسهایم، سعیده آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد، موهایم راشانه کردم و می خواستم ببافم که سعیده نگذاشت و گفت: – بالا ببند که بعد از این که محرم شدید راحت بتونی دورت رهاشون کنی. اخمی کردم و گفتم: – سعیده ول کن این برنامه هارو ها، من روم نمیشه. برس را از دستم گرفت و گفت پاشو وایسا. آنقدر موهایم بلند بود که وقتی روی تخت می نشستم روی تخت پخش میشد. از روی تخت بلند شدم و سعیده بُرسی به موهایم کشیدو گفت: –پس شل می بافم که اگه خواستی بازش کنی، فقط کش پایینش رو بکش. حیف نیست، موهای به این قشنگی رو نبینه. بعدبا شیطنت خنده ایی کردو گفت: –البته اون خودش اونقدرسریشه که ... نگذاشتم حرفش را تمام کند. – عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها. ــ اوه اوه، حالا هنوز هیجی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی... ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوبیست‌وسوم3⃣2⃣1⃣ *راحیل* وقتی از دایی
ــ خب بگم زیگیل خوبه؟ در چشم هایش براق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کردو گفت: –خوب بابا، آقا آرش خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: حالا شد. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
ڪسب مدال نقره توسط علےداوودے در مسابقات حرکت یک ضرب وزنہ‌برادرے وزن 109 کیلوگرم المپیک توکیو 2020 را تبریک مےگوییم🏋‍♂✨ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•🍀• مباهلہ‌یعنے: احتیاط‌دلت‌رابہ‌خدابسپار... دستت‌راازدست پنج‌تن«علیهم‌السلام» رهامکن‌وگرنہ‌گُم‌مےش
🌷 مسیحیان نجران گروهے از مسیحیان زمان پیامبر بودن ڪہ زمانے ڪہ آوازھ پیامبر و مےشنون میرن مدینہ محضر پیامبر و درخواست مباهلہ میدن.. حضرت محمد قبول میڪنن و یہ روز و مشخص مےڪنن تا هردو گروه با بهترین و با ایمان‌ترین افراد قبیلہ و دینشون بیان بہ مڪانے ڪہ در اونجا مباهلہ انجام مےشدھ... در اون روز مسیحیان نجران ڪہ با تعداد افراد خیلے خیلے زیادے آمدھ بودند مےبینن ڪہ پیامبر تنہا با چہار نفر آمدند... حضرت زهرا(سلام‌اللہ)، امام علے(علیہ‌السلام) و حسنین(علیہ‌السلام)... اونجا بہ این نتیجہ مےرسن، زمانے ڪہ پیامبر فقط با چہار نفر آمدن پس قطعا حرف حق و میزنن وگرنہ تعداد افراد خیلے زیادے و با خودشون مےآوردن و بہ همین دلیل دستانشون و بہ نشانہ تسلیم بالا مےبرن و مباهلہ و انجام نمیدن و در اونجا یڪبار دیگہ اسلام پیروز میشہ...🌸🌿 امام رضا(علیہ‌السلام) بہ مأمون فرمودند: بالاترین فضیلت علے(علیہ‌السلام) آیۀ مباهلہ است. چون در این آیہ علے(علیہ‌السلام) نفس پیامبر اعلام شده است. باید غربت مباهلہ برطرف بشود، این خیلے مہمتر از بسیارے دیگر از ایام اللّٰه است. 💖 ✍🏻| @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد هادی جوان‌دلاور💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌وطن✨ 🌴ولادت⇦11آذر سـال1363🌿 🌴محـل ولادت⇦ت
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد عبدالعلی صادقی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌وطن✨ 🌴ولادت⇦23مرداد سـال1342🌿 🌴محـل ولادت⇦کرمانشاه🌿 🌴شهـادت⇦19مهر سـال1393🌿 🌴محـل شهـادت⇦نصرت آباد زاهدان🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦ شهید سردار سرتیپ پاسدار خلبان دکتر عبدالعلی صادقی فرمانده معاون ایمنی ناجا در سانحه پروازی به همراه شش همکارش بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـدند🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995