eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‌ پیامبراکرم(ص)میفرمایند:🌹 محبوب‌ترین عمل نزد خدا؛شاد کردن دیگران است!😍 ‌#حدیث_روز🌱 ☑️ @AHMADMASHLAB
‌ امام‌حسین(ع)میفرمایند:🌹 هر گاه دو نفر قهر باشند؛ آنکه برای آشتی پیش قدم شود؛ زودتر از دیگری وارد بهشت خواهد شد!💞 🌱 ☑️ @AhmadMashlab1995
✨🌸 خو‌ش‌به‌حال‌دل‌اونایے‌که اگه‌ازشون‌بپرسے‌دوست‌داری‌ کیو‌ببینے‌قبل‌‌از‌مرگت به‌جای‌عشق‌و‌دوست‌و‌رفیق میگن‌‌‌آقا‌جانم، (عج)🌻'|• @AHMADMASHLAB1995 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡👑 و چِھ آرام با غَزل‌ های دو چشمانِ قَشنگِت دلم ریخت بِھَم . . . 💕 #🌱 # #Ÿ #😄Ÿ #Ÿ ☑️ @AHMADMASHLAB1995
🕊 آدم با یہ شب دو شب بہ جایی نمیرسہ.. باید ایمانت دائم باشہ و عملت مداوم! اینکہ یہ شب بری هیئت و کلی گریہ کنی؛ بعدش انتظار داشتہ باشی نفس مسیحایی پیدا کنی اینجوریی نیست.. دو روز بعد می‌بینی تو منجلاب دنیا گرفتار شدی! 🌸✨ ☑️ @AHMADMASHLAB1995
آدࢪس چنـل هاے شھیداحمـدمشلـب دࢪ واتسـاپ👇🏻 🌸شھیداحمـدمَشلَـب1🌸 https://chat.whatsapp.com/HXZEQQdE1TI7XeQ5YLUQvW 🌸شھیداحمـدمَشلَـب2🌸 https://chat.whatsapp.com/KqVBVVT7V0z2KdXYSODMVu 🌸شھیداحمـدمَشلَـب3🌸 https://chat.whatsapp.com/JWZGJ5eXxiPLR9ydEi29G4 🌸شھیداحمـدمَشلَـب4🌸 https://chat.whatsapp.com/FYBYxIcmMF59jVduOwtCHZ آدࢪس چنل رسمے شھیداحمـدمشلـب دࢪ دیگࢪ پیـام‌ࢪسـان‌ هـا👇🏻 @AHMADMASHLAB1995
موڪِب‌بِھ‌موڪِب‌‌ اَربـ‌َ؏ِـین‌عُشٰـاق‌جَمعَنـد..!シ ⁸ࢪوزتـااربعیـݩ‌حسینے🕯 🌿 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸•• چشمے به رهت دوخته ام باز ڪہ شاید... باز آئے و برهانیم از این چشم بہ راهے :)💔✨ کلیپے از 🌸🌻 💫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدونودویکم1⃣9⃣1⃣ *آرش وقتی به خانه رسیدیم، ظ
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣9⃣1⃣ سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم: –چرا دعواتون شد؟ نگاهش را به دستهایش داد. –هیچی. –توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: –خودت که همه چی رو می دونی. –مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی. با استرس پرسید: –جلوی راحیل گفت؟ –نه راحیل توی اتاق بود بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز عصبانی شدو با اخم نگاهم کردو گفت: –وقتی نمی دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم. –خب بگو بدونم، چی شده. –اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت فکر می کردم کم‌کم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کردو مهربان شد. –باشه بگو. –چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه بعد از این که عمو اینا رفتند حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کردو گوشیش رو بهم داد شروع کردم به نگاه کردن عکسها احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چند تا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستند، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. –خب واسه چی تشکر کرده بود؟ –توی صفحه اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود. –خب لابد همکارشه دیگه واسه شرکت –پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودند و لبخند می زدند. –خب ازش می پرسیدی. –پرسیدم که اینجوری شد دیگه اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه وواسه شرکت لازم بود فکر میکنه من از پشت کوه امدم بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست. –خب دلیل چتهاشون رو هم می پرسیدی. –اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود. یهو از تصورش خنده ام گرفت و گفتم: –ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه ی کیارش میره آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقه اش رفته؟ مژگان همونطور که حرص می خورد گفت: –چه می دونم مثلا مرخصی ساعتی می خواست اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود. –بعد کیارش چی جواب داده بود؟ –نوشته بود: خواهش می کنم. –خب دیگه، این که ناراحتی نداره. –چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه. –نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه خرابترم میشه الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون پس ببین نگرانته. –اون نگران آبروشه نه من راحیل اونجاست؟ باسرم جواب مثبت دادم. –پس من اونجا نمیام باتعجب نگاهش کردم، –پس کجاببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟ –الان نصف شبی؟ زابه راه میشن. –خب پس آدرس دوستت رو بگو. –زنگ زدم گوشی رو برنداشت فکر کنم خوابه. –تو که گفتی داری میری خونشون؟ –خب می خواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد. پوفی کردم و گفتم: –پس میریم خونه ی ما –نه اونجا نه. –نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟ –اشکالی داره؟ –برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: –من اجازه نمیدم اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده صبحم که تو تا لنگ ظهر می خوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید.«واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه» ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم: –تو برو بالا من بعد امیام. –به کی میخوای زنگ بزنی؟ بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شماره‌ی راحیل را گرفتم. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدونودودوم2⃣9⃣1⃣ سرش را پایین انداخت و سوار
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣9⃣1⃣ –الو، راحیل جان... –سلام. –سلام عزیزم، الان کجایی؟ –تازه امدم توی اتاقت –خوبه مژگان داره میاد بالا لطفا خودت رو بزن به خواب میام برات توضیح میدم خداحافظ. –باشه خداحافظ. ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم گاهی ازش هم فکری هم می گرفتم. شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم بعد رفتم بالا وارد سالن که شدم کسی را ندیدم از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر می‌آمد. آرام به طرف اتاقم رفتم چراغ اتاق خاموش بود و جایی را نمیدیدم چراغ قوه گوشی‌ام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم راحیل خواب بود. «حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا فکر کنم زیادی جدی گرفته.» بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم. قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم: –خوابی؟ ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد و دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد صدایی هم که اصلا به او نمی‌‌آمد از خودش درآورد که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستادو هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و مات و متحیر به او چشم دوختم. دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود دیدمش که بلند شدنشست وغش غش خندید. ازترس این که صدایش بیرون نرود دستش رو جلوی دهانش گذاشته بود. از خنده اش من هم خنده ام گرفت ولی هنوز قلبم از غافلگیری که شده بودم ضربان داشت اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم. بعد از این که خنده اش بند امد روی لبه ی تخت نشست و گفت: –چی شد؟ خسته ایی؟ حرفی نزدم. با استرس نمایشی گفت: –آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟ بعد روبرویم زانو زد و دستهایش را به هم گره زد و گفت: –والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سخت تره. دستم را سمتش دراز کردم. –بیا. –اوه، اوه این الان سکوت قبل از طوفانه؟ دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد برق چشم هایش را می دیدم. گفتم: –خسته بودم کلافه بودم ولی توبا این کارت همه رو پر دادی رفت ممنونم.بعد برایش ماجرای مژگان را واین که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند تعریف کردم. –آرش. –جانم. –میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه. –چیکار کنیم؟ –نمیدونم فقط می دونم اونا که باهم خوب باشن همه آرامش دارن. –اونا باید خودشون بخوان راحیل واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونند مشکلاتشون رو حل کنن. خمیازه‌ایی کشید وگفت: –چقدر سخته اینجوری زندگی کردن –پاشو برو بخواب بلند شد روی تخت نشست و نگاهم کرد –چرا تشک نداری؟ –تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستند، الانم که نمیشه رفت اونجا. با دلسوزی گفت: –پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: –ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض می‌کنم شما به اون راه بهتر فکر کن عزیزم. بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود.نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هم کنار بالشتش جا داده. آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم: –می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها. از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد. دستش را در دستم گرفتم و روی سینه ام نگهش کردم. –راحیل. نگاهم کرد. –عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟ سکوت کرد چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کردو گفت: –می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی یهو زدم زیر آواز –من می خوامت بی حساب من بیدارم تو بخواب سرد بشه روتو بپوشونم دستش را جلوی دهانم گذاشت –هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره. همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم: –نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمند. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت: –شب بخیر، بعد سرش را توی سینه ام پنهان کرد. –شب بخیر عزیزم. آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدونودوسوم3⃣9⃣1⃣ –الو، راحیل جان... –سلام. –
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣9⃣1⃣ *راحیل با صدای الارم گوشی‌ام چشم هایم را باز کردم و فوری گوشی‌ام را خاموش کردم.آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد. –چادرو سجاده توی کمده –دستی به صورتش کشیدم و گفتم: –می دونم عزیزم تو بخواب. سراغ کیفم رفتم مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم و به طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم باکمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند. "مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت ولی یک چیز را خوب می دانستم این که مژگان از آن دسته زن‌هایی است که باید مدام مواظبش بود حالا هم که شرایطش حساس است در این دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود. بعد از این که نمازم را خواندم برای آرش دعا کردم سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم. با آرش همه چی خوب بود تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم. شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم می‌آمد سر از سجده برداشتم چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم.نفهمیدم کی خوابم برده بود وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافه‌ایی به رویم کشیده شده بود. آرش روی تخت نبود بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم صدایی از سالن نمی‌آمد، پس هنوز بقیه خواب بودنددنگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم دیدم خودش زنگ زد. –سلام، صبح بخیر، آرش جان. –سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر. راحیل جان چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی جیگرم کباب شد. –آخه همچین قشنگ خوابیده بودی ترسیدم بیام روی تخت بیدارشی. –توام اونقدرعمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیاپایین که منتظرتم. –تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟ –بیای خودت می بینی. فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد ولی باز پیش خودم گفتم: "انشاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده."آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد. ذوق زده گلها را گرفتم و باقدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینی‌ام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم: –ممنونم، خیلی قشنگه، کله‌ی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون می خری. خندید و دستم را گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم. –دعاش رو به جون تو می کنند. "چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه."در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود. لپش را کشیدم و گفتم: –بازم ممنونم لبخند رضایتمندانه ایی قشنگی روی صورتش نشست ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم دلم می خواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود دستم را اهرم چانه‌ام کرده بودم و نگاهش می‌کردم از نگاه کردن به او سیر نمیشدم. با نگاه ناگهانی‌اش چشم هایم را غافلگیر کرد غافلگیرکردن تخصصش شده بود نگاهش آرامشم را به هم ریخت جنس نگاهش قلبم را به تلاطم می‌انداخت. سرم را پایین انداختم، و او گفت: –مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه می‌کنی؟ –چرا؟ –به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم می‌کنه. چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم. –خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟ –قبلش. –باشه بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بزاریم خونه ی ما که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی. نگاهی به کفشهایم انداختم پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم. –با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم خب اونارو میارم میزارم اینجا. –نوچ اونا بمونه خونه‌ی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگه‌ام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقه‌ی دو بدی بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه.. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدونودوچهارم4⃣9⃣1⃣ *راحیل با صدای الارم گوشی
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣9⃣1⃣ به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم. آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم: –یه کاسه کافیه باهم می خوریم باتعجب نگاهم کرد. –آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟ با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلا با یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد. –آخه یه کاسه ضایس. –ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره. – سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارم‌ها مثل شما خانما کم غذا نیستم. –سیر میشی تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معد‌ی خودت خوبه بعد هم به قول مامانم شکم رو پهنش کنی دشته جمعش کنی مشته. حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزه گفت: –پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده. بعد قیافه‌ی سوالی به خودش گرفت و پرسید: –ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معدتون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده. خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. –آدمیزاد به همه چی عادت می کنه اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز. همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت: –عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که واسه خریدن کتانی چند تا مغازه را از نظر گذراندیم آرش هر کتانی قرمزی که می دیدمی گفت قشنگه. –حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه. –چون می خوام با کتونی من ست باشه. –وای چه رومانتیک و قشنگ آرش تو خیلی باسلیقه ایی‌ها. –اگه با سلیقه نبودم الان تو اینجا (به قلبش اشاره کرد)نبودی. –خندیدم وگفتم: –آرش –جونم –کاش می تونستم طبق سلیقه‌ی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه خیلی جلب توجه می کنه. فکری کردو گفت: –خب مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه. –از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت: –واقعا؟ آخه چرا؟ –چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟ –آخه اون دیگه خیلی تابلو بود مرد نیستی واسه همین شاید متوجه نشی –چرا متوجه میشم توام الان شاید نتونی حرف من رومتوجه بشی من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه. شانه ایی بالا انداخت و گفت: –باشه عزیزم هر جور تو دوست داری خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر. بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح می‌آمد همانطور که گریه می کرد می گفت: آرش من دیگه تحمل ندارم می خوام جدا بشم. بیچاره آرش هم فقط می گفت: –آخه چی شده دوباره دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه. –اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافه‌اش رو ببینم. سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه. –آروم باش باشه ، باشه، الان کجایی؟ –جلوی شرکتش. –من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده همونجا وایسا. انگار مژگان آرام شد چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم. فقط آرش جواب داد. –آره باهمیم. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –باشه حالا یه کاریش می کنم. بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم: –من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس. دستم را گرفت. –ببخش راحیل الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم ممنون که درک می کنی البته تا یه جایی می رسونمت. –نه تو برو –تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت در چشم هایش نگاه کردم غم داشت از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمی‌آمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که نمی تونسته در خیابان بایستد رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه چرا هی به این زنگ میزنی» آرش من را تا ایستگاه مترویی که توی مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کردو رفت. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
مۍگفت‌: حاجۍ! وقتۍ عاشق‌ِ خُدا باشۍ دیگہ‌ هیچ‌ گناهۍ بہت‌ حال‌ نمیدھ...!🍃 - - ...!^^♥️🖐🏻•• ☑️ @AHMADMASHLAB1995
پیروزے افتخارآفرین و ڪسب مدال‌‌ قہرمانے توسط تیم ملے والیبال
جمہورےاسلامےایران
را تبریڪ مےگوییم🏐✨ ☑️ @AHMADMASHLAB1995
نشون‌دادنِ‌تصـویرامام‌‌خامنه‌اے توۍشبکہ‌هاۍماهواره‌اے بینُ‌الملݪـےممنوع‌اسـت‌ ! چرا ؟! چون‌یڪ‌دخترِ‌آلمانےفقط‌با‌دیدنِ چہره‌آقآمسلمان‌شد ! (:♥️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‌ امام‌حسین(ع)میفرمایند:🌹 هر گاه دو نفر قهر باشند؛ آنکه برای آشتی پیش قدم شود؛ زودتر از دیگری وارد
‌ امام‌صادق(ع)میفرمایند: 🌹 اگر دوست دارےكه خداوند عمرت را زياد كند؛پدر و مادرت را شاد ڪن!😊 ‌‌ 🌱 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
••|✨🍬|•• میـــگم‌قبول‌دارۍ! هیچڪس‌نمیتونـه‌مثـل‌خـ،♡،ـدا‌ اینقـدر‌ زیبا و‌آروم‌ آدمـو‌ببخشـه؟😉 تـازه‌به‌روت‌ھم‌نمیـآره. . .🕊 ڪه‌گاھـۍکۍبودۍو‌چـۍشـدۍ! هیچوقـت‌ا‌‌ز توبـه نتـرس... 🙂!|•• 🌱 @AhmadMaahlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنے‌این‌اربعین‌هم،‌خبرۍ از"شائ‌عراقـی"نیست!؟ _#💔☕️:)))) ۷روزتـااربعیـݩ‌حسینے🕯 🌿 🌹 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
قرارگاه فرهنگی مجازی (برای سومین سال)در نظر دارد در پویش بسته های لوازم التحریر📖📚📒🖍✏️ را به کمک شما عزیزان به دانش آموزان نیازمند وبی بضاعت اهدا کند. سهم مشارکت برای تامین بسته ها هر مبلغی که مایل بودین 💳شماره کارت جهت کمک نقدی : 6277601842497057 بنام خانم معصومه زارعی آیدی جهت ارسال 📦بسته های لوازم التحریر(کمکهای غیر نقدی) @Mahsa_zm_1995 @Ahmadmashlab1995
✋🏻 تصوّر کن همہ عالم بلند شدن واست کف بزنن امـّا امام‌زمان کہ تو رو دید روش و برگردونہ💔! - ارزش داره ؟! 🌱 ☑️ @AHMADMASHLAB1995