eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 براۍ ارتباط با «امام‌زمان» فقط باید تصفیہ شد، را باید تصفیہ ڪرد ! :) 🌸 ✅ @AHMADMASHLAB1995
یہ داࢪم ڪہ اگـر نبـود؛ چقـدر حالـم بـد میشد..✨🌸🍃 🔗 🌼🦋 🍂 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویست‌وپنجاه‌وچهارم4⃣5⃣2⃣ –کجایی تو؟ –مام
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣5⃣2⃣ همین که کنارش نشستم دستی به موهام کشیدوزیرگوشم گفت: –دلم برات تنگ شده بود. عکس العملی ازخودم نشان ندادم او ادامه داد: –من بایدالان شاکی باشما، بعد آرام گفت: –الانم امدم دلایلت روبشنوم. سوالی نگاهش کردم. –همون دلایلی که نمی تونی بیای خونه ی ما دیگه.. راحت نیستی. سرم را پایین انداختم. باامدن اسرا آرش از جایش بلندشد و سلام واحوالپرسی کردند. اسرا به طرف آشپزخانه رفت. آرش نگاهی به من انداخت. –پاشوحاضرشوبریم بیرون –حوصله ندارم دستم راگرفت و کمی فشار داد و پرسید: –ازم دلخوری؟ احساس کردم دستهایش منبع انرژی هستند، جان گرفتم. سرم را بالا آوردم. –آره، ولی نمی خوام درموردش حرف بزنم. –خودت که همیشه میگفتی باید در مورد مشکلات حرف زد.یادته اون روز که مسابقه دادیم من برنده شدم قرارشد جایزه‌ام رو خودم تعیین کنم؟ –خب – می خوام جایزه ام این باشه که ازم دلخور نباشی وفراموش کنی. البته به نظرخودم که کاری نکردم، ولی خب چون تومیگی حتما کاری کردم که خودم حواسم نبوده. از این زرنگی‌اش لبخندکم جانی زدم. –خب، خندیدی پس قبوله ولی اگه درموردش حرف بزنی بهتره منم تکلیفم رومی فهمم، که چیکار کردم باعث ناراحتی تو شده. حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟ قبل از این که جوابی بدهم، اسرا با ظرف میوه وارد شد. آرش گفت: –اول میوه بخوریم بعد، اسراخانم زحمت کشیدن. اسرا لبخندی زد و گفت: –الان بشقاب هاروهم میارم. طره ایی از موهایم را که روی بازویم افتاده بود عقب داد و همانطور که نگاهم می کردگفت: –اگه اخم هات رو بازکنی یه سورپرایز برات دارم. –چی؟ –اسرا بشقابها را آورد و خواست برایمان میوه بگذارد. –شما زحمت نکشید اسراخانم من خودم برمی دارم. بعدخم شدو یک موز برداشت و داخل بشقابش گذاشت. –رفتیم بیرون بهت میگم. –من خونتون نمیام ها سرش را کج کرد. –من اصلاحرفی از خونه رفتن زدم؟ برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم را عوض کردم وروسری مشگی‌ام را سرم کردم و روی تخت نشستم وکمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفهای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه." از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادر با آرش حرف می زند و آرش هم غمگین نگاهش می کند و گاهی سرش را به علامت تایید تکان میدهد. کنارشان نشستم. مادر نگاهی به من انداخت و پرسید: –می خواهید بیرون برید. آرش جای من جواب داد: –بله من گفتم حاضربشه، تا یه جایی بریم. مادر گفت: –این وقت شب؟ آرش گفت: –مامان جان تازه سر شبه، تاره تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونها شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار می‌کنن؟ مادر آهی کشید و گفت: –وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بی تعارف حرفهاتون روهم به هم بزنید.با شنیدن این حرف مادر دلم لرزید. این روزها خیلی جدی شده بود. سوار ماشین شدیم. –آرش چی شدکه فریدون کوتاامد و مژگان امد خونتون؟ –نمی دونم، ولی مژگان می گفت که فریدون گفته سه روز می تونه بمونه بعدتکلیفش رومشخص می کنه."دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه." –چرا مامانت اجاره نمیده مژگانم باخانواده اش بره خارج؟ بچه روهم هرچندوقت یه بارمیاره می بینش دیگه. –مادره دیگه، بعدشم خودمژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان می گفت من میمونم پیش شما ازحرفهای آرش احساس خطرمی کردم. –مامانم چی بهت می گفت؟ اخم کرد. –حرف زور –یعنی چی؟ –میگه دوروز دیگه یا میرید محضرعقد دائم می کنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید.فکر کن من حدودا یک ماه نباید تورو ببینم. که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم. –به نظرمن که زورنیست. –عه، راحیل.پس اون موقع که باهم بوستان می رفتیم حرف می زدیم نامحرم نبودیم. –اون موقع فرق می کرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید باهیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که بامرد نامحرم حرف بزنم. ولی این که ما دوماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم باهم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه. شانه ایی بالا انداخت. –برای من که سخت نیست. –ولی برای من سخته. نگاهم کرد و لبخند مرموزی چاشنی‌اش کرد. –بهت نمیاد. بعددستم را گرفت و بوسید. –آره خب سخته، فکر کن هر دفعه می بینمت دستت رو نگیرم. جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس امده بودیم نگه داشت وپیاده شدیم. –اینجا برای چی امدیم؟ –سورپرایزه ها اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزوصندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش دادن هویج بستنی گفت: –تاآماده بشه من امدم. بعد از مغازه بیرون رفت. آقایی که آنجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی را روی میز گذاشت و رفت. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویست‌وپنجاه‌وپنجم5⃣5⃣2⃣ همین که کنارش نش
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣5⃣2⃣ آرش بی‌توجه، مشغول خوردن هویج بستنی‌اش شد و من همچنان نگاهش می‌کردم. آرش خوب ومهربان بود، فقط مشکل اینجا بودکه باهمه مهربان بود و زیادی احساس مسئولیت درقبال زن برادرش داشت و گاهی هم بعضی مرزها را رعایت نمی کرد. –خب، حالا همونطورکه داری نگاهم می کنی از دلیل ناراحتیت هم بگو. نگاهم را از او گرفتم و به لیوانم دادم.قاشق را برداشتم وشروع به هم زدن مایع نارنجی رنگ کردم. –راحیل. قاشقی ازبستنی در دهانم گذاشتم ونگاهش کردم. این بار او قاشقش را در محتویات نیم خورده‌اش می چرخاند. –می دونم این روزها حواسم بهت نبوده وتوواسه این ناراحتی ولی توبایدبهم حق بدی، مرگ کیارش واقعا برام سخته، به خصوص مسئولیتی که بعدش به عهده‌ام گذاشته. –چه مسئولیتی؟ –این که مواظب خانواده‌اش باشم، برای بچش پدری کنم. همین طور پشت هم قاشق های بستنی را در دهانم می‌گذاشتم. انگار از درون آتش گرفته بودم و می خواستم خنک بشوم. "خدایا من الان چطوری بهش بفهمونم که مشکل من دقیقا همینه." –چرا ساکتی راحیل؟ مگه نیومدیم حرف بزنیم. محتویات لیوان را سرکشیدم و گفتم: –یه وقتهایی آدم نمی تونه حرف دلش روبزنه، دقیقا الان برای من مثل همون موقع هاست. ازآب میوه فروشی بیرون امدیم. آرش دستم راگرفت. –حرف بزن راحیل راحت باش. –یادته اون روز گفتی اگه من بخوام میریم یه جایی که هیچ کس نباشه؟ نگران نگاهم کرد. –الان دلم می خواد بریم همونجا که گفتی. دستم را رها کرد و نفس عمیقی کشیدو دستهایش را در جیبش فرو کرد. –دلت میاد راحیل؟ به فکرمامان نیستی؟ به فکراون بچه‌ایی که چیزی به دنیاامدنش نمونده نیستی؟ به فکر مژگان باش که به جز ماکسی رونداره. چندوقت دیگه خانواده اش میزارن میرن، اونوقت مامان و مژگان مردی توی خونه ندارن اگه من اون روز اونجوری گفتم چون از ناراحتی تو داشتم دق می کردم، ولی وقتی توخودت گفتی پس مادرت چی، دیدم تو حتی تو اون شرایط هم بهتر از من فکرمی کنی و به فکر مادر من هستی. اونوقت من که پسرشم... حرفش را بریدم. –واسه همین گفتم گاهی نمیشه حرف زد و فقط دو راه داری یا ببینی وبسوزی یا فراموش کنی. از پاساژ بیرون آمده بودیم و وارد یک فضای سبز شده بودیم که یک آب نما وسطش داشت ودورش نیمکت بود. –منظورت رونمی فهمم. –اگه فریدون از شرطش کوتا نیومد چی؟ بامِن مِن وگفت، اتفاقا امروز مامان درمورداین موضوع باهام حرف زد، البته اون نظرخودش روگفت، منم فقط گوش کردم. نگاهش کردم. –چه نظری؟ سرش را پایین انداخت وکمی این پاو آن پا کرد. –مامان به من گفت، می تونی بامژگان محرم بشید ولی سر زندگی خودت باشی، یعنی ما زندگی خودمون رو داشته باشیم، کاری به اونا نداشته باشیم. فقط برای این که این رفت وآمدها راحت تر باشه. شکستم...ریختم...احساس کردم قلبم ازضربان افتاد و تمام خونم منجمد شد، توی آن گرما احساس سرما کردم، ولی نخواستم جلوی آرش ضعف نشان بدهم. خودم را به نیمکتی که آنجا بود رساندم ونشستم. به این فکرکردم که تازه هفتم کیارش است مادرش اینطور راحت حرف میزند. مادرم چقدر درست شناخته بودشان. –البته من قبول نکردم، بهش گفتم فعلا که فریدون بیخیال شده. می دانستم مادرش بالاخره کاری را که بخواهد انجام میدهد. با حرص گفتم: –اون موقع که کیارش زنده بود و با مژگان نامحرم بودید، رفتارش اونجوری بود. وای به حال وقتی که به هم محرمم بشید و مژگانم از عزا دربیاد. آرش متوجه ی حال بدم شد. سعی کرد جو را تغییر بدهد. آرش اخمی کرد و گفت: –از تو بعیده اینجوری در مورد دیگران حرف بزنی. الانم بهتره با هم خوش باشیم و این حرفهای ناراحت کننده رو نزنیم. بعد گوشی‌اش را درآورد و عکسهایی که باهم داشتیم را نشانم داد. –بیشترشبها نگاهشون می کنم راحیل. توی همشون لبخندداری. وقتی مثل الان دلم برای لبخندت تنگ میشه این عکس ها رو نگاه می کنم. سعی کردم به خودم مسلط باشم وچندتا نفس عمیق کشیدم. گوشی‌اش را کنار گذاشت و از توی جیبش یک جعبه‌ی کوچک درآورد. –اینم سورپرایزی که گفتم. –این چیه؟ –یادته اون روز که امدیم واسه خرید تو رفتی واسه نماز و منم رفتم یه جایی که دیر امدم. –خب؟ –رفتم این روبرات سفارش دادم که روزی که عقد میشیم بهت بدم، ولی حالا که اینجوری شد و عقدمون عقب افتاد، دلم خواست زودتر بهت بدم. بعد از چهلم کیارشم یه عقد محضری می‌گیریم. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سیدمجتبی حسینی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌حـرم✨ 🌴ولادت⇦8مرداد سال1362🌿 🌴محـل ولادت⇦قم
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سیداسماعیل حسینی💫 ✨جـزء شهـداے تفحص✨ 🌴ولادت⇦سال1343🌿 🌴محـل ولادت⇦روستای یساقی_پیشین کلاته🌿 🌴شهـادت⇦6اردیبهشت سـال1386🌿 🌴محـل شهـادت⇦کرمانشاه_قصر شیرین🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در هنگام پاکسازی مین در منطقه قصرشیرین بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
براےشفاےهمہ‌بیمارهـایہ‌صلوات‌بفرستیم؟🌱
نحنُ ما نحنُ؟ إن لم نكن فِداك🤍! 🌸⛓ ✅ @AHMADMASHLAB1995
💥 یکۍ‌مثل‌حضرت‌عباس‌با‌نفس‌خودش‌ مبارزه‌‌میڪرده‌هیچ‌...! انقدری‌هم‌با‌حیا‌‌بوده‌ڪه‌باعث‌‌کنترل‌ نفس‌دیگران‌هم‌‌میشده :) اونوقت‌‌بعضیا‌انقدر‌گول‌‌دنیا‌رو‌خوردن‌ که‌بہ‌جز‌خودشون‌بقیہ‌رو‌هم‌دچار‌گناه‌میکنن🚶🏻‍♂💔 ! ✅ @AHMADMASHLAB1995
خاطرات 🌷🕊 راوے: یکے از دوستـان شہید بعد از شہادت دوستانمان عكس قاسم را روے دیوار کافہ رستورانے کہ بیشتر شب‌ها آنجا دورهم جمع مےشدیم و شب نشینے مےکردیم، نصب کردند🌸🍃 احمد هم بہ یکے از دوستانمان وصیت کرده بود بعد از شہادتش عکسش را کنار عکس قاسم روے همان دیوار نصب کنند...!🌼🦋 🪴 ✔️ کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازهمین‌سلام‌علیکم‌ها‌وسوال‌‌پرسیدنا عشق‌بہ‌وجو‌داومد وبعدازراه‌بہ‌درشدن‌ یاشدشکست‌عشقی! 🌱| @AhmadMashlab1995
30.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀•• تا تو‌ مراد‌ من‌ دهے ڪشتہ مرا فراق‌ تو... تا تو‌ ب داد‌ من‌ رسے من‌ بہ خدا رسیده ‌ام :)💔 کلیپے از 🌿✨ 🦋 ✅ @AHMADMASHLAB1995
: آنجائۍ که یاد شهادت، یاد و ذکر شهیدان، تمجید از عظمت شهیدان وجود دارد، هر انسانۍ، هر دلۍ احساس عظمت و استغناے از غیر خدا میکند. 🧡 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🌸💕 زندگے‌پَست‌دنیـا‌در‌نظر‌بی‌دین‌هارنگ‌و‌لعاب‌داده‌شده‌است.. براے‌همین‌مسلمانانۍ‌ڪه‌فقیر‌اند‌ مسخره‌میکنند! درحالی‌که‌در‌روزقیامت‌مسلمانانۍ‌ڪه‌مراقب‌ رفتارش‌بوده‌اند‌از‌آنہا‌برتراند↻ البتہ‌خـد‌ابه‌هرڪه‌مصلحت‌بداند فراوان‌روزے‌میدهد :)! ﴿بقـرھ‌آیھ212﴾🌚✨ ✅ @AHMADMASHLAB1995
باشه فقط از چند بشماریم ؟! :/ 🌱| @AhmadMashlab1995
- ☁️ - تو آدم‌ نیستۍ! این‌ را خدا در گوش‌ من ‌گفتھ ببین ؛ بیرون‌زدھ ‌از زیر ِچـٰادر بال ِ‌پروازتــ🕊. 🧕🏻!'
🌸 شیطان دائماً ما را به شتابزدگی وادار می‌کند چون اگر آدم آرام باشد، غالباً درست تشخیص می‌دهد و دقیق عمل می‌کند. عجله پای ثابت غالب اشتباهات ماست. 🌿 😌 @AhmadMashlab1995
✍شهید سپهبد قاسم سلیمانی: هرڪدام از شما یڪ شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند. 💚
سلام‌علیڪم‌همسنگری‌ها🌱"! دوستان‌میپرسند‌ڪه‌چراصحبت‌های‌مادر شهید، عکسای‌ایشون،وصیت‌نامه‌ شهید‌واینارومثل‌قبل‌ نمیزارید!؟ خب خدمتتون عرض کنم که وقتی گروه واتساپ روزدیم اطلاع دادیم که اونجامیزاریم! این‌صرفا‌این نیست که اینجا پست ازشهید نمیزاریما فقط کمترمیزاریم(:
آدࢪس چنـل هاے شھیداحمـدمشلـب دࢪ واتسـاپ👇🏻 🌸شھیداحمـدمَشلَـب1🌸 https://chat.whatsapp.com/HXZEQQdE1TI7XeQ5YLUQvW 🌸شھیداحمـدمَشلَـب2🌸 https://chat.whatsapp.com/KqVBVVT7V0z2KdXYSODMVu 🌸شھیداحمـدمَشلَـب3🌸 https://chat.whatsapp.com/JWZGJ5eXxiPLR9ydEi29G4 🌸شھیداحمـدمَشلَـب4🌸 https://chat.whatsapp.com/FYBYxIcmMF59jVduOwtCHZ آدࢪس چنل رسمے شھیداحمـدمشلـب دࢪ دیگࢪ پیـام‌ࢪسـان‌ هـا👇🏻 @AHMADMASHLAB1995