شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوسیونهم9⃣3⃣3⃣ کمیل گفت خودم به مادر
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوچهلم0⃣4⃣3⃣
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام میشود. هر روز تمام سعیت را میکنی تا به تلخی ان اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کمکم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را میفرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخیهای زندگیام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر میگوید بعضیها معنی خوشبختی را نمیدانند، برای همین احساس خوشبختی نمیکنند. او میگوید در اوج تلخیها هم میشود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را میفهمم.
روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم.
یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟"
کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت:
–چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟
نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشهایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم:
–خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس!
باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت:
–گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی...
حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم:
–کارخودته؟
سرش راکمی کج کرد.
–هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم.
–ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بیخبر امدی؟ اونم صبح؟
دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت:
–قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم.
–کجا؟
–دادگاه...قاضی به فنیزاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه.
–ولی تو که گفتی...
–آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم.
تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد.
–حالا فهمیدی چرا بیخبر از تو امدم. نمیخواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی.
استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید:
–من از اون میترسم. اصلا نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟
به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشتهی من تمام میشود؟"
با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی.
تلخی های زندگیام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند.
سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت:
–فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانهگیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه.
چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد.
سرم را شرم زده از روی سینهاش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم.
نگاهم شد یقهی لباسش.
–کمیل.
جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم.
بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛
–جان دلم.
–قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری.
مرا به سینه اش چسباند و گفت:
–دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بندهی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم.
دوباره موهایم را بهم ریخت.
– حالا پاشو آماده شو.
–ریحانه کجاست؟
–تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟
از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم.
بعد بلند شد و دستم را کشید.
–یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوچهلم0⃣4⃣3⃣ یک وقتهایی اتفاقی می افتد
همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست.
–تا من یه چرت بزنم آماده شو.
گلهای روی میز را بو کردم و گفتم:
–همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت میکشی؟
با چشمهای بسته گفت:
–محض دلبری ازعیالم.
نگاهم به حلقهی دستش افتاد، یادم امد که موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم.
همه ی کارهایش دلبرانه بود.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محسن فرامرزی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨ 🌴ولادت⇦9تیر سال1365🌿 🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد داریوش رنجبر💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨
🌴ولادت⇦19تیر سال1374🌿
🌴محـل ولادت⇦بویراحمد🌿
🌴شهـادت⇦15آذر سـال1397🌿
🌴محـل شهـادت⇦چابهار🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦طی یک عملیات تروریستی به مقر فرماندهی بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
#لحظہاےباشهدا🕊
بےتفاوتے را از خود دور کنید، در مقابل حرف هاے منحرف بےتفاوت نباشید. مردم کوفہ نشوید و امام را تنها نگذارید.
در راهپیمایے ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهاے کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید و تشویق بہ فعالیت در راه اللّٰہ کنید.
#شهید_احمد_کشورے🌸🥀
#سالروز_شهادت✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🎋
راوے: علے مرعے{دوست شہید}
احمد مثل همہ دوستانش مراقب نوع پوشش و ماشینش بود. یڪ روز ازش پرسیدم: من و بیشتر دوست دارے یا ماشینت؟
لبخندے زد و گفت: داداش میدونے چقدر عزیزے! من مواظب ماشینم هستم چون نعمتیہ از جانب خدا و خدا هم بہ ما دستور داده کہ قدر هرنعمتے رو ڪہ بہمون داده رو بدونیم و اگر قدرشون و ندونم ازشون محروم میشم..
اما دلیل اینڪہ خداوند احمد رو این قدر تڪریم ڪرد اینہ ڪہ؛ حب دنیا رو از دلش زدود و راه جهاد رو در پیش گرفت ڪہ بہ گفتہ خودش راه سخت و پرخارداریہ...!🥀🌿
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🧡
#کپی_با_ذکر_منبع✔️
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ ما وصال تو به زاری و دعا میطلبیم دردمندیم و ز لعل تو دوا میط
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
این شبها سرِصبر،
آوارهیِ خاطرات زیارتیم ارباب...
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
{🦋✨} تاهميشهصبورمےمانيم.. درهواےظہور،يامہدے♥️(: #یاایهاالعزیز🥀 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱 | #
روزےکہبہجمالتوچشممبشودباز..
اےجاندلم،روزمنآنروزبخیراست♥️'!
#یاایهاالعزیز💕✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌸🌷
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
≼🔗💕≽
•
•
دِلَـمپَروٰازمۍخوٰاهَـد
ڪَمـۍاَززَمینبُریـدَטּ
وَبِـهتـوپیـوَستَــــטּرٰا🕊❁!'
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌹✨
#رفیقانہ💕
✅ @AHMADMASHLAB1995
#ولایتمدارۍ_بہ_سبڪ_شھدا🌷
ازبچہهامےخواهمامامراتنہانگذارند
وخدارافراموشنکنند..
بہخداتوکلکنند✨🌱
#شهید_بهنام_محمدے🌹
✅ @AHMADMASHLAB1995
قسمتی از وصیت نامه شهید:
دوستان من؛ فریب اسلام آمریکایی را نخورید، نگذارید اسلام لیبرالی و تفکر اصلاحاتی در شما نفوذ کند، باور داشته باشید که جواب سیلی دشمن، سرب داغ است نه لبخند ذلیلانه. باور کنید که دشمن ما ضعیف است و این وعده خداست که اگر مقابل کفر استقامت کنید پیروزی از آن شماست. شک به خودتان راه ندهید و پیرو ولایتفقیه باشید و لاغیر. پیرو امام خامنهای( مدظله) باشید نه کسان دیگر.
باور کنید که اینها دارند دنیا و آخرت شمارا بر باد میدهند. پس هوشیار باشید، بگذارید تعریف اسلام را از زبان نائب بر حق امام زمان (عج) بشنویم نه کسانی که هر وقت فرصت پیدا کردند و میدان دیدند حتی به خود خدا هم تاختند و اصول اسلام را زیر سؤال بردند. ذات نایافته از هستی بخش کی تواند که شود هستیبخش. نگذارید آدمهای کور عصاکش شما شوند، اجازه ندهید کسانی هادی و راهنمای شما شوند که خود راه را گم کردهاند.
#شهید_سید_اصغر_فاطمی_تبار
#مدافع_حرم
#وصیت_نامه
سالروزشهادت
✅ @ahmadmashlab1995
#jihad
#martyr
#سخن_بزرگان✨
گاهی یک جواب نیمه تلخ به پدر و مادر
کدورت و ظلمی میآورد که صد تا نماز شب
خواندن آن را جبران نمیکند..!
#آیتاللہ_فاطمےنیا🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995