eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 #صــــبح را با نــــفس گرم رفیقمــ😍 آغاز می ڪنم این همانیست ڪہ از ڪل جهــ🌎ـان می خواهم ... #دوست_شهیدم #شهیداحمدمشلب 🕊 #صبحتون_شهدایی 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
💐 🌺 تمام بدنش آثار شڪنجه بود .اثاری بود به جا مانده از زندانهای ساواڪ . سال ۵۸ و از روز اول درگیری های ڪردستان به مریوان آمد . فرماندهی سپاه انجا را به عهده گرفت . فرماندهی سخت ڪوش ، دقیق ، شجاع ، و پر تلاش بود . با شروع جنگ در همان منطقه در مقابل دشمنان سدی محڪم ایجاد نمود . دی ماه سال ۶۰ به جنوب امد. تیپ محمد رسول الله را در دوڪوهه پایه گذاری ڪرد .حماسه افرینی نیروهای حاج احمد مثال زدنی بود . در عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس ڪاری ڪرد ڪه ڪارشناسان جنگی دنیا را به تعجب واداشت . خرمشهر ڪه به یڪ دژ نظامی نفوذ ناپذیر تبدیل شده بود آزاد شد . نیروها عاشق او بودند . همیشه می گفت:من در خط نبرد برادر بزرگتر شما هستم ، در پشت جبهه برادر ڪوچڪتر شما. لذا ڪارهای مقرر را بین بچه ها تقسیم ڪرده بود . یڪ روز در هفته ڪار نظافت مقر وظیفه خود حاجی بود . از شستن ظرفها تا نظافت دستشویی ها و.... 🌺 بچه بسیجی تازه به جبهه امده بود. اسلحه را اشتباه به دست گرفته بود . حاج احمد ڪه در حال عبور از ڪنار او بود گفت:فرمانده تو ڪیه؟! چرا به تو یاد نداده چطور اسلحه دست بگیری؟ آن جوان هم ڪه حاجی رو نمیشناخت گفت:تو چیڪار به فرمانده من داری !اصلا فرمانده من حاج احمد متوسلیانه . اگر اینجا بود حال تو رو می گرفت ڪه بی خود حرف نزنی ! حاج احمد معذرت خواهی ڪرد و رفت . دو روز بعد تو مراسم صبحگاه دوڪوهه اعلام شد ڪه فرماندهی لشڪر حاج احمد متوسلیان صحبت خواهند ڪرد . نوجوان بسیجی سرڪ می ڪشید تا فرمانده لشگر را برای اولین بار ببیند . یڪدفعه چشمانش از تعجب گرد شد . بعد با خودش گفت:وای ! من با ڪی اینطور صحبت ڪردم . نڪنه بعدا بخواد من رو تنبیه ڪنه ؟! اما حاجی اهل این حرفها نبود . همیشه می گفت:تو آموزش و نظم نیرو سخت بگیریم تا توی عملیات نتیجه بهتری بگیریم . 🌺 دوران اوج ترورهای منافقین بود . هر روز خبر از شهادت عده ای از مردم مظلوم در شهرها به گوش می رسید . در تهران با حاج احمد به ستاد منطقه ۱۰سپاه رفتیم . قرار شد از آنجا با یڪ خودرو غنیمتی عراقی به یڪی از مقرهای سپاه برویم . شیشه های اتومبیل خرد شده بود . حرڪت با آن هیچ اعتباری نداشت . به حاجی گفتم:این ماشین امنیت ندارد . ممڪن است در سر یڪ چهار راه یا در طی مسیر منافقین نارنجڪی داخل آن بیاندازند . حاج احمد لبخندی زد و گفت:قبل از انقلاب ساواڪ نتوانست با ما ڪاری ڪند . با یاری خدا در مریوان ضد انقلاب نتوانست ما را شڪست دهد . بعثی ها نتوانستند حریف ما شوند . مطمئن باش منافقین هم نمیتوانند ڪاری از پیش ببرند . اگر قرار باشد برای من اتفاقی بیفتد در جبهه نبرد با اسرائیل خواهد بود . این حرف حاج احمد زمانی بود ڪه هنوز خبری از اعزام قوای ایرانی به سوریه و لبنان نبود . 🌺 حاج احمد اسطوره دوران دفاع مقدس ما و از زبده ترین فرماندهان نظامی بود . سال۶۱ به سوریه و لبنان رفت . یوسف سپاه اسلام سالهاست ڪه در سرزمین ڪنعان مانده . به امید روزی ڪه از او خبری بیاید ... ✨💫🌸✨💫🌸✨💫🌸✨💫 @AhmadMashlab1995
#نگاهی اجمالی به زندگی نامه شهیدوالامقام احمدمشلب پ ن:دوستان توجه داشته باشن که شهادت شهید مشلب در منطقه #إدلب ما بین استان حلب رخ داده بخاطر همین مکان شهادت رو این دواستان ذکر کردند @ahmadmashlab1995
گفت: چند روزه كه دختری بی حجاب، توی اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارمـ ولت نميکنمـ😐 گفتمـ : اين اتفاق خيلی عجيب نيست! به خاطر°•°•" تیپ‌ورزشکاری وقیافته"°•°• دیگه.☺️ روز بعد "ابراهيمـ" با موهای تراشيده آمده بود محل‌كار😳 بدونِ کت و شــلوار! بـا پيراهنِ بلند و با چهره‌ای ژوليده‌تر، حتی با شــلوار کردی و دمپائی آمده بود.^_^ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_هجدهم گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چ
🌷 🌷 قسمت مارگیر🐍 شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ... علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ...😨 سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ... چند لحظه به ماره خیره شدم ... - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... کجا میری؟ ... می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ... صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌷 🌷 قسمت مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... _خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ... کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ...😳😦 - بچه ها راست میگه ... ماره 🐍... زنده هم هست ... یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ...😠 - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ... سعید بدجور رنگش پریده بود ... - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ... - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ...😐😟 رو کرد به همکارش ... _مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ... سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ... _مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟...😟 _نه به قرآن ...😰 _قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...😊 خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_بیستم مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو ب
🌷 🌷 قسمت ژست یک قهرمان هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ... سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... - مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... 😨تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده ام😄 رو گرفتم ... _وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ... پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ... آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ... _کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... 😂😃آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... _خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ... از ما که دور شد ... خنده منم😂 ترکید ... - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ...😄 ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 نمی ‌رسد ، بہ خداحافظی زبان از بغــض خوشـا بہ حال تـو ڪہ مسافـر بهشتـی . . . #شهیداحمدمشلب #شبتون_شهدایی 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر ‌#شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 #سلام_امام_زمانم خورشید من ٺویے وبے حضورٺو صبحم بخیرنمےشود اے آفٺاب من گرچهره را برون نڪنے ازنقاب خود صبحے دمیده نگردد بہ خواب من #السلام_علیک_یااباصالح_المهدی 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 مادرانه... صندوقـچــه آرزوهـــــایم را خواهم گشود تانگویند از هیچ پر است نام تــو یاد تــو عشق تـــو افتـخاریست در صندوقچه دلــم.... #وسایل_شهیداحمدمشلب 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
🍃🌸 ✅ داستان واقعی کریم پینه دوز وقتی امام زمان عج برای مستاجر تهرانی خانه خریدند... 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 💕الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج💕 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995