شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔰 سخننگاشت| شرح حدیثی از پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله)؛
⚠️ مدیران در قیامت دست بسته محشور میشوند
🔻 رهبرانقلاب،صبح امروزدرابتدای درس خارج فقه:
[رسول اکرم ص] فرمودهیچ کس نیست که برده نفر یابیشتر ریاست داشته باشد [مگر اینکه] این آدمِ رئیس رادرروزقیامت وقتی که میآورند،دست اورابه گردنش بستهاند؛ اگراوآدم خوب ودرستکار بودوتقصیر و گناهی متوجّه اونبود،رهامیکننداورا. امّا اگرآدم بدکارو بدعملی بوده است، اینجاآن گرفتاری و آن غل و زنجیری که به اوبسته شده است، افزایش پیدا میکند.
۱۳۹۷/۰۹/۲۷
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_پنجاه_وپنجم سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید🙄
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وششم
چند مرده حلاجی
حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد...
دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ...
هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ...
شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ...
از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ...
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ...
بقیه حرفش رو خورد ...
- به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...😊
خندیدم ...😃
- حالا قبول شدم یا رد؟ ...
با خنده زد روی شونه ام ...😉
- فردا ببینمت ان شاء الله ...
از افخم دور شدم ...
در حالی که خدا رو #شکر می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش #قضاوت نکرده بودم ...
آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...✋
روز آخر ...
اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ...
- هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ...
یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ...
نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ...
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...😊
به افخم نگاهی کرد و خندید ...😁
- اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ...
از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
_نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
خندید ...
- سوار شو کارت دارم ...
حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ...
حتما باید ازش خبر دار بشی ...
سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ...
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟...
- هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_پنجاه_وششم چند مرده حلاجی حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وهفتم
خارج از گود
حس کردم دقیق زدم وسط خال ...
می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه ...
- در عین اینکه پیشنهاد خوبیه ... فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه ...
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد ...
- من بیست ساله مرتضی رو می شناسم ... فوق العاده قبولش دارم ... نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره ... نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه ... و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره ... اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای ...
سکوت کرد ...
- به نظر حرف تون اما داره ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- ولی تو به درد اونجا نمی خوری ... نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی ... اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه ... تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری ... می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی ... بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده ... مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست ...
خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم...
- قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است ... فکر می کنید کجا جای منه؟ ...
- فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ ... یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه ... سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم ... مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود ... اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم ... نون گندم هم خوردیم ...😊
بلند خندید ...😁
- اون رو که می گفتی صفر کیلومتری ... این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی ...حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده ... وضع مالیت چطوره؟ ...
چند لحظه جدی بهش نگاه کردم ... مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد ...
شرایط و موقعیت ... چیزهایی رو که ممکن بود ندونم ... و ...
اونقدر که حس کردم الان می سوزه ... داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم ...
- بستگی داره ... به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه ... یا چیزی که من اهلش نباشم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_پنجاه_وهفتم خارج از گود حس کردم دقیق زدم وسط خال ... می
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وهشتم
جوان ترین چهره
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ...
نگاهم جدی تر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه ... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...
من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ...
- شنبه ساعت 4 بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...
شنبه، ساعت 4 ...
پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...😁
- رو هوا زدیش؟ ...
خندید ...😃
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ...
آقای افخم حق داشت ...
اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...
بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ...
تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها ... روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم ...
و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...
نشست تهران ...
و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ...
کارت ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ...
با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...
😨خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...
وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ...
و من ... هنوز 23 نشده بودم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_پنجاه_وهشتم جوان ترین چهره لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_ونهم
حرف هایی برای گفتن
برنامه شروع شد ...
افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ...
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ...
و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ...
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ...
- مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا #هیچ کار #ارزشمندی #برای_خدا نکردم ...
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ...
حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ...
از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ...
سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود
اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد ...
صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ...
و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم ...
مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ...
مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ...
فقط باید پیداش می کردیم ...
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ...
که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ...
- شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ...
شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...👀
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🍃🌸
بیتو یلدا هم گذشت
قصد برگشتن نداری ای نگار؟
فصل امیدم به یغما رفت و باز
یک دقیقه بیشتر شد ... انتظار
اللهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🌹خاطرات شب یلدای شهدا🌹
💠دورکعت نماز برای پیروزی💠
سال 65 و در شب یلدای آن سال ما در منطقه "علی شرقی، علی غربی" و تپه 160 بین دهلران و موسیان ایران و مرز عراق در سنگری تنها به وسعت 6 متر و در فاصله کمتر از 100 متری با نیروهای عراقی بودیم و چون در تیررس عراقیها بودیم سقف سنگر را بسیار پائین آورده بودیم تا از دور دیده نشود.
در آن شب 15 نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم. اما سفرهای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود و شب خاطرهانگیزی شد.
در آن شب توسط یکی از بچههای اهواز، هندوانهای تهیه شد، من نیز تخمه و پستهای که یک ماه قبل وقتی در مرخصی بودم تهیه کردم، را توی سفره گذاشتم و بچههای شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچههای طارم زنجان هم زیتون بود.
بیوک آذری زبان نیز نُقلهای معروف و خوشمزه از ارومیه آورده بود و خلاصه هر کسی به نحوی نقشی در آماده کردن سفره شب یلدا آن هم در شرایط سخت منطقه و در فاصله کمتر از 100 متر با عراقیها ایفا کرد. اینها همه در شرایطی بود که ما باید برنامهمان در 40 دقیقه تمام میشد و به دلیل نزدیکی با نیروهای عراقی نگهبانی هم میدادیم.
قرار بود سه روز بعد از آن شب به یادماندنی عملیات بزرگ "نهر عنبر" توسط نیروهای سهگانه ارتش، سپاه و بسیج در منطقه دهلران و موسیان علیه نیروهای عراقی انجام شود. آن شب در کنار سفره یلدا ضمن اینکه هر کس در فضای صمیمی لطیفهای شیرین یا خاطرهای از دوست شهید خودش تعریف میکرد.
در پایان همگی با خواندن دو رکعت نماز از خدای بزرگ خواستیم تا در این شب که جزء فرهنگ ملی و باستانی ما است و خانوادههای ایرانی در کنار هم جمع شدهاند ما را دعا کنند تا در این عملیات مهم پیروز شویم؛ چه حالت روحانی و وصفناشدنی بود وقتی بچهها با دادن نامه خود به یکدیگر وصیت میکردند هر کس که زودتر شهید شد دیگری نامهاش را به خانوادهاش برساند و این عملیات هم با پیروزی ما همراه شد.
#خاطرات_ناب_شهدا
#شب_یلدا
@AhmadMashlab1995
🍃🌷🍃
#دلنوشته
پائـیز هم تمام شد
خوبیِ پاییز و برگ های رنگ رنگ افتاده از درخت، در اینست که مےگوید
اگر یڪ رنگ نباشی، از اصل خود جدا خواهی افتاد...
شهدا یڪرنگـــ بودند و همین خالص بودنشان آنها را به معبود رساند
و مگر نه اینکه همه از خدائیم و باید به سوی او برگردیم؟!
صدای قدم های سـرد زمستان به گوش رسیده
مگذار سرمای زمستان ، گرمای محبت را از وجودت بگیرد
یادت باشد
فرزندانی هستند که در این شبها،
جای خالی پدرانشان را بدجور حس مےکنند
جایی خالی که با هیچ چیز دیگری پر نمےشود..
یلدا هم تمامـ شد ...
ما ماندیم و شبی که رفت ....
شرمنده ام مولای مهربان و غریبم!!!
شرمنده ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_والعافیة_والنصر
@AhmadMashlab1995