eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 . جوونا...🌙 تنگه رو دیدید؟؟ ابوقریب و میگم... همون فیلمه که ترکوند ایران و... اگه ندیدی بزار تعریف کنم... اونایی هم که ديدن... اگه دوست دارن گوش کنن.. . یکی بود یکی نبود 📝 اون زمانا؛اون روزایی که سرنوشت ما هنوز معلوم نبود... یه عده مرد با چنگ و دندون با دست خالی ✋🏻 با ذکر یا ابوالفضل العباس 💙 و کربلا کربلا ما داریم میآییم✊🏻 کشورمون و نگه داشتن . گفتم کشورمون میشناسیش؟؟ آره ایران و میگم...🇮🇷 نذاشتن یه مشت خاک این کشور دست بعثی ها بیوفته 🇮🇶🇺🇸🇬🇧 فرمانده داشتن جوون بودن آرزو و خانواده داشتن اما رفتن تا بمونیم و نفس بکشیم وقتی میرفتیم سینما 🎥 همه جور آدمی نشسته بود چه اونی که وارث لباس مادره و چه اونی که با هفت قلم آرایش اومده...💄 چه اونی که سرش پایینه و به قول ماها غیرت و حجب علوی داره❣ چه اونایی که منتظره از جلوش رد شی تا بهت تیکه بندازه ...🕸 وقتی فیلم و تماشا کردیم و تموم شد یکی گفت بیا اینا رفتن و کشور شد این... بیکار بودنا 💁🏻♂ یکی گفت اگرم وایمیستم وایمیستم بند پوتینم و محکم کنم 👣 یکی گفت چادرم بوی خونتون و میده و یکی بی توجه به همه رد شد و رفت...🚶🏻 . يه گردان آدم رفتن یه گردان چیه یه عالمه جوون معصوم و مظلوم که من و تو داشته باشیم که غیرتمون و به چیزی نفروشیم و خودمون و در معرض دید همه قرار ندیم...🌥 . دیدید؟؟؟ مجید شهید شد🕊 حسن موجی شد🍂 رسول پرواز کرد🌹 . امّا... به بقیش توجه کردین؟؟ علی موند 🌿 علی اسلحه رو برداشت بند پوتین هاشو بست و راه افتاد پشت سرشم دیدید؟؟ جوونا بودن بودن و راه شهداشون و ادامه دادن💖 . حالا توی این زمونه که به بسیجی میگن اُمُل و به چادری میگن افسرده... ماها موندیم... باید بند پوتین هامون و ببندیم سربند و لباس مادرمون زهرا رو محکم کنیم با اسلحه هامون... گوش به فرمان رهبرمون امام خامنه ای... برای ساختن و یاری دولت مهدوی تلاش کنیم...💚 . حرف های بقیه مهم نیست انقلابی که حرف نخوره انقلابی نیست...✌️🏻🇮🇷 . ما باید اماممون و یاری کنیم... باید کنارش باشیم 🇮🇷 باید مثل علی و حسن و رسول تا آخرین قطره ی خونمون بجنگیم...🕯 سوریه رفتیم... و و الله و دادیم... و و و دادیم...🕊🌹 . اما ما هنوز هستیم جوون های الان نسل تربیت شده برای یاری مهدی فاطمه اند.. ماها بچه های همت و چمران و بابایی هستیم ماها بچه های متوسليان و باقری و باکری هستیم...✌️🏻🇮🇷 . ماها وارث غیرت علوی 🍃 و حجاب فاطمی هستیم....🌸 . اگه لازم باشه اگه اماممون فرمان بده تا تل اویو هم میریم... 👦🏻🌸 . ما مےمونیم و زمینه ساز ظهور زیباترین منجی عالم میشم...🌿 اللهم عجل لولیک الفرج✨ اللهم الرزقنا شهادت فی سبیل الله 💫 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هفدهم: وصیت داشتم موادها
به قلم شهید مدافع حرم باور نمیڪنم اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم "با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟"😡😡😡... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... "سوار شو" ... شوکه شده بود 😳... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: "سوار شو"😡 ... . مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... . با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... "تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟" ... . پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... . چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... "من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟"😕 ... گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ...😣 استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم "از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم" ... . رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: "اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم" ... . دعا؟😏 ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... ... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ڪامِ خشڪے تا بہ دریا مے رسـد یڪ سلام از ما بہ آقا مے رسـد از گدایـے در این خانہ اسـٺ آن غلامے ڪه بہ هر جا مے ‌رسـد ✋🌸 @ahmadmashlab1995
🍃🌸 بنويسيد كه پروانه شدم پـــر بدهم نوبت من شده تا پاے دلم سر بدهم اينكه غم نيست تنم غرق جراحت باشد حرم حضرت زينب به سلامـتــــ باشد... #شهیداحمدمشلب #مدافع_حرم #جانباز #حزب_الله 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
به قلم شهید مدافع حرم انتخاب برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... . گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ... از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... . اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم😣 ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ...⚖ اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ... اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .😲 من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ...😨 تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... . از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم😡😡 ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... - تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... . خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ... ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هجده باور نمیڪنم اسلحه
به قلم شهیدمدافع حرم فاصله‌اے به وسعت ابـد بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... "خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی" ...😍😘 یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... "دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف" ... دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود😭😭😭 ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... . له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم .. ... @AhmadMashlab1995
 🍃🌸 بسم رب الشهدا و الصدیقین درود خدا بر محمد و خاندان پاکش دوستان با معرفت، همرزمای بسیجیم! می‌دونم وقتی این نامه رو براتون می‌خونن از بنده دلخور می‌شید و به بنده تک‌خور و یا ... می‌گید چون می دونم شماها همتون عاشق جنگ با دشمنان خدا هستید، می دونم عاشق شهادتید... داداشای عزیزم! ببخشید که فرمانده خوبی براتون نبودم اونجوری که لیاقت داشتید نوکری نکردم... به شما قول میدم اگر دستم به دامان حسین بن علی (علیه‌السلام) برسد نام شما را پیش او ببرم... چند نکته را به حسب وظیفه به شما سفارش می کنم: ۱- وقتی کار فرهنگی را شروع می‌کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم. اولین مشکل، مشکل تنبلی و سهل‌انگاری است. ۲- وقتی که کارتان می‌گیرد و دورتان شلوغ می‌شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می‌آید اگر فکر کرده اید که شیطان می‌گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید، هرگز... 3-تا جای که می‌توانید از تفرقه فرار کنید. عامل تفرقه غیبت و خبرچینی [ناخوانا] است. ۳- اگر می‌خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید، زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ... ۴- سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می‌کند و راه درست را نشانتان می دهد. ۵- دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید. ۶- خودسازی دغدغه اصلی شما باشد. 👈سید ابراهیم صدر زاده 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 خیلی سخته! برای اون که مونده و رفیقش پـریده... قاسم سلیمانی 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🔰با نشسته بودیم ، بهش گفتیم :محمدتقی! شما که می روید به ، عده ای از مردم قَدرتان را نمی دانند و دَرک تان نمی کنند . 🔰چرا باید یک سری خاص بروند برای مقابله با ⁉️چرا فقط باید تن یک سری خاص از خانواده ها بلرزه و واسه عزیزشون همیشه باشن؟ 🔰اگه داعش👹 بیاد اون موقع تن همه می لرزه ، اون موقع همه درک می کنند شرایط رو ... 🔰محمدتقی خیلی آرام، نگاه عمیق و محبت آمیزی کرد و گفت:ان شاءالله خدا کند که آن وضعیت برای مملکتمان و مردم ما پیش نیاید❌ تا آن شرایط را ؛ بگذار هرچه دلشان می خواهد بگویند😊. 🔰اگر خدای نکرده امثال داعش دستشان به مردم برسد و بر مردم مسلط شوند و آن سخت را تحمل کنند، آن وقت می فهمند که برای چه رفتند. 🔰 اما خدا کند وضعیتی که مانند شرایط مردم و پیش آمد برای مردم ما پیش نیاید❌. 🌷"ان شاءالله مردم ایران هیچ وقت ، هیچ وقت درک نکنند."🌷 @AhmadMashlab1995
بسیاری ازمااز ائمه درس شهادت رافراگرفته ایم وسعی کردندشهادت را برای مامجسم کنندوبسیاری آرزوی شهادت رادارندومنتظرآن هستندشهادت روزیتون❤ 🌹کانال رسمی شهیداحمدمشلب🌹 @AHMADMASHLAB1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️✋ پُر ڪرده اسٺ تو ظرفیٺ مرا تغییر داده یڪ شبہ ماهیّٺ مرا من قصد ڪرده‌ام ڪه بمیرم براے تو از اشڪهاے بخوان نیٺ مرا 🌺🌿 🌸 @ahmadmashlab1995
عکس گرافیکی از شهید احمد مشلب قرارگاه فرهنگی مجازی شهید مشلب @AhmadMashlab1995
🔹خمسش را کنار گذاشت!  به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌کردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن! حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمی‌کنم. در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت. شب‌های جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، می‌رفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم بازنویسی می‌کرد. قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت می‌کرد و تا صبح آنجا بود. 👌 نقل از پدر 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_نوزدهم فاصله‌اے به وسعت
به قلم شهید مدافع حرم انتخاب برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... . گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ... از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... . اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم😣 ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ...⚖ اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ... اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .😲 من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ...😨 تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... . از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم😡😡 ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... - تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... . خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ... ... @AhmadMashlab1995
به قلم شهیدمدافع حرم : مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ... تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: "دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری"😔😔 ... با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...😒 من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...😏 نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود 🙈... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد 😅... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... . بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت: "اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... ."😜 دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: "فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد" ...😉 ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن 😅... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ... این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...😌 ... @AhmadMashlab1995
به قلم شهیدمدافع حرم : نگاه از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .💤 چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .😒 رفتار مسلمان ها برام جالب بود 🤗... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن، چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...😍 رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند...🙈 البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... . "مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی..."🙈🙈 و من هر بار به خودم می گفتم "چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟" 🤔😏... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن☝️ ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت میکردند ... .🤗 هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ...🤗 من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .😇 ... @AhmadMashlab1995
به قلم شهید مدافع حرم خانه من رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد … از کار و پشتکارم خیلی راضی بود …😌 می گفت خیلی زود ماهر شدم 😅… دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم …😇 زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم … می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف 🙈… بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … . گذاری و ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم😉… اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند … .🤔 بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید …🤗 اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم … مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه …😐 خونه ای که آب گرم داشت … 😍 توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم …🙂 برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … .😀 توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد … کم کم رمضان هم از راه رسید … رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد … زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم … .😊 کم کم رمضان سال ۲۰۱۰ میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن … برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند😳🤔 … توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن … . من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت … بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم … تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود …😳 بدون تکلف … سیاه و سفید … این برام تازگی داشت … و من برای اولین بار به عنوان یک عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم … این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .😍 بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود … من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود … مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم...😊😉 ... @AhmadMashlab1995
🔸بهشت گوارا باد براے ڪسے ڪہ نداے اهل آسمان را دوست دارد 🔹و هیاهوے انسان هارا ترڪ ڪرد و توشہ اش را براے سفر آمادہ ڪرد 💚و متوجہ شد ڪہ عزیمت اجتناب ناپذیر است، سپس مسیر عاشقان را دنبال ڪرد❣ #از_نوشته_های_شهید #احمد_مشلب @ahmadmashlab1995
☑️مقام معظم رهبری فرمود: گاهی می‌شنویم بعضی می‌گویند یا در گذشته گفته‌اند که "وقتی ما آمدیم مسئولیت پیدا کردیم، توانستیم سایه جنگ را از سر کشور رفع کنیم"، اما این حرفها درست نیست و واقعیت آن است که در تمامی سالهای متمادی، حضور ملت در صحنه، موجب رفع سایه جنگ و تعرض از سر ایران شده است. 🔸روحانی امروز گفت: وقتی برجام به ثمر رسید آقای هاشمی به من گفت: فلانی من حالا دیگر راحت می‌میرم. شما سایه جنگ را از سر کشور برداشتید 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا