شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهاردهم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵ نفر ساکت بو
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پانزدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد
راحت بشم
تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم
خودمو بازم با گناه سرگرم کردم
یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم 😔😔
برگشتم ایران رفتم خونه مجردیم
بازم گناه
جدیدا وقتی گناه میکردم
بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و عذاب وجدان داشتم
یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم
یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد
متنش این بود
•••بازگشت دو پرستوی گمنام از منطقه شلمچه به تهران
فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵
برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم
ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط
تلفن همراه ، لب تاپ ، تلفن خونه همه رو خرد کردم
گریه میکردم
سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم
شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه ......
#ادامه_دارد...
✍ نویسنده : بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_شانزدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم
تا زدمش ب برق صداش بلند شد
گوشی برداشتم
-الو بفرمایید
صدا:الو سلام حنانه جان
برای اولین بار از شنیدن اسم حنانه ناراحت نشدم
-ببخشید شما
صدا: نشناختی؟
-نه متاسفانه
صدا: زینب محمدی ام راهیان نور،معراج الشهدا یادت اومد؟
صدام بغض آلود شد گفتم:بله بفرمایید
زینب:حنانه جان برات پیام دادم از داییم
-دایی شما؟ برای من ؟!!!
زینب : آره عزیزم داییم از شهدای شلمچه است
رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه مجردیت
حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟
-آره آره حتما یادداشت کن
خیابون فرشته کوچه یاس ۵ ساختمان نسترن طبقه ۷ واحد ۲۱
زینب: أأأ خیابون فرشته خخخخخ
من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا
فعلا یاعلی
- باشه
خداحافظ
بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد
خدایا خودت کمکم کن
تااومدن زینب سعی کردم پاشم یه مقداری آبرو داری کنم
شیشه های خالی مشروب قایم کردم
خونه رو جمع و جور کردم
یدفعه ب خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و ......
#ادامه_دارد...
✍ نویسنده : بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
براى «شهادت»؛ بايد كه «نفس» را سَر بُريد. يعنى ؛ دنیا را نه از برای دنیا بلکه برای آخرت جدی گرفت...
#دلشکسته_ادمین
مگر دروازه شهــــ🌷ـــادت بسته نشد؟
پس چطور شهید شویم من و امثال من که سودای شهادت در سر داریم؟؟؟
چطور ممکن است دهه شصت، دهه جنگ را ندیده باشی و شهید بشوی؟؟
چطور ممکن است در این امنیت هوایی و زمینی به شهادت رسید؟؟؟
بله...
من مےشناسم جوانانی را که نه دهه جنگ را دید نه به سوریه رفت
ولی در همین ایران
به خاطر فتنه منافقان
در خون خود غلطید و به شهادت رسید
مےبینی؟؟؟
باز هم حرف آقایمان درست از آب درآمد
هنوز هم مےتوان شهـــــــید شد
حتی از معبری تنگ
فقط
#دل_را_باید_صاف_کرد
همانطور که مقتدایمان فرمودند
شبتون سرشار از یاد شهدا
#دلشکسته_ادمین
@AhmadMashlab1995
May 11
خدا می بیند ...:
☀️ بسوی ظهور🌺
🍁🌾🌻🍂
🌾🌻🍂
🌻🍂
🍂
#دلنوشته
🔴 کمی تفکر
◻️می گویند سه نوع حق بر گردن ماست...
◻️حق الله،
◻️حق النفس
◻️وحق الناس...
❌و اما وای بر سومی...
◻️در نماز و روزه و واجبات لنگ زدیم
◻️گفتیم خدا از حق خودش می گذرد...
⭕️چه توجیه زیبایی!!
◻️بر خودمان ستم کردیم و گناه کردیم و حق نفس را ندانستیم...
◻️فقط ناله سر دادیم ;
"ظلمتُ نَفسی..."
⁉️ میدانی چه شنیده ام؟!
⁉️ طاقتش را داری؟
◻️شنیده ام که اگر کسی باعث شود ظهور به عقب بیفتد..
❌"حق الناس " است...
◻️تو باعث شده ای که این همه
مسلمان #امام خود را نبیند....
چه بسا اگر #امام خود را می دید به تعالی می رسید..
🌹
🍂
🌻🍂
🌾🌻🍂
🍁🌾🌻🍂
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #دیده_بان
°~•| @ahmadmashlab1995 |•~°
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_شانزدهم بنده_نفس_تا_بنده_شهدا رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم تا زدمش ب برق
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
در باز کردم دیدم زینب پشت دره
از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست
دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد
تعارفش کردم بشینه
زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم
-برات شربت بیارم میام
زینب: شربت 😳😳😳
من روزه ام عزیزم
-روزه ؟
روزه چیه ؟
زینب: هیچی عزیزم بیا بشین
حنانه ببین
من از بابام و داییم هیچی یادم نیست
حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن
بابام که خودت میدونی مفقودالاثره
حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست
اما هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت
دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم
من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم
زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت
چندشب دیگه شبهای قدره
بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا
اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم
زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد
رفتم سر کمد لباسام
اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام
دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم
سه چهار روز بود کارم شده بود
چادرو بذارم جلوم و گریه کنم
بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم
-الو سلام زینب ......
#ادامه_دارد...
✍ نویسنده : بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995