🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۸
حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک...
روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم...
زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود...
کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا...
از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم...
هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!!
من_إ سلام هانیه خوبی؟
ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم...
هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی!
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره...
-به سلامتی...
بعد با کنایه گفت:
-پس علی پر بالاخره!!!!!
لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم:
-گذشته ها گذشته...
بلد خندید و گفت:
-پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت:
-علی ازدواج کرده!!!
پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد...
سرمو گرفتم بالاو گفتم:
-گفتم که...گذشته ها گذشته...
بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم:
-مبارکه...
بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
جمعہ یڪ دنیا
#فلسطین میشویم....
جمعہ یڪ دریا
مسلمان می شویم....
وعده دیدار ما
امروز راهپیمایی روز
#قدس ✊
#القدس_لنا
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
#سحربيستوپنجم
بیست و پنج روز گذشت ، «جمعه آخر» آمد
ماه من رخ بنما ، صحرا دگر جای «تو» نیست
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
نه به معامله قرن
#امام_خامنه_ای:
راهپیمایی روز قدس که دفاع از فلسطین بهوسیلهی حضور مردمی است، همیشه مهم است.
امسال این راهپیمایی مهمتر است بهخاطر این کارهای خیانتباری که بعضی از دنبالههای آمریکا دارند در منطقه انجام میدهند برای جا انداختن معاملهی قرن؛
که البته جا نخواهد افتاد و هرگز تحقق هم پیدا نخواهد کرد
و آمریکا و دنبالههایش #حتماً در این قضیه هم شکست خواهند خورد.
۹۸/۳/۸
شهید حسین معزغلامی.apk
50.36M
🌷 اولین اپلیکیشین جامع
#شهید_حسین_معز_غلامی
ویژگی ها:
🍃شامل خاطرات ؛ عکس ها و مداحی های شهید
🍃 موسیقی پس زمینه
🍃آهنگ پیشواز شهید
🌺دانلود نکنید از دستتون رفته 😉
@AhmadMashlab1995
شهید حسین معزغلامی.apk
50.36M
🌷 اولین اپلیکیشین جامع
#شهید_حسین_معز_غلامی
ویژگی ها:
🍃شامل خاطرات ؛ عکس ها و مداحی های شهید
🍃 موسیقی پس زمینه
🍃آهنگ پیشواز شهید
🌺دانلود نکنید از دستتون رفته 😉
@AhmadMashlab1995
إِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِى الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ...؛ اگر گروهى (مومنان مهاجر) به خاطر حفظ دين و آئينشان از شما يارى طلب كنند، بر شما لازم است كه به يارى آنان بشتابيد (آیه 72 سوره انفال)
پيکر غرق به خون ميان بازوان مادر و چشماني بي فروغ در امتداد غروب، خاک فلسطين مدتهاست مردمانش را زودتر از موعد به آغوش مي کشد؛ کودکان و شيرخوارگان، نوجوانان و جوانان حجله نرفته، در اين سرزمين چه زود غنچه هاپژمرده مي شوند؛ قربانيان گرگاني درنده خو.
ولي هر چه خون هاي بيشتري ريخته مي شود گويي اين نسل آگاه تر و بيدارتر مي شود آن هم به دست کودکاني که از ابتدا مشق شهادت مي آموزند و خود را فداي وطن مي کنند و تقاص خون هاي به ناحق ريخته شده را با خون خود باز پس مي گيرند.
و هنوز خون هاي ريخته شده دهکده آل ياسين گرم است 250نفر وحشيانه کشته شدند، 176 نفر دراللد و الرمله، 200 نفر در الطنطوره، 500نفر در الدوايمه، در کفر قاسم با شعار "بدون عاطفه باش تا خدا رحمتت کند" 49 نفر را کشتند، مردم روستاي حانين با تبر به قتل رسيدند، 770 نفر در خان يونس،800 نفر در صبرا و شتيلا، 1450نفر در غزه که حتي آن را جنايت جنگي و جنايت عليه بشر معرفي کردند اينها تنها گوشه اي ازجنايات اين رژيم غاصب است
ولي تمامي اين کشته شدگان، مردماني روستايي و کشاورزو عادي بودند که خانه هايشان ويران،مزارعشان نابود و خانواده شان دستگيرو شکنجه شدند و مورد توهين و تحقيرقرار گرفتند.
و روز قدس تنها،اندک فرصتي است براي فرياد اين مظلوميت براي آنکه دلش به اندازه تمام انسانيت وسعت داردوفرصتي است براي حمايت از قدس،سرزمين پيامبران
@AhmadMashlab1995
🍃🌸
#امام_خامنه_ای :
در جمهوری اسلامی
مسئلهی #فلسطین برایمان یک مسئلهی تاکتیکی یا یک استراتژی سیاسی نیست،
مسئلهی عقیده و دل و ایمان است.
در روز قدس و در جمعهی آخر ماه رمضانِ هر سال،
که امام آن را به عنوان روز قدس معین کردند،
مردم در همهی شهرهای کشور، میآیند در خیابانها؛
هوا گرم باشد، هوا سرد باشد؛
و حضور و انگیزهی خودشان را نشان میدهند.💪
۸۸/۱۲/۸
#چفیه_آقا😍
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۲۸ حدود یک هفته ای از اومدن مامان و باب
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۹
❣راوے : علـــــے❣
❣10ماه بعد...❣
نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره...
دلم خیلی براش تنگ شده...
شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!!
دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم...
بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه...
تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم...
هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم...
شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما...
هم چنان دوسش دارم...
اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت...
تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش...
ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم...
بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد...
رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم...
مامان رو به من گفت:
-پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم...
-نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم...
مامان خیلی بی مقدمه گفت:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟
-باید برای کاری بری تهران...
من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم:
-تهران؟؟؟؟؟؟
مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت:
-آره تهران...
دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:
-نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳۰
مامان_باید برای کاری بری تهران...
من_چی؟؟؟تهران!!!!
-آره...
-نه...نه...نه نه تهران نه!!
-علی بس کن...چرا؟؟
-مامان تو که درکم میکنی!
-علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده...
آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد...
روکردم به مامان...
چشماش دنبال رفتن من بود...
روبهش گفتم:
-بهم فرصت بده فکر کنم...
بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم...
عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم...
نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم...
نیم ساعتی گذشت...
گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت:
-بله؟؟؟
من_قبوله...میرم تهران...
بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه...
هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود...
اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی...
نه زهرا دوستم نداره...
ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد...
نمیدونم نمیدونم...
وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت:
-علی؟؟؟
من فقط نگاهش کردم...
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-چمدونم کجاست...؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995