eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت34 نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب... لال شده بودم... سڪوت و شڪست و
ایستادم... نمیدونستم باید چیکار کنم... باید برم و حرف های علی رو بشنوم... یانه...باید به راه خودم ادامه بدم... دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال... نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم: -باشه... پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت: -ممنونم... راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک... روی یکی از نیمکت ها نشستیم... تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم... وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد... وقتی اومدم پارک و فال گرفتم... یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم... حافظ گفته بود صبر کن... گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی... نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته... توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست: -زهرا خانم... اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: -بفرمایین... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم... حرفشو قطع کردم و گفتم: -این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه... -زهرا خانم... -من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین... -میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم... بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت: -زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم... -من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم... -زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم... -قبول میکنم ولی... -ولی چی... -چه دردیو دوا میکنه... چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید... سکوتو شکستم و گفتم: -شما گفتین ازدواج نکردین؟؟ علی یه دونه زد توی صورتش و گفت: -استغفرالله... -چیه؟ -هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟ -بله... -ایشون با من و شما مشکل دارن... -چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟ ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_طعم_سیب #قسمت_35 ایستادم... نمیدونستم باید چیکار کنم... باید برم و حرف های علی رو بشنوم..
گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت: -بفرما !!!! رد تماس دادم و گفتم: -چه مشکلی؟؟؟ علی نفس عمیقی کشیدو گفت: -بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت... اخمام رفت تو هم... علی ادامه داد... -بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم... بغضمو قورت دادم و گفتم: -چرا اینارو زودتر بهم نگفتین... -نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین... گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم: هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟ من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن... بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم... رو به علی گفتم: -بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه... ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها... بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم... نفس نفس میزد و گفت: -زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام... چشمامو ریز کردم و گفتم: -پس برای چی اومدین؟ علی بغضشو قورت داد و گفت: -اومدم زندگی کنم... -خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه... قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت... نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت: -با من ازدواج میکنین؟؟؟ سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم... رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم: -من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین... علی لبخندی زدو گفت: -چشم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ یعنی زهرا و علی به هم می رسن؟؟🤔یانه!!یا باز هم مشکلی پیش میاد؟🙄 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌷🍃 فقط یک سحر دیگر تا پایان مهمانی خداوند باقی مانده است..... خدایا! ما خیل خطا کار، کسی جز تو نداریم... ای وااااای اگر اهلِ خطا را ننوازی... به خودت قسم خدایا! پشیمونیم همه جا رفتیم درِ خونه همه رو زدیم هیچکسی جوابمونو نداد امشب دل از همه بُریدیم اومدیم در خونه ات... این یک ماه قلبمونو صفا دادی، جلا دادی بیا و نذار دوباره شیطون روش خَش بندازه بیا قلبمونو خودت نگه دار... خدایا جز شرمندگی نداریم!!! شرمنده ایم از اینکه خوب بندگےتو نکردیم رحم کن بر بےکسےام یا راحم المساکین خدایا! عمری بده که توی هیئت برای حسینت عزاداری کنیم... نزدیکه.... کم کم رفع زحمت مےکنیم جیبمان خالےست احساس مےکنیم 💙 @AhmadMashlab1995💙
↓ 📝احمد عاشق امام‌خامنه‌ای بود و همه سخنرانی های ایشان را از شبکه صراط گوش می‌داد. می‌گفت باید در مسیر ولایت ثابت قدم باشیم و هر چه ایشان می‌گوید قبول داشته باشیم. احمد همیشه می‌گفت: ما هر چه داریم از عاشورا و انقلاب امام خمینی است. 🌸قرارگاه فرهنگےمجازےشهیدمشلب🌸 @AhmadMashlab1995
🌹 در روز بیست ونھم ماہ خدا حیڹ دعا ڪاش میداد ندا، هاتفے از عرش خدا ڪہ پس از ماہ محرم ، همہ ے سینہ زنا همہ مھمان ابالفضل، اربعیڹ، ڪرب و‌بلا 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
امام خمینی ره : کشور باید از مغزهای پوسیده ی عاشق آمریکا تصفیه بشود ... صحیفه امام ره، جلد ١۰، صفحه ٣٩٢ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️▪️ 💫امام خمینی(ره):   اگر وارد قلب شود کارها می شود. نور است ایمان به خدا باعث می شود که تمام تاریکی ها از پیش پای برداشته بشود 🔘رحلـت جانـــسوز بنیـــانـگذار انــقلاب اسلامی تسلیت بــاد @ahmadmashlab1995
❤️شهدا سر چشمه حیات اند❤️ (امام خمینی ره) بیایم چطور زندگی کردن رو یاد بگیریم.. فقط زنده بودن ، زندگی کردن نیست #شهیداحمدمشلب #سوریه @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹احمد اعتقاد داشت که انقلاب اسلامی امام خمینی زمینه ساز انقلاب جهانی حضرت مهدی عج و عامل پاینده ماندن اسلام است راوی:سیده سلام بدرالدین #عکس_کمتر_دیده_شده_شهیداحمدمشلب @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_طعم_سیب #قسمت36 گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت: -بفرما !!!
رمان_طعم_سیب گوشیم هم چنان خاموش بود... مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!! علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد... بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه... سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت: -بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل... یکم نگاهش کردم و گفتم: -ممنونم... قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم... بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت: -زهرای ورپریده!!!! یک دفعه سرجام خشک شدم... یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!! به پته پته افتادم و گفتم: -إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی... علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین... مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟ -مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون... -نه...من از اینجا تکون نمیخورم... بعد اومد طرفم و یواش گفت: -این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟ منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم: -مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم... مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت: -اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین... نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم: +مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه... علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت: -إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @ahmadmashlab1995 امیــــــــــدوارم جذاب باشه...🌸❤️😊
رمان_طعم_سیب مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه... خندم گرفته بود...علی هم ناچار شد با ما بیاد... رفتیم داخل خونه مادربزرگ رسید داخل و گفت: -مریم مهمون داریم... مامان که مادربزرگ و دید گفت: -سلام مادر توکه مهمون نیستی بیا داخل خوش اومدی... مادربزرگ اخم کردو گفت: -معلومه که من مهمون نیستم جمع کن مهمون اومده... مامان که تعجب کرده بود وقتی منو دید گفت: -زهرا؟؟؟مهمون کیه....؟؟ رنگم پرید گفتم: -چیزه ....مامان...عصبی نشیا...برات توضیح میدم... مادر بزرگ داد زد: -علی جان بیا مادر بیا داخل... مامان اخماش رفت توهم...من دستشو گرفتم چشمامو به نشونه ی التماس ریز کردم... مامان دستمو پس زد و رفت طرف در... علی یا الله گفت و اومد داخل... مامان جلوی در ایستاده بود و با اخم و تعجب علی رو نگاه میکرد... علی به یک متری مامان رسید سرشو انداخت پایین و گفت: -سلام... مامان نیش خندی زدو گفت: -سلام آقا...بفرما داخل...خوش اومدی... رفتم طرف مامان دستشو گرفتم و با التماس آروم بهش گفتم: -مامااااان... علی اومد داخل و مادربزرگ شروع کرد باهاش حرف زدن که کجا بودی و چی شدو خانوادت کجان من هم توی اتاق بودم... امیرحسین که مشغول بازی با گوشی بود اومد طرفم وگفت: -آبجی؟؟برم خفتش کنم! -إ امیر!!! بگیر بشین سرجات این چرتو پرتا چیه میگی یه وقت جلوش چیزی نگی آبروم بره... امیر با دستش هولم داد و گفت: -مارو باش میخواییم از آبجیمون حمایت کنیم... -توعه نیم وجبی نمی خواد از من حمایت کنی! مامان اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو میز به من نگاه کرد... من هم با ترس نگاهش کردم... مامان_دیرم شد...دیرم شدت این بود؟؟؟؟؟؟ -نه...مامان به خدا....... -زهرا داری چی کار میکنی؟؟؟؟ بغضم شکست و گفتم: -مامان یه لحظه به من گوش کن...منو باور نداری... مامان دلش سوخت اومد کنارم نشست و گفت: -عزیز دلم...من هرچی میگم بخاطر خودته... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @ahmadmashlab1995
🌴۵. وقتها (کِی؟) وقت پرداخت یا جداکردن زکات فطره، شب عید فطر تا زوال آفتاب است. و كسى كه نماز عيد فطر مى‌خواند، بنابر احتياط واجب بايد فطره را پيش از نماز عيد بدهد یا جدا نماید، ولى اگر نماز عيد نمى‌خواند، مى‌تواند دادن فطره را تا ظهر تأخير بيندازد.   🍀 و هر گاه ندهد تا وقت آن بگذرد ولى جدا كرده باشد، از مال خود به قصد فطره به مستحق دهد، و اگر جدا هم نكرده باشد، بنابر احتیاط واجب به قصد قربت بدون نيت قضاء و اداء به مستحق دهد.  🍀 اگر فطره را از مال خود جدا كند، جايز نيست بعد از آن به مال ديگری تبديل كند.  🍀 بنابر احتیاط واجب اگر در محل خودش مستحق هست، به جای دیگر نبرد. @AhmadMashlab1995
👆👆👆
{🌸🍃} 🎉عید آمد و عید آمد، با نُقل ولی نبید آمد 🎉رمضان مبارڪ رفٺ، این فطر سعید آمد 🎉دنیا شده یڪسر گل، هر گوشہ پر از بلبل 🎉هر خاڪ شده بستان،چون نور امید آمد ✌️💖 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼 😔آخر ماه شد و ماه نیامد آخر 😔 آه نیامد آخر 😔با کلافی سر بازار نشستم ولی... 😔حیف شد یوسفم از چاه نیامد آخر 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
... و لله الحمد... الله اکبر علی هدانا... ✍ تو را سپاس دلبرم... برای تک تک ثانیه هايي که کام دلم را به طعم ع ش ق... شیرین کردی... ❄️تو را سپاس... حبیبم.. برای همه آن سفره هايي که فقیرترینی چو مرا نیز، در کنارشان، پذیرفتی... ❄️تو را سپاس... برای لمس لبان ترک خورده اهل عشق، که قرن ها پیش، تشنگي را برای عشق بازی با تو ، انتخاب کرده بودند ... ❄️تو را سپاس... که دلم را تطهیر کرده ای.. که چشمانم را...بیدار کرده ای... که دستانم را تا خودت...بالا کشانده ای.... ❄️تو را سپاس... که من نیز...مسافر پرواز، در رمضان دیگری بوده ام... هر چند که بالهایم شکسته بود... اما... اشک های همسفرانم... و مناجات هم سفره گانم ...مرا نیز، از زمین، بلند کرده بود... ❄️تو را سپاس.... برای هر "بک یا الله"... که تمام تو را، به یکباره در وجود من... نازل می کرد... ❄️تو را سپاس... برای قنوت هایی که در انتظار منند... قنوت هايي که مرا تا درآغوش کشیدن آسمان تو... پرواز می دهند... قنوت هايي که به نام نامی "کبریایی " تو...جان می گیرند...؛ اللهم اهل الکبریا و العظمه... ❄️تو را سپاس، همه سرمایه من...؛ مهمانی ات....بی نظیر بود.... آنقدر که هر شکری، شکر دیگری را می طلبد... ❣فقط.... می ماند... یک التماس... ؛ نعمتت را تمام کن...خدا و قنوت امروزمان را...به اجابت حضور یگانه آفتاب زمین... مزین نما.... یا مجیب دعوت المضطرین... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 @AHMADMASHLAB1995
نماز عید سعید فطر در #بین_الحرمین_کربلای_معلا ارباب شعر هایم همگی درد فراق است ببخش"صحبت از کرب و بلایت نکنم میمیرم...💔 #عطشان_کربلا #اللهم_ارزقنا_کربلا🍃 #صلےالله_علیڪ_یا_اباعبدالله #عیدتون_مبارکا #کانال_شهیدمشلب @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت38 مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه... خندم گرفته بود...عل
رمان_طعم_سیب اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم گردم خواستم از کسی بپرسم که با علی برخورد کردم بعد هم کلی باهم حرف زدیم و برام توضیح داد که چی شده بود که از تهران رفتن... مامان_چی شده بود؟؟ کل قضیه رو براش تعریف کردم... مامان آهی کشید و گفت: -حالا می خوای چیکار کنی؟؟ -نمیدونم... 🌸🌸🌸 حالا مادربزرگ هم از تمام قضیه ها خبر داشت... و حالا هر چهارتاییمون روبه روی هم نشسته بودیم... علی که بغض داشت...گفت: -من رو ببخشین شاید بهتر بود که زودتر میگفتم اما... مامان حرفشو قطع کردو گفت: -درکت میکنم نمیخواد دلیل بیاری... علی سرشو انداخت پایین...مادربزر گفت: -علی جان حرف دیگه ای نداری؟ علی_راستش... سکوت کوتاهی شدو بعد علی دوباره گفت: -راستش...میخواستم زندگیمو از نو شروع کنم این دفعه نمی خوام مثل دفعه ی پیش همه چیز رو تو دلم نگه دارم این دفعه از گفتن حرف هام ترسی ندارم...نمیدونم که باهام چه بر خوردی میشه اما میخوام برای اخرین بار شانس بزرگ زندگیمو امتحان کنم... من از اول بچگی به زهرا خانم علاقه داشتم... سرمو انداختم پایین...داشتم از خجالت آب می شدم... علی_خانم باقری من دخترتونو دوست دارم...اگر الان هم اومدم تهران جدای از کاری که داشتم بخاطر زندگی دوباره اومدم تهران...اگر...میخواستم بگم اگر... اگر میشه... مادربزرگ_اااای بابااا بگو دیگه... علی_اگر منو قابل بدونین به غلامی قبولم کنین... یک دفعه هفت رنگ عوض کردم مادربزرگ گفت: -باریکلا... مامان_خب...باید با پدرش صحبت کنم... مادربزرگ_پدرش میذاره...مبارکه پسرم به پای هم پیر شین... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت39 اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم
رمان_طعم_سیب مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین... علی_بله حتما... بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت: -من رفع زحمت میکنم... معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ساعت حدود ده شب بود... بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود... چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم... یعنی اون فال حقیقیت داشته... +آخ خدایا چقدر کفر گفتم! ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه... توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد... پشت خطم...هانیه... چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم... من_بله؟ هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟ -اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟ -ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم... -ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن... -زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!! -تاحالا تا این اندازه خوب نبودم! -میشه درست تر حرف بزنی؟؟ -میگم...چه خبر از همسر علی؟ چند لحظه ساکت موند و بعد گفت: -همسر علی کیه؟؟چی میگی! -علی صبوری! -من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟ -مگه به تو ربط داره؟؟ -خداحافظ بابا. گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود... رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم: +ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @ahmadmashlab1995